مصدق در کوچه

تاسیان زده‌ام و سرخ می‌بینم آبی و خاکستری و سیاه آسمان را.

“شب فرو می‌افتاد

به درون آمدم و پنجره‌ها را بستم

باد با شاخه در آويخته‌بود

من در اين خانه تنها تنها

غم عالم به دلم ريخته‌بود”

“آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می‌پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست

خواب رویای فراموشی‌هاست”

هیچ وقت سابقه نداشت جای خوابم را اشتباه بگیرم. یا این‌چنین هولناک از خواب بپرم و ببینم وسط کوچه‌ای که دیوارش مماس با اتاق خوابم است افتاده باشم.

حمید روی یک تکه زمین سیمانیِ نخراشیده کنارم نشسته و من غرق همآغوشی با پیر پرنیان‌اندیش شده‌ام. دست پاچه می‌شوم و از همان دیوار حائل اتاق و کوچه به روی تشکم که زیر سایه‌ای بزرگ افتاده می‌غلتم.

مرجان با صدای ورق‌زدن سایه‌ی زیر لحافم برمی‌خیزد و بی‌توجه به من غرولند می‌کند که امروز هم فرصتی برای خواب ندارم. بعد با گام‌هایی آهسته به سمتی می‌رود که گمان می‌کنم مطبخ است. این را از جمله‌ی آخرش حدس می‌زنم: “باید شامی کباب بپزم.”

در دلم آهی از حسرت می‌کشم از این همه کار مفیدش. ولی زبان را به کنایه می‌چرخانم که کله‌ی سحر لابد مغزش تاب برداشته که شامی کباب می‌پزد!

دوباره سایه را ورق می‌زنم و تصویرش روبرویم می‌نشیند و با صدای گرم می‌گوید: “سرصبح شامی کباب عیب دارد اما اجبار ما برای خواندن یک قطعه از سر دل گرفتگی هزار توجیه؟

_

“ناگهان حس کردم

که کسی

آنجا بيرون در باغ

در پس پنجره ام می‌گريد”

“گرچه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است”

“صبحگاهان شبنم می‌چکيد از گل سيب”

“تو گل سرخ منی

مغروق در محبوب بودنم…

“تو گل یاس منی

تو چنان شبنم پاک سحری

نه از آن پاک‌تری

تو بهاری

نه، بهاران از توست

از تو می‌گیرد وام

هر بهار این همه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ بهارانم تو”

+

در سرم زمزمه‌ی دیشبشان هنوز غلیان دارد. تا سر زیر لحافی می‌روم که از چهره‌اش معلوم است دو ورش خنک است. اما حالا مصدق و سایه ناز سرصبح دارند و زبانشان به خواندن نمی‌چرخد.

“دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می‌بیند

مهر در صبحدمان داس بدست

خرمن خواب مرا می‌چیند

آسمانها آبی

پر مرغان صداقت آبیست

دیده در آینه صبح تو را می‌بیند”

.

دیده در آینه‌ی صبح مرا می‌بیند. اما از خیر این لحاف دو روی خنک که نمی‌توان گذشت. آن هم وقتی که چشم باز می‌کنی و می‌بینی نه مصدق و سایه را با خودت از خواب بیرون آورده‌ای نه یک لقمه شامی کباب دستپخت مرجان را.

“من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می‌بینم.

“راستی مگر سند کوچه به نام مصدق نبود؟!

بی خیال دنیا

“خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشی‌هاست…”

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

8 دیدگاه در “مصدق در کوچه

  1. ای خدا جونم ؛ اگه این خواب و خیالا نبود جهانت کور بود
    ممنونم خدا جونم که ؛ گرمی خورشید رو دادی ، نوازش نسیم رو
    دادی و
    ممنونم زهرا جونم که به زیبایی احساس دنیای خیالت رو بیان کردی
    خیلی لذت بردم🌹🙏🥰

  2. نمیدونی از خواندن این شعر داخل این متن چقدر لذت بردم. شیوه خیلی جالبی بود. یادم نمیاد تا حالا اینچنین متنی خونده باشم. پس میتونم بگم اولین تجربه‌م بود.
    اینجوری مضمون شعرها راحتتر یاد آدم می‌مونه، درسته؟ :))

      1. خواهش می‌کنم. نوشته و یادداشت‌های قبلی تان را خوانده بودم، اینو که دیدم، نخواستم از دست بدهم. بهروز و بهرنگ باشید🙏

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *