یک
تصمیم گرفتم تمام فضاهای مجازی را پاک کنم. اینستاگرام که سال پیش زمان تظاهرات پاک شد. امشب واتساپ و تلگرام را به دیار باقی فرستادم. تلگرام اما موقتیست. شبیه مادرهایی که قصد سفر دارند باید کارهای نیمهتمام را برای چند روز سروسامان میدادم. در ژانوشت را بستم، محدودیت ارسال پیام. اولش گفتم مخاطب ببیند محدود است _آنهم در بیابانی که پشه پر نمیزند_ جمع میکند و میرود. بعد گفتم آرامش خودم اولویت دارد. شعرباره را روی تنظیمات خودکار گذاشتم. بعد به سپیده گفتم حواسش باشد. جان او و جان شعرباره. یادم آمد اتوبوس وبگردی بیراننده خواهدماند. توی سرم کوبیدم که چقدر بد است آدم هم حالش بد باشد، هم مسئولیت داشتهباشد و نتواند دو روز برای خودش گموگور شود.
دو
لپتاپ را که روشن میکردم به این فکر کردم که چند روز آینده را چطور بگذرانم؟ یادم آمد با سپیده قرار گذاشته بودیم وقتی روز پنجاهم چالش وبلاگنویسی را انجام دادیم، یک جایزه برای خودمان بخریم. بعد دیدم هیچ چیزی خوشحالم نمیکند. باز از خاطرم گذشت جوانتر که بودم وقتی حالم اینقدر مزخرف بود، خریددرمانی میکردم. اما حالا خیلی وقت است احساس میکنم خریددرمانی یک حربهی کودکانه است. آدم دلش باید خوش باشد که چیزی به حالش بیاید. خرید درمانی دیگر چه صیغهایست؟
سه
دلنوشتههای احمقانهی آبدوغخیاریِ با تم نالیدن در ذهنم یورتمه میروند. به خودم تشر میزنم که مردم چه گناهی دارند که بقول الهه چسنالههای تو را باید گوش دهند؟ باز یادم آمد چند سال است حرفهای بد نمیزنم و انسان مودبی شدهام. چسناله را در واژهیاب سرچیدم و نتیجهی بدی نداشت. فهمیدم در فرهنگ ما بعنوان واژهای سخیف استعمال میشود. وگرنه به خودیخود چیز بدی نیست بندهی خدا.
چهار
هنوز نمیدانم قرار است چه چیز مهمی را بنویسم. از خودم ناامید شدهام بخاطر نشر این چرند و پرندها. اعتماد به نفسی مخفیانه توی جملهی قبلی آهسته نشست. یک فاتحه نثار روح علیاکبرخان دهخدا کردم. بلکه از این تشابه اسمی میان متن بیمایهام با کتاب شهیرش بگذرد.
پنج
همیشه از کارهای هیجانی که تجربهام از آنها در حد شنیدن بود بیزار بودم. یک سالی تابستان با فکوفامیل اصفهانی پدرم رفتیم شهربازی. کسی جز ما بیست،سی نفر آنجا نبود. شهربازی را قرق کرده بودیم. مردها یک گوشه نشستند به ورقبازی. زن و بچهها هم رفتیم چرخی بزنیم. اصرار و اصرار که باید همه سوار کشتی سندباد شوند. هرچه قسم و آیه آوردم که این هم یکی از هزاران فوبیای من است، باورشان نشد. به زور و در عالم رودربایستی سوار شدیم. کجا؟ نوک دم اژدهای غولپیکر. بوق که کشید زرد کردم. تکان اول که خورد بلند خندیدم. هرچه بیشتر اوج گرفت، بلندتر خندیدم. خندههایم جیغ شد. با دهان باز و خندهی مضحکی که داشتم، اشکم روانه شد. باز هم کسی باور نکرد از ترس است. همه گفتند عجب هیجانی داری. خوش به حالت! همان چند دقیقه برای من چند ساعتی گذشت. تمام وجودم پر از ترس بود. کشتی که ایستاد روی صندلی واژگون شدم. باز کسی باورش نشد.
هرچه صدا کردند توان پاسخ نداشتم. آب و گلاب در صورتم پاشیدند تا کمی جان در بدنم آمد. چارهاش همین بود، یک لیوان آب. با همان یک لیوان آب میشد مسئله را حل کرد.
شش
حالا بعد از چند سال دوباره کشتی سندباد ایستاده. با همان قیافهی قبلی. یک خندهی بزرگ، دهانی نیمهباز و فریادهایی که هیچکس حتا رانندهی کشتی باورش نمیشد. همه گقتند خوش بحالت. عجب روزگاری. در دلم گفتم بمیرد پدر این خندههای بیدلیل!
پیاده شدم. اما هیچ کسی اطرافم نیست که یک لیوان آب توی صورتم بپاشد تا دوباره جان بگیرم. اینها را به لحن چسناله نخوانید. مثلن میخواهم به خودم یاد دهم که کسی جز خودم نمیتواند حالم را خوب کند. یک خودتلقینی جهت ادامهی راه. یک جور تنبیه و تشویق همزمان. که “خودت کردی و لعنت بر خودت باد.” یا مثلن “پای انتخابت بایست.” یا “دندت نرم، خودت کردی، خودت جمعش کن.”
هفت
چند شب پیش که از سپیده پرسیدم برای درمان حال بدم چه چیزی پیشنهاد میکنی؟ گفت: خیلی عمیق و غلیظ از خدا بخواه. گفتم: رو ندارم. من اشتباه کردم. برم یقه خدا رو بگیرم؟ گفت: چه عجیبی. بندشی خب. الان کمک نخوای کی میخوای؟
گفتم: درست میگی ولی من از اوناییام که دلم میخواد شادیمو فریاد بزنم. دوست دارم همه باهام شاد بشن. غمگین که میشم باید تنها باشم. خدا حواسش بهم باشهها. ولی از دور. مراقب باشه نیوفتم. ولی منتی نیست. خودم باید درستش کنم. چشم خدا شوره فقط؟ بذار اونم تو شادی مهمونم باشه. غصههام واسه خود تنها.
هشت
هفت واقعن عدد عجیبیست. شعار نیست. تمام که شد دلم جا گرفت. شاید نوشتم و خدا خواند و گَردِ آرامش پاشید روی دلم. کسی چه میداند؟
واتساپ را که پاک میکردم، قبلش در گروه دوستانم یک پیام گذاشتم که میروم. نگران نشوید. برمیگردم.
منتظر نماندم کسی بخواند یا چیزی بگوید. سریع اکانتم را حذف کردم. راستش ترسیدم یک جمله منصرفم کند و از این فرصتی که برای خودم ایجاد کردهام محروم شوم. آدمی که دلش به رفتن نیست همین است. منتظر اشارهایست که بماند. حالا تصور کن بماند و همه برای رفتنش دست تکان دهند. مگر یک آدم چقدر جان دارد؟
نه
سفر چند روزه به اندرونم جایزهی چالش روز پنجاهم وبلاگنویسی شد.
آخه من دورت بگردم🥺
💥
خدای قشنگمون گفته همهچی رو برای تو آفریدم ولی توی عزیزدردونه رو برای خودم.
حالا که مالِ خودشیم،به کی غیر خودش بگیم دستمونو بگیر؟
💥
خب ما که تو بهشت جامون خوش بود. جورِ سیب خوردن حوا رو چرا ما بکشیم؟ شیطون دیگه چه صیغهای بود به جونمون انداخت؟
اینهمه بدبختی خیلی شیک و مجلسی سرو کرده برامون، خودش اون بالا راحت نشسته داره به ریشمون میخنده…
خدایا نونت کم، آبت کم،این چکاری بود آخه؟
💥
خرید درمانی جوابه، اما خدا درمانی بیشتر جوابه.
💥
یه جایزه طلبت از من، برای همراهی و جراتی که در نوشتن و انتشار بهم دادی
عزیزدلم خدا نکنه قشنگم. :*
دستمو گرفتم گوشه دامنش. خیلی ساله. اونم رهام کنه، باز به یه تیکه از وجودش آویزون شدم. مثل جنینم تو وجود بینهایتش.
شاید چون خدادرمانی بیشتر واسم قشنگه دیگه میلی به خریددرمانی ندارم. بقول آدرینا: “این نظر الآنمه. ممکنه بزرگ بشم و نظرم فرق کنه. آدما تغییر میکنن خاله!”
شیرگاز ژا و شعرباره و روغن اتوبوس رو همه چک کردم. تهش همشو سپردم دست تو. موقع رفتن گفتم خدایا این بچه رو بدم دست کی؟ جوابشو میدونی خودت.. 🙂 قلب بوس بغل…