خاطرات نیویورک، قسمت سوم، داستان کوتاه

بی‌خوابی به سرم زده بود. گوشی تلفن را برداشتم و کمی وب‌گردی کردم. ولی خواب به چشمانم نیامد. آدم فکرش که پیش خودش نباشد، خواب هم به چشمش راه ندارد. تصور کن افکاری که تقریبن بیست ساعت هوایی از من دور شده‌اند کی قرار است بازگردند. امید که بازگردند! دوست داشتم شماره‌ی پاتریک را بگیرم. …
ادامه ی نوشته خاطرات نیویورک، قسمت سوم، داستان کوتاه

خاطرات نیویورک، قسمت دوم

بالاخره اولین یک‌شنبه از راه رسید. همچنان پدر و پاتریک کنار ما نیستند. قرار شد اولین روز مقدس را به کلیسای نزدیک خانه برویم و دعا کنیم. هرکس در کنار دعاهای شخصی‌اش، وظیفه‌ی یک دعای همگانی را برعهده گرفت. قرار بود مادر برای درست شدن کار خدمت پاتریک دعا کند. من و سرژیک هم داوطلب …
ادامه ی نوشته خاطرات نیویورک، قسمت دوم

خاطرات نیویورک، قسمت اول

امشب چه شبی باشد که تازه به نیویورک آمدیم یا شبی باشد که تا ارمنستان رفتیم و ماه بعدش خانه بودیم، خیلی با هم فرقی ندارد. وقتی قرار است بروی هیچ چیزی تفاوت ندارد. حالا سال‌هاست نیوریورک، خانه است. اما وطن نیست. ارمنستان هم که رفته بودیم برای کارهای مهاجرتمان، می‌دانستم قرار است برگردیم. با …
ادامه ی نوشته خاطرات نیویورک، قسمت اول