مود خودتحقیری
امروز روی مود خودتحقیری هستم. یعنی از هر فرصتی برای سرکوب خودم در هر زمینهای دریغ نمیکنم. مثلن از اینکه تعداد دوستانم را آنقدر کم کردهام که وقتی دلم میگیرد نمیدانم به چه کسی باید زنگ بزنم. یا با چه کسی بیرون بروم، خودم را تحقیر میکنم.
از اینکه حوصله کسی را ندارم. یا مثلن چرا اینجا بدنیا آمدیم و سرنوشتم تا اینجای کار همین قدر بی خاصیت بوده. از چهره و اندام و رنگ موهایم بیزارم. یا از این متنهای مسخره که خیال میکنم بالاخره یک روز خوب خواهندشد. از سردرگمی که همیشه داشتهام. یا اهدافی که قبل از خواب در ذهنم نقش میبندند و فردا صبح انگیزهای برای رسیدن بهشان ندارم.
از آدمهایی که همین حالا از ذهنم عبور میکنند. از همه چیز بیزار شدهام و فکر میکنم همین بیزاری بهترین عامل برای این است که تهش منجر به خودتحقیری شود.
خودتحقیری تا فرار از واقعیت
روزهایی که به این بلای خانمانسوز مبتلا میشوم آخرش آنقدر مستاصل خواهم شد که ترجیح میدهم فقط بخوابم. چرا خواب؟ واضح است. برای اینکه رویا ببینم. رویاهایی که از کودکی در ذهنم ساختم و دوست داشتم در چنین سنی حداقل نیمی از آنها محقق شده باشد. اما نشد. چرا؟ چون من یک ترسوی فراری از واقعیت هستم.
آقای روانشناس مغزم را شخم میزند
حدود شش سال پیش بود که به پیشنهاد دوستم با آقایی که تخصصش روانشناسی کودکان بود یک جلسه دوساعته مشاوره تلفنی گرفتم. چه گفتیم و نگفتیمش بماند برای بعد. همینقدر بگویم که ایشان روشش واکاوی در گذشته بود. گذشتهای که تقریبن داشت به فراموشی میرفت و به لطف ایشان دوباره زنده شد. در همان دو ساعت ما به کودکی من سفر کردیم. دست و پا شکسته و جسته گریخته سوالاتی شنیدم و پاسخهایی دادم. هرچه زمان بیشتر پیش میرفت انگار کسی در دلم شدیدتر زار میزد.
چیزی در درونم با آقای مشاور مقابله میکرد. انگار کودکی بودم در کالبدی سیساله که به زور میتوانست این تن فرسوده را تحمل کند. دو ساعت که تمام شد آقای مشاور نتیجه را چنین گفت: “دختر عاقلی هستی و روان سالمی داری. اما…”
همیشه همین اما و اگرها کار آدم را میسازند.
“اما آگاهی نسبت به روابط واقعی نداری. یعنی در ذهنت یک دنیای صورتی قشنگ ساختهای که هیچ شباهتی با دنیای واقعی ندارد. برای همین اذیت میشوی. بهتر است از این دنیای صورتی خارج شوی تا دنیای حقیقی را بهتر درک کنی.”
خروج از دنیای صورتی
با آن حرف آقای مشاور خیال کردم من یک دخترخیالپردازِ توهمی هستم که هیچ وقت قصد بزرگ شدن ندارد و این یک نقص به حساب میآید. بزرگ شدن برای من خیلی دردناک بود. خارج شدن از دنیایی مطلوبی که ساخته بودم عاقبتش به امروز میرسد که مود خودتحقیری میگیرم. برای همین است که به خواب پناه میبرم تا شاید کمی از دنیای صورتیام را آنجا زندگی کنم.
بیایده ماندن راهی برای گریز از هدف
ایده برای هر کاری همیشه میتواند خلق شود. اما وقتی یک جای کار بلنگد احساس میکنی دنیای ایدهها تمام شده. بعدش هم حس میکنی پس این کار به آخر رسیده و تو هیچ پخی در این مقوله نخواهی شد و تمام. به همین راحتی قید همه چیز را میزنی. همین میشود که در تمام طول عمرت از این شاخه به آن شاخه میپری. اما حقیقت این است که بیمار شدهای و کمان میکنی فرار امنترین راه نجات است.
خودتحقیری بعدی: تو یک ترسویی
تو ترسوترین دختر، نه ترسوترین آدمی هستی که میتوانم تصور کنم. تقریبن چیزی که بخواهد شجاعت تو را اثبات کند وجود ندارد. اثبات برای دیگران؟ نه. میدانم که نظر دیگران در این زمینه برایت مهم نیست. اما در ذهن خودت هم هیچ نمرهی مثبتی دریافت نخواهی کرد. همین شجاع نبودنت مسبب نرسیدن به رویاهایت بوده. پس کسی را شماتت نکن.
فاز بعدی: بیحوصلگی
این قسمت مربوط به وقتی ست که شرایط طوری پیش نمیرود تا بتوانی کمی شکستهایت را التیام بدهی و در دنیای مطلوب خودت غرق شوی. پس یعنی گزینهی خواب منتفی میشود.بیحوصله بودن جزیی از این روند است که ناخواسته پیش میآید. حالا تصور کن در این اوضاع کنج خلوتی نیابی تا بیحوصلگیهایت را در آن پنهان کنی.
نتیجه این است که به یک کوچینگ حرفهای مادامالعمر نیازمندم.
زهرا این فاز خود تحقیری رو همه داریم. من میدونم که این مسئله احتمالن برای تو بیشتره چون منم در تجرد این رو بیشتر داشتم اما بعد کمتر شد مخصوصن وقتی جایگاهم از همسر به مادر تغییر پیدا کرد. در واقع مشغلهام به قدری زیاد شده که دیگه فرصت نمیکنم در خودم فرو برم. اما تو تنهایی دوباره این افکار خودتحقیریم شروع میشه فکر میکنم باید حتمن تو جمع باشی. تو خیلی قوی هستی اما نباید به تنهایی اجازه بدی که تواناییهات رو زیر سوال ببره
زهرا جان خیلی دلایل واسه این حالات وجود داره
خوشحال میشم باهات کار کنم
مجرد مثل تو داشتم و خیلی روند خوبی داشت
گاهی لازمه یه جایی سوالات مهمی پرسیده بشه که اصل موضوع دربیاد
منم تو این چندماه تشدید بیماری که ازش حرف زدم. بیحوصلگی عجیبی رو تجربه کردم، از خیلیها فاصله گرفتم. سعی کردم برای اینکه بتونم کمی حالمو خوب کنم از یه سری چیزا فاصله بگیرم. هر موقع میخوام بخوابم، به خودم سخت نگیرم. یه جاهایی هم واقعا کم آوردم و نشد. بحث روان بخشی از پروسه بیماریه. وقتی به جسم توجه میکنیم باید حواسمون به روانمون هم باشه. فقط کاش بتونیم …
زهرا جانم شما خیلی شایسته و خاص هستین
شما مهربون ، با مسئولیت ، تحصیلکرده و باشعور هستین
عزیزم خوبه که مینویسی.
این حس خودتخریبی و یا خود تحقیری و این ترسها و…… چیزایی هست که خوبه باز بشه در موردش بحث بشه چون فقط مشکل شما نیست این مسئله یه طیف وسیعی رو تحت تاثیر قرار داده .
و باید بازگو بشه تا راه حلش پیدا شه
پس ببین به خودت افتخار کن
جرأت صورت مسئلهای رو نوشتی که خیلی ها حتی از فکرش میترسن
عزیزدلم یه جاهایی از متنت خودم رو دیدم. انگار خودم بودم. ترس از یزرگ شدن، گاهی که با خودم خلوت می کنم می بینم اینجا جایگاه من نیست. ولی وقتی یاد دیرشکوفاشدگان می افتم به خودم امیدوار میشم که هنوز می تونی داستان رو دوباره بنویسی. هر لحظه. برات بهترین ها رو از خداوند خواستارم عزیزم.
وقتی داشتم متنت رو میخوندم یه جمله قشنگی از ذهنم رد شد که خواستم برات بنویسم. رسیدم به انتهای متن از ذهنم رفت. یادم نمیاد😐
خب جمله قشنگم که یادم نمیاد،جمله معمولیامو میگم: دیروز میخواستم بهت زنگ بزنم باهات حرف بزنم، نشد نتونستم🥺 همیشه از زنگ زدن به آدمها میترسیدم. از اینکه حس کنم مزاحم وقتشون شدم یا باجبار جوابمو دارن میدن.
میگم بیا قراری بذاریم که هفتهای یکبار بهم زنگ بزنیم که هم ترس من از تلفنزدن بریزه هم گپ و گفت تلفنیمون روداشته باشیم و هم اینکه بشیم کوچینگ همدیگه🥺🌷