نیمی از دیوارهای خانهی قبلیمان شیشه بود. از سقف تا زمین. برای خانههایی در جنوب که آفتاب از درز خشت و آجر هم خودش را به درون خانه هول میدهد عیب بزرگیست. صبحها همین که سپیده میزد انگار کسی با یک پروژکتور سه هزار واتی بالای سرت میایستاد.
اوایل شیشهی اتاقم را با هر وسیلهای که مقدور بود از آن طرف پوشاندم. پردهی ضخیم هم از این طرفِ شیشه نصب کردم. اما چارهساز نبود. آفتاب جنوب خیلی سمجتر از این حرفاست. یک سوراخسنبهای میجُورد و میجَهد در تخم چشمان آدم. به ناچار تمام شیشه را با اسپری مشکی کردم. روزها نور ملایمی وارد میشد. بالاخره توافق کردیم.
به خانهی جدید که آمدیم تاریکترین اتاق را انتخاب کردم. حالا اتاق فعلیام هیچ پنجرهای ندارد. یک در کوچک به حیاط نقلی پشت خانه تنها دریچهی عبور تصادفی هواست. پرده که باز باشد همیشه هوای اتاق ابریست. گاهی شبیه این جانواران در بندِ باغوحش میشوم. افسارگسیخته و عصبی به دنبال روزنهی باریکی از نور. آدم هیچ وقت قدر داشتههایش را نمیداند.
اما چاره چیست؟ نمیشود که سقف را سوراخ کرد. آنوقت ایلیا با همان دوچرخهی سنگینش میخورد وسط سرم.
یا آلا با مُف آویزان کنارم مینشیند و ادامهی گریهاش را بدون فاصله از من، انجام میدهد.
میز تحریرم رو به دیوار مشترک با مستراح خانه است. به گمانم نیازی به توضیح اضافه در این فقره نیست. یک چیزی گفتم که وقت بگذرد.
از موضوع پرت نشویم. صحبت از آفتاب بود و نبودش. که وقتی باید باشد نیست. وقتی حوصلهاش را نداری، هی دور آدم میچرخد و خودش را لوس میکند. تعادل ندارد.
با خودم فکر کردم شاید مشکل از ماست که گاهی دلمان یک چیز را بیاندازه میخواهد و گاهی چشم دیدنش را نداریم.
بعد گفتم اگر تعادل رعایت شود این همه مشکل پیش نمیآید. مثلن همین خانهها را طوری طراحی میکردند که به همه یک اندازه نور میرسید. نه آنقدر شور که تمام خانه شیشه شود، نه اینقدر بینمک که هیچ پنجرهای نباشد.
بساط برف و باران هم همین است. همین است که فائزه برایش سوال میشود به هر شیشهی پنجره، چقدر از باران و آسمان میرسد؟ و من در پاسخش باز هم به اتاقم اشاره میکنم که هیچ!
بعد با خودم میگویم خوب میشد اگر همه چیز اختیاری بود. مثلن منِ در جنوب سهم آفتابش را میداد به منِ دخمهنشینِ فعلی. هر وقت هم که نور نیازم نبود یک تشکر محترمانه و پرده را باز میکردم.
ولی باز یک نور ملیح اول صبح عجیب میچسبد. نور باید باشد تا روز را از اول شروع کنی نه از اواسطش.
شاید این موهومات ذهنی صدقه سر نبودن نور است و تهش مقصر همهی اینها آقای جمالیست با این ساخت و سازش. یا نهایتن یک ربطی به دیوار مشترک با مستراح داشته باشد.
ولش کن. دلم نمیخواهد دیگران را متهم کنم. بیا خوشبین باشیم؛ اصلن شاید من یک قارچ باشم. سهم آفتاب من برای تو…
یه سوال؟ بنظرت متنت اشکزا بود؟
هرچی فکر میکنم هیچ منطقی به این اشکی که تو چشمهام جمع شده نمیبینم.چی گفتی مگه؟
من باهاش تا کجای زندگیم رفتم که اینجوری فکرم درگیر کلمات متنت شد و بغض کردم برای همه ناشکریهایی که همین حالا برای یه نفر آرزوست.
شاید بحث تعادل نباشه؛ شاید نحوه دیدنِ ما همهچی رو درست کنه. نمیدونم ، فقط شاید …
سپیده🥺🥺🥺
قربونت برم که اشکی شدی🥺❤
شاید غم منو موقع نوشتن حس کردی و از ضمیر ناخودآگاهت تلخیای زندگی خودت گذشت🥺🥺🥺
اوهوم. خیلی چیزا میتونه علتش باشه. زمانش و آدماش تعیین میکنن.