عجیب است که این بار علیرغم یادداشت نکردن حرفهای پیش از خواب، آنها را به خاطر میآورم. دیشب به این فکر میکردم که چقدر بزرگ شدهام. البته منظور از آن بزرگشدنهای فلسفی نیست.همین بزرگشدنهای معمولی که متعلق به ما آدمهای معمولیست. از آن بزرگشدنهایی که وقتی بدستش میآوری مفهوم یک چیزهایی را از دست میدهی.برای ما آدمهای معمولی اولین از دستدادنیها بدیهیترین چیزهاست. یعنی غم و شادی.نه اینکه دیگر اتفاق خوشایند یا بدآیندی در زندگیمان رخ ندهد؛ نه.
اتفاقن به صورت ترکیبی نامتعادل و پیوسته غم و شادی در زندگیمان اتفاق میافتد. آنقدر نامتعادل که احساس میکنی شبیه تنگ بلورینی شدی که خبر ندارد چند لحظهی بعد قرار است از جایی نسبتن بلند بیوفتد و گرومپ! خردوخاکشیر شود. یعنی تا میآیی از خوشی چند دقیقه قبلت کیفور شوی و نیشت را به رسم شادی تا بناگوش باز کنی درست همان وقت است که زارت! غم میرسد.ما آدمهای معمولی عمق این سرد و گرم شدنهای یکهویی را با مغز استخوانمان حس میکنیم.
اما برای از ما بهتران این اتفاقات کمی فیلسوفانهتر تعبیر میشود. مثلن میشود جزئی از قسمت و حکمت و بازی تقدیر و سرنوشت و همین خزعبلاتی که بشر میسازد تا سر ما معمولیها گرم شود و دلمان خوش!
به اینجا که رسیدم خواستم به ابتدای متن اشاره کنم و با یک جملهی نسبتا عاقلانه و دهانپرکن خاتمه بدهم. اما ببینید ما بشر معمولی چقدر میتوانیم مضحک باشیم که افکار پریشان شب قبل را با وجود بلعیدن چند زاناکس به خاطر میآوریم اما یادمان نمیآید دو خط بالاتر چه چیزهایی بلغور کردهایم.
اینجاست که رگ فیلسوفانهام بالا میزند و انگشت اتهام را به سمت یک لقمه گوجه و بادمجان تندی که در حین نوشتن این متن با دندان پنجم_که با وجود عصبکشی هنوز درد میکند_ میجوم، میگیرم. حالا که به جملهی قبل نگاه میکنم احساس میکنم احتمالن از نسل مارسل پروست مغفور باشم. که البته بسیار باعث مباهات است. اما نه بعد از آن همه التماسهایی که آقای معلم برای کوتاهنویسی جملات داشت. این هم یکی دیگر از عدم تعادل در نزول غم و شادی ما آدمهای معمولیست. که نمیدانم از شباهت به پروست خوشحال باشم یا ملول از ملامتهای احتمالی و نهفتهی آقای معلم…
گاهی وقتا برام سوال میشه که بزرگ شدن واقعا سخته یا ما سختش میکنیم؟!
امروز منم میخوام درباره همین بزرگ شدن از یک زاویه دید دیگه بنویسم.
چقدر قشنگ نوشتی.
راستی من هنوز نتونستم با مارسل پروست ارتباط برقرار کنم.
مدام مجبور میشم برگردم از اول کتاب تا شاید بفهمم چی شده.
خیلی زیبا و شیرین بود این متن
راستی چرا ما قبول کردیم که به محض شادی باید حالمون گرفته بشه
شاید واقعن این مسئله رو خودمون در ضمیر ناخودآگاه خودمون کاشتیم و یا از طریق قانون جذب چون منتظر یه ناخوشی هستیم میان سراغ ما
😅😅
از طنز خفته در نوشتههات خوشم میآد.
آدمی هر وقت چیزی بدست میاره در قبالش یه چیزهایی رو از دست میده. با بزرگ شدن شادیها کمتر میشه و انسان مجبوره همیشه سرسنگین باشه، سعی کنه کمتراشتباه کنه و بدتر از همه به بزرگترهایی که آزارش میدن احترام بزاره.
متن رو دوس داشتم. باعث شد کمی به بزرگ شدن و معایب و محاسنش فکر کنم.