خاطرات نیویورک، قسمت دوم

سفر به نیویورک

بالاخره اولین یک‌شنبه از راه رسید. همچنان پدر و پاتریک کنار ما نیستند.

قرار شد اولین روز مقدس را به کلیسای نزدیک خانه برویم و دعا کنیم. هرکس در کنار دعاهای شخصی‌اش، وظیفه‌ی یک دعای همگانی را برعهده گرفت.

قرار بود مادر برای درست شدن کار خدمت پاتریک دعا کند.

من و سرژیک هم داوطلب بودیم. اما مادر می‌خواست این‌کار را خودش انجام دهد. معتقد بود دعای مادر برای فرزندش سریع‌تر اجابت خواهد شد.

سرژیک باید برای درست شدن دائمی اقامتمان دعا می‌کرد و من برای آرامش خانواده.

به کلیسا که رسیدیم، قبل از شروع مراسم، یک گوشه ایستادم. مامان و سرژیک به سمت کشیش رفتند.

چند دقیقه بعد کشیش با صدایی پرآرامش، همه را صدا زد. مادر به من اشاره کرد که کنارشان بایستم. کشیش ما را به افراد کمی که آنجا بودند معرفی کرد و برای زندگی جدیدمان، از خداوند آسایش و سلامتی طلب کرد. بعد همه آمین گفتند و با کشیدن صلیب برای انجام مراسم وارد کلیسا شدیم.

مراسم که شروع شد، فراموش کردم در کلیسایی در قلب نیویورک مشغول مناجات هستم. هر کلامی که پدر می‌گفت آرامش سخنانی بود که در وطن می‌شنیدم. موسیقی ارگ لطیف‌تر و دلنشین‌تر از موسیقی‌ای بود که نارِک آن را می‌نواخت. نارک چنان متبحرانه انگشتانش را روی کلیدهای ارگ حرکت میداد که در تمام مراسمات، حتا بجز مراسم‌ روز یکشنبه، همه مشتاق شنیدن آوای ارگ او بودند.

اما حالا نوازنده‌ی نیوریورکی، طوری می‌نواخت که گویی فرشتگان بالهایشان را در هوا باز و بسته می‌کنند. همان‌قدر لطیف و دوست داشتنی.

مراسم که تمام شد از همه خداحافظی گرفتیم و از کلیسا خارج شدیم. چند قدمی که از کلیسا دور شدیم دوباره همان احساس غربت کنارم قدم می‌زد. حتا جلوتر از من راه می‌رفت و گاهی پایش را جلوی قدم‌هایم می‌گرفت تا با صورت روی سنگفرش‌های خیابان فرش شوم. مادر با لبخند و هیجانی که مشخص بود ساختگی‌ست، سعی می‌کرد از خوبی‌های اینجا بگوید. این‌ها را می‌گفت تا قیافه‌ی آویزان من کمی معمولی شود.

موقع رفتن، از خانه تا کلیسا مسیر کمی بود. اما هنگام برگشتن انگار خیابان‌ها کش آورده بودند. تمام نمی‌شد.

مادر پرسید: راستی دعاهایی که گفته بودم را که فراموش نکردید؟

هردو به نشانه‌ی تایید سر تکان دادیم. بقیه‌ی راه را بدون آنکه کسی کلامی بگوید تا خانه قدم زدیم.

بعد از چند وقت دعای سرژیک اجابت شد‌. حالا ما یک شهروند جدید برای این خاک هستیم. اما دعای من  و مادر هنوز در آسمان‌ها معلق مانده است. نیویورک هیچ وقت شبیه وطن نخواهد شد تا دعای من هم مستجاب شود.

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

7 دیدگاه در “خاطرات نیویورک، قسمت دوم

    1. انوار جانم اول یه عالمه مرررسی ازت عزیزم. دوم نمیدونم کدوم یکی از صدتا نگارایی هستی که میشناسم. یه تکست توی تلگرام بده بدونم کدومی😂❤🥰😍🦋

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *