همیشه قرار نیست همه چیز طبق محاسباتت پیش برود. حتا اگر از هزار و یک قانون اثبات شده پیروی کنید. یا راههای از پیش رفته را تست کنید. باز هم احتمال وقوع هیچ اتفاقی صددرصد نیست.
وقتی بدنیا آمدم احتمال اینکه مادرم نوزادی سالم داشته باشد، بر اساس آزمایشات پزشکی صد بود. دو فرزند قبلیاش طبق همان آزمایشها بدنیا آمدند. بدو تولد هم هیچ مشکلی نداشتند. اما برای من داستان کمی متفاوت بود. پیشبینی قابله این بود که چند روز زودتر باید میآمدم. مامان سر تاریخ اعلام شده به بیمارستان مراجعت کرد. کلی از این آمپولهای فشار -دقیقن نمیدانم چه صیغهایست- را گرفت و تا شب هم ماند. ولی خبری از تولد نوزاد نبود. قابله گفت: “برو. هروقت درد داشتی بیا.”
ماه نهم تمام شد. ولی درد نیامد که نیامد. یک هفتهی دیگر هم گذشت. خبری نبود. بالاخره روز یازدهم بعد از نه ماه، مامان با درد به بیمارستان رفت و قابله بعد از هشت ساعت موفق شد نوزاد خوشنشین را بیرون بکشد. با چشمهای بسته و در سکوت مطلق آمدم، شبیه مِیِت. لنگ در هوا. ماما که پزشکی هندی بود، چند بار کف پایم کوبید، مثل بقیهی نوزادان. اما جیک نزدم. با تعجب و استرس سیگارش را خاموش کرد و به پرستار اشاره کرد که تهماندهاش را از دستش بگیرد. کمی مرا چرخاند و یک نیشگون محکم از نشیمنگاهم گرفت. جیغم تا آسمان هفتم رسید؛ همانجا که تا نه ماه و یازده روز و هشت ساعت قبلش بودم. به همین سادگی در عرض چند دقیقه تمام فرضیات صددرصدی همهشان را زیر سوال بردم.
.
چهار پنج سال بعد مشغول بازی در کوچه بودم. معمولن با همهی بچهها بازی نمیکردم. همبازیهایم تعداد انگشتشماری بودند که دونفرشان خواهرهای بزرگترم حساب میشدند. مواقعی که تمایلی به بازی نداشتم روی سکوی کوتاهی جلوی درِ خانه مینشستم و بازی بقیه را تماشا میکردم. خیلی بازیگوش و سربه هوا نبودم. از دیدن و مکاشفه بیشتر لذت میبردم تا پرداختن به کارهایی که همه انجام میدهند. همان طور که نظارهگر دیگران بودم، ناگهان چشمم به تکه سنگ سفیدی افتاد. نرم بود. کمی هم رنگ داشت. آن زمان نمیدانستم که یک حجم خشک شده از گچ مردهی ساختمانیست. فقط به نظرم سنگ عجیبی آمد. مشغول بازی با آن شدم.
دقایقی بعد شاهد شروع دعوای روزانهی بچهها بودم. اما همچنان از دور نگاهشان میکردم. طولی نبرد که دعوا به جنگی شبیه انتفاضهی فلسطین تبدیل شد. دو گروه شده بودند و به طرف هم سنگ پرت میکردند. از همان جا رصد میکردم تا برندهی روز را حدس بزنم. یک مرتبه چند سنگ نزدیک پایم فرود آمد. با ترس زیادی خودم را به پشت در خانه رساندم و از لای درِ نیمهباز شاهد نزاع شدم. یک آن چشمم به دو خواهرم افتاد که سنگشان تمام شده بود و هر لحظه ممکن بود مورد اصابت تیری از طرف دشمن قرار بگیرند.
سنگ سفیدم را در دستم محکم فشار دادم و نقشهی حساب شدهای کشیدم: در را باز میکنم. با تمام توان سنگ را به سمت حریف پرتاب میکنم. به سرعت پشت در سنگر میگیرم. قطعن سنگ به یکی از متجاوزان برخورد میکند و من ناجی خواهرهایم خواهم بود.
طبق نقشه پیش رفتم. یک قدم به جلو، دستم را تا جایی که میشد پشت سرم بردم، سنگ را با تمام قوا پرت کردم، به سنگر برگشتم.
چند عدد شمردم و آهسته سرم را از در بیرون بردم و دیگر چیزی یادم نیامد.
.
چشم که باز کردم مامان و خواهرهایم وسط حیاط بالای سرم نشسته بودند. خواهرم دستش را جلو آورد و گفت: “ببین. این سنگ خورد تو سرت.”
مامان گفت: “سنگ نیست. گچ مردهست.”
باورم نمیشد. چجوری سنگی که خودم پرت کرده بودم بعد از آن همه شمردن، توی سر خودم فرود آمده بود و یک تپهی بزرگ وسط موهایم درست کردهبود.
تنها مزیت این نقشه این بود که وقتی نقش زمین شدم، آتشبس اعلام شد و همه از ترس به خانههایشان متواری گشتند.
.
بیست سالم که شد برای یکی از دروس تخصصی دانشگاه، مثل خر درس خواندم. برآورد کردم اگر از آن درس نمرهی بالای هجده میگرفتم معدل کل دروسم تا آن زمان فلان درصد بالاتر میرفت. سر جلسهی امتحان نگاهی سراسری به برگهی سوالات انداختم. بدون احتساب نمرهی میانترم هم، رسیدن به نمرهی دلخواه بالای نود درصد بود. تمام محاسبات را تا آخر انجام دادم. بجز یکی از سوالات که توضیح کوتاهی نیاز داشت. قید نیم نمرهاش را زدم.
انتهای جلسهی امتحان، مراقب از کلاس بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در حین خروج آهسته گفت: “راحت باشید.” یعنی هر چقدر میخواهید تقلب کنید. برای اولین و آخرین بار در تاریخ تحصیلم با چنین صحنهای مواجه شدم. آهی از نهادم برخواست که این هم شانس ماست. حالا اگر سوالی را بلد نبودم این اتفاق غیرممکن بود. برای بار آخر پاسخنامه را برانداز میکردم که با صدای تنها دختر حاضر در کلاس -بجز خودم– نگاهم متوقف شد. دخترک درخواست کرد یکی از سوالات پنج نمرهای را از برگهام کپی کند. موافقت کردم. به شرط آنکه مدل نوشتنش دقیقن شبیه من نباشد که لو برویم. دخترک تندتند شروع به نوشتن کرد. تمام سوالات را چک کرد و من هم در سکوت فقط تماشا کردم. امتحانات تمام شده بود. منتظر اعلام نتایج بودیم.
.
بعد از چند هفته ایمیلی با این مضمون از استاد همان درس دریافت کردم:
《خانم مهندس! پاسخنامهی شما و خانم “الف” کاملن مشابه است. لطفن در اسرع وقت اسم فرد خاطی را اعلام کنید.》
شرم، قدرت تفکرم را سلب کرده بود. با بیان احترام و اظهار مراتب شرمندگی به استاد پاسخ دادم: “استاد گرامی! بنده هیچ خطایی نکردهام. لطفن پوزش مرا بپذیرید و از سر تقصیراتم بگذرید.”
دسترس به خانم “الف” برایم غیرممکن بود. با خودم گفتم حتمن خانم “الف” وجدان بیداری دارد. یقینن او به گناهش اعتراف خواهد کرد.
بعد از یک هفته نمرات اعلام شد. شیوهی اعلام نمرات در قدیم به این صورت بود: لیستی از اسامی دانشجویان با نامخانوادگی و شمارهدانشجوییشان روی بردهای بزرگی در یک سالن مخصوص نصب میشد. از زمان اعلام نمره، دانشجو به مدت سه روز فرصت داشت اعتراض کند. بعد از ثبت در سیستم دیگر هیچ اعتراضی قبول نبود. با توجه به نام فامیلیام، مستقیم انتهای لیست را نگاه کرد؛ -هشت- هشت خالی. بدون دهگان. حتا بدون هیچ ممیزی.
پاهایم را احساس نمیکردم. به سرعت نمرهی خانم الف را پیدا کردم؛ -دوازده و نیم- با دهگان و حتا ممیز! دست به دامن یکی از اساتید که رابطهی حسنهای با استاد شاکی داشت، شدم. تا واسطه شود و حقیقت را به گوشش برساند و حق من بینوا را بگیرد. از رندی دخترک دندان روی هم میساییدم که چرا به گناه خودش در ایمیل جوابیه اعتراف نکرده بود؟!
.
استاد واسطه بعد از یک ساعت تماس گرفت و گفت: “متاسفم خانم مهندس. راهی نیست. استادت خیلی ناراحته. چون از شما چنین توقعی نداشت. حقیقت را هم گفتم. ولی متاسفانه مجبور بود درس خانم “الف” را پاس کند. برادرش همکار ماست؛ در گروه کامپیوتر.
تشکر کردم و به تناقض استاد شاکی خندیدم. تهش هم به استاد و خانم “الف” و برادرش یک “گور پدرتان” حواله کردم. بلکه کمی آرام شوم.
باز هم چیزی مطابق محاسباتم پیش نرفت. و نتیجه کاملن معکوس شد.
یا مثلن همین حالا وقتی شروع به نوشتن این متن کردم، پیشبینی کردم چیز خوبی از آب درمیآید. ولی نتیجه گواه محکمیست که ایمان بیاورید: “همیشه قرار نیست همه چیز طبق محاسبات پیش برود.”
وای خیلی سخته اینجوری بشه
همه محاسبات….
برای همه یه برههای پیش میاد 🙂
خیلی خوب بود زهراجون. مخصوصا شروع پستت. با داستان بهدنیا اومدنت که شیرین بود. نکته خوبی چاشنی این چندتا خاطره یا روایت تو بود. اینکه محاسبه ما گاهی غلط میشه و زیاد بهش دلخوش نکنیم. برا خود منم بارها اتفاق افتاده چه تو دوران تحصیل چه کار و چه زندگی شخصیم
سلام زهراجان
چه متن خوبی بود.
واقعن دلم گرفت.پدرمن هم در دوران دبستان به کسی تقلب رسانده بود . او بیست شد وپدرم مردود شد. نمیدانست علتش چیست. دقیقن توی جفت سناریوها یک اتفاق افتاده ولی دلیلش هنوز برای من معلوم نیست.
خوشحال میشم این قبیل متنهای سایتت بیشتر بشه.
دوسش داشتم.
قلمت سبز دختر
خیلی قشنگ بوووووود😂😂😂
خب تهش که خوب شد😜 اینبار طبق محاسباتت پیش رفت.🥰
قسمت بدنیا اومدن بچه رو خیلی خوب توصیف کرده بودی. شروعت عالیتر از عالی بود.👏👏👏
من باهات موافقم. نمیشه هیچ چیزی رو پیش بینی کرد. داستان آخری که خیلی تعجب آور بود.
متن زیبایی بود. گاهی هر چی تلاش میکنیم نتیجه معکوس میده. در دوران دانشجویی جزوهام رو به یه از دخترا اماتت دادم و اونم به یکی دیگه داده بود در نتیجه تا روز امتحان جزوه اصلی دستم نبود و تو یه درس آسون با نمره دوازده درس رو پاس کردم.
وااای عهدیه من هنوز همچین خوابی رو میبینم. چقدر استرس داره خوابش. چه برسه واقعیت. چه آدم بیملاحظهای بود.
زهرا جان واقعا همانطور که گفتی یه وقتایی هیچ جوره محاسبات درست درنمیاید
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود / گاهی به یک اشاره میشود.
البته نمیتونم حکمت این نشدن رو بفهمم حداقل برای شما که زحمت زیادی کشیده بودین
اگر چه شاید این یه امتحان بود برای خانم مراقب ، برا خانم الف، برا استاد
و شاید ما یه جاهایی باید حواسمون رو جمع کنیم و بیش از اندازه به دیگران نبخشیم
وای زهرا عالی بود
اتفاقن خیلی هم خوب از کار دراومد
قصه تولد خودم یادم افتاد ، مثلن خواسته بودم مودب پا به جهان بگذارم که اشتباه بود باید با کله می اومدم و مامانو از یه بیمارستان به بیمارستان دیگه منتقل کردن
کودکیت شبیه کودکی من بود منم به کشفیات زیاد علاقه داشتم تا بازی کردن
قلم خوب و روانتو دوست دارم دختر
با قدرت همین فرمان برو
مرسی عشقم 🙂
بیچاره مامانامون چی کشیدن از دست ما :))))
یه دوستی داشتم، مامانش بعد سی سال بهش گفت راستی بهت گفتم که موقع تولد با کیسه بدنیا اومدی؟ کیسهاش دورش بود :))))
ممنووونم زهرای پرانرژی و خوبم :*
خیلی خندیدم، اوایل داستان.
بعد هم منطقی پیش رفتم.
زهرا جان فوق العاده ای.👏👏👏
عزیزدلمی شما افسانهی عزیزم. خیلی تلاش میکنم وقایع تلخ رو با خنده تعریف کنم ولی هنوز ناشیام. 🙂
ممنونم از حضور همیشگی و خوبت 🙂 :*
البته استاد حتما عصبانی بوده که مجبور شده با وجود دونستن حقیقت به زهرای خوش قلب ما نمره نده اما عوضش اگه میدا شاید این خاطره توی ذهنت پررنگ نبود و مهمونهای سایتت بی نصیب بودند
استاد خیلی مقررات عجیبی داشت. با این نظر تو حتمن میتونم خودم رو تسکین بدم محبوبه جون :)))
واقعن همیشه قرار نیست همه چیز طبق محاسبات ما پیش بره ولی متن قشنگی بود
ممنونم لیلای عزیزم. تو همیشه به من لطف داری 🙂 :*