تاسیان زدهام و سرخ میبینم آبی و خاکستری و سیاه آسمان را. “شب فرو میافتاد به درون آمدم و پنجرهها را بستم باد با شاخه در آويختهبود من در اين خانه تنها تنها غم عالم به دلم ريختهبود” “آسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ میپرد مرغ نگاهم تا دور وای باران باران …
ادامه ی نوشته مصدق در کوچه