امشب چه شبی باشد که تازه به نیویورک آمدیم یا شبی باشد که تا ارمنستان رفتیم و ماه بعدش خانه بودیم، خیلی با هم فرقی ندارد.
وقتی قرار است بروی هیچ چیزی تفاوت ندارد.
حالا سالهاست نیوریورک، خانه است. اما وطن نیست.
ارمنستان هم که رفته بودیم برای کارهای مهاجرتمان، میدانستم قرار است برگردیم.
با وجود اینکه ارمنی هستیم و اجدامان همه در این کشور زاده شدند، ولی باز هم برایم وطن نیست.
اما هرچه بود از نیویورک بهتر بود.
اصرار کردم اگر اجبار به رفتن است همین جا بمانیم.
لااقل ته دلمان یک ذرهای برای همان رگ و ریشهای که انتهایش وصل میشود به این خاک، قنج خواهد رفت.
اینجا میتواند خانه باشد. میتواند فصل بهار بوی وطن را بدهد.
نتوانست هم خرجش یک بلیط طیاره است و یکی، دو ساعت راه.
موافقت نکردند.
گفتند حالا که قصد رفتن کردیم باید اساسی برویم.
اساسی هم رفتیم.
از آن رفتنهایی که دیگر امیدی به بازگشتش نیست.
یعنی قرار بود برگردیم.
ولی دولتهای دوطرف به تیپ و تار هم زدند و ما گوشت قربانی شدیم.
اولش همه رفتیم. بجز برادر بزرگترم که گفتند باید بماند و خدمت کند به وطن.
هرچه گفتیم همین که ما میرویم خودش خدمت بزرگیست به وطن، قبول نکردند.
پدر چند ماهی یک بار میرفت که کارهای خدمت را پیگیری کند.
رفت و آمد. آمد و رفت.
یک روز رفت، دیگر نیامد.
پیغام و پسغام که چه شد، چه نشد؟
گفت کارهای خدمت تمام است. مسافر را روانه کردم، تحویلش بگیرید.
تحویل گرفتیم ولی پدر نیامد.
گفت میماند وطن!
گفتیم چشم ما شور بود برای ماندن؟
گفت ریشههای شما جوان است. هرجا بکاریشان دوباره جوانه میزنند. من اما کهنسالم. ریشههایم کمی هوا بخورد خشک میشود. شما میروید که زنده بمانید، من باید بمانم برای زندگی.
گفتیم ما هیچ، مادر چه میشود؟ او هم ریشههایش جوان نیست که دوباره جوانه بزند.
گفت: مادر ریشههایش به شما وصل است. هرجا شما باشید، همیشه جوان خواهد بود، جوانه خواهد زد، زنده خواهد ماند، زندگی خواهد کرد.
مهاجرت همین است.
ریشههایت در وطن میمانند و خودت میروی.
میروی تا یاد بگیری که که چگونه با ریشههایی هوایی زندگی کنی.
امشب و فردا شب و شبهای دگر، باهم فرقی ندارند.
وقتی قرار نیست فردایش، طلوع خورشید را در وطن نظاره کنی.
عجب نثر روان و دلنشینی!
مثل همیشه لذت بردم.
عجب دوست مهربونی❤ ممنونم سعیدهی عزیزم🙏🏻🌱🌸🦋
نثر داستانت رو دوست داشتم. جذاب و گیرا بود. منتظر قسمت دوم هستم زهرا جان.
ممنونم عهدیه جان. امیدوارم قسمت دوم هم واست جذاب باشه🥰🌸🙏🏻
خانم هموله عالی بودید. حس یک مهاجر رو داشتم حین خوندن. خیلی طبیعی و رئال بود. منتها در حد سر جمع یکی دو جملهی نسبتا کوتاه اضافهگویی حس کردم و در یک مورد، نثر کهن که تداعی گر آهنگ شهرام صولتی هم بودlol باری، بسیار عالی بود. ادامه بدین حتما.
سپاس از نظر شما آقای صدیق.🙏🏻🌸
قسمت صولتی رو نمیدونم برای کجا میگید. 😄
ممنونم از شما🌱🙏🏻
درود همولهجان چقدر من فامیلی شما رو دوست دارم. برای همین این مدلی صدا میزنم. داستانت خوب بود قسمت اولش. واقعا هم مهاجرت همینه. منتظر قسمتهای بعدی هستم
درود ناصری جانم
مرسی عزیزم. اتفاقن با فامیلی صدام بزنن بیشتر دوست میدارم🥰
ممنونم دوست خوب و قشنگم🌱🌸😍🙏🏻
درود دوست عزیز نثر زیبا و دلنشینی دارید فقط واژه تیپ و تاپ اشتباه میباشد تیپ و تار است
درود نگار جان
ممنونم دوست عزیزم. تصحیح شد. ❤🙏🏻🦋
عزیزم زیبا نوشته بودی.
اما داستان کوتاه نبود. نوشتهای ادبیبود.
درود جیران عزیز
این شروع داستان هست. در قسمتهای بعدی هرکدام تکهای از خاطرات راوی رو خواهم گفت.
ممنکن از نظرت🌱🌸🙏🏻❤
بسیار عالی نوشتید با نثری روان و شیوا، قلمتان مانا باد
درود بر شما
از نظر پرمهرتان بسیار سپاسگذارم🌱🙏🏻🌸
خاطرات مهاجرتم رو زنده کردی🥺 واقعن روزهای سختی بود. خیلی دلتنگ وطنم😢 شما که اونجایی جای من یه نفس عمیق از هوای وطن بکش😌 امیدوارم که غم مهاجرت روکسی نچشه و هرکسی بتونه توسرزمین مادریش شاد باشه و همچنین کار و کاسبیش به راه.
اوه مای فوکولیشن سی پی ده جا نم😓
من کیلی کیلی خوشحال استم که شما متن من را دوست و خاطیرات شما زنده شد. من از صمیم چیزم(آه ببخشید معادلش را فراموش کردم) امیدوارم زودتر به وطن برگشتن نمایید. مهرتان جاودان بانو🥰❤🦋🙏🏻🌸