سوتفاهم های آن‌جوری

اواخر بهمن ۹۸ خبر شوکه‌کننده‌ی ورود کرونا به ایران همه را به وحشت انداخت. غول وحشی کشنده‌‌ای که به هیچ کس رحم نمی‌کرد. این وحشت در خانه‌ی ما بخاطر خودایمنی مامان دوچندان بود. یک ماهی می‌شد بابا بازنشسته شده بود و ما مشغول تدارک خانه‌ی جدید، در شهر جدید بودیم. این خبر همه چیز را در انجماد فروبرد.

رفت‌وآمد در اهواز برای ما امری طبیعی بود. شبیه کاروانسراهای شاه‌عباسی یکی می‌رفت و دیگری می‌آمد. حالا با آمدن کرونا و جدی نگرفتن آن توسط فامیل و دوست و همسایه، مصیبت بزرگی در انتظارمان بود. روزهای اول خیلی‌ها از ترس جانشان تردد را محدود کردند. اما خیلی‌های دیگر به هیچ ورشان نبود که مثلن یک نفر در این خانه هست که بدنش از دیگران ضعیف‌تر است‌.

پدر و مادرهای قدیم هم که همیشه در معذورات و مهمان‌داری مجبورند سکوت‌پیشه باشند. به ناچار خودم دست به کار شدم. با انتشار عکس‌های طنز و مضحک در فضای مجازی (آن‌وقت‌ها فیلترینگ نبود) از اطرافیان تقاضا کردم پایشان را به خانه‌مان نگذارند. الحق هم موفق شدم که یکی‌یکی زنگ می‌زدند به مامان و می‌گفتند: “به دخترت بگو نمیایم خونتون. دیگه استوری نذاره.”

آن‌وقت بود که گند کار درمی‌آمد و چشم‌غره‌ای از سمت مامان و در جواب: “این چه حرفیه؟ شوخی میکنه دخترم. تشریف بیارید.”

خلاصه که زنده‌ذلیل شدم تا در کله‌ی خیلی‌ها فرو کردم که باباجان ما هم آدمیم و مریض می‌شویم؛ نیایید.

بساط خرید خانه هم داستانی داشت. بابا که چیزی از خرید خانه نمی‌داند. تمام این چهل سال را مامان خرید کرده بود. بابا در این مقوله هر را از بر تشخیص نمی‌داد. تصمیم بر این شد که من همراه مامان دوتایی با رعایت پروتکل‌های شدید بهداشتی، یک روز در هفته تا بازارچه‌ی نزدیک خانه برویم. مامان در ماشین بماند و من برای خرید پیاده شوم. دو دستکش لاتکس روی هم در دست، یک ماسک معمولی و پشت بندش هم یک ماسک N95، یک گالن الکل و شیلد بهداشتی تجهیزاتی بود که از نفس بهمان واجب‌تر بود. البته که این شرایط برای همه بود.

همان روزها در گروهی حدودن چهل نفره از دوستان زمان دبستان تا پیش‌دانشگاهی عضو شده بودم. همه به نحوی درگیر چنین خودمراقبتی‌هایی بودند. بعضی‌ها هم عین خیالشان نبود و شده بودند آینه‌ی دقمان.

یک روز برای تهیه‌ی داروهای مامان، دوتایی راهی داروخانه‌ی محل شدیم. داروخانه نسبتن شلوغ بود. شیشه‌ی ماشین را پایین آوردم و پرسیدم: نفر آخر کیه؟ آقایی مستور در ماسک و دستکش سر تکان داد که یعنی اوست.

در آنِ واحد فقط سه نفر می‌توانست وارد شود. بقیه بیرون باید منتظر خروج آنها‌ می‌ماندند. بالاخره نوبتم رسید. پیاده شدم و وارد داروخانه شدم. پشت پیشخوان داروخانه‌ منتظر گرفتن داروها بودم که خانمی شتابان از در وارد شد. یک تنه به من زد و به ویترین داروخانه پرت شدم. همزمان سرش را برگرداند و از پشت ماسک عذرخواهی کرد. و من هم همزمان با این حرکتش دهان چرخاندم که: “خانم چه خبرته؟ کرونا نکشمون، تو می‌کشیمون. وایسا سرصف عزیزم!”

بنده خدا مثل مگسی گیج وسط داروخانه چرخید و گفت: نسخه‌ام کمه‌. زود می‌گیرم. خانم یه شربت فلان می‌خوام.

ناگهان افراد بیرون فریاد برآوردند که بیا ته صف خانم‌جان. همه یک قلم بیشتر نیازمان نیست. خانم هم به اجبار خودش را بیرون و به انتهای صف رساند.

داروها را تحویل گرفتم و رفتم. شب در همان گروه دوستانه که بالاتر عرض کردم، مشغول تعریف این ماجرا بودم که: مردم فرهنگ ندارن. خانمه یهویی از راه رسیده میخواد کارش انجام بشه و بره. با خودش فکر نکرد این جمعیت پشت در واسه چی ایستادن؟

بقیه هم تایید می‌کردند و هرکس چیزی می‌گفت:

  • خوب کردی از حقت دفاع کردی.
  • اینا همیشه و همه‌جا بی‌قانونی می‌کنن.
  • پس‌فردا بچه‌هاشونم مثل خودشون میشن.
  • بیچاره جامعه‌ای که بچه‌های اینا قراره بسازن.

خلاصه همه‌ی علما بالای منبر نطق می‌دادند تا اینکه یکی از دوستان خیلی عزیز و قدیمی‌تر که بسیار هم شوخ بود، چنین پیامی نوشت:

“بچه‌ها اون خانمه من بودم!”

سکوت سنگینی حاکم شد. همه یکی‌یکی آفلاین شدند. من با بهت و خنده انگشتم را روی صفحه‌ی گوشی تکان می‌دادم که چیزی به ذهنم برسد. اما مگر می‌شد این افتضاح را جمع کرد؟ خودخوری می‌کردم چه بگویم که دوباره پیام داد:

“اشکال نداره دختر. ولی می‌ذاشتی یه شربت بخرم و برم. جلو اون همه جمعیت خارم کردی لعنتی.”

و بعد خندید.

همین خنده‌ی آخرش یعنی آزاد باش.

یعنی تمام حرف‌هایتان را شنیدم ولی مقصر خودم بودم.

یعنی چقدر دنیا کوچک است که بعد از بیست سال رفیقت را باید اینطور سرصف دارو ببینی و نشناسی.

یعنی تمام سوتفاهم‌ های دنیا فدای یک تارموی رفاقتمان…

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

7 دیدگاه در “سوتفاهم های آن‌جوری

    1. قربونت برم مریم جونم😍
      وقتی این خاطره رو نوشتم یهو کلی سوتی یادم اومد که گفتم به نوبت بنویسم و یکم بخندیم😂😂 توهم بنویس. دوست دارم بخونم😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *