آش رشته با طعم آزاده ؛ قسمت دوم

قسمت اول آش‌رشته با طعم آزاده را اینجا بخوانید.

پشت سرم را که نگاه کردم، آزاده با آن هیکل غول‌وارانه‌اش به سمت ما می‌آمد. بدبختی من این بود که از همان موقع‌ها وقتی ترس به سمتم می‌تاخت، بجای فرار در جای خودم ثابت می‌ماندم. این سکون با یک ضربه خارجی به حرکت تبدیل می‌شد. دختر کلاس پنجمی با تمام بدجنسی‌اش محرک آن لحظه‌ام شد. دستش را از لای در محکم یه کمرم کوبید و گفت: “برو توی در قایم شو.”

منظورش همان فرورفتگی‌هایی بود که کاربردشان نامعلوم بود. حالا می‌شد فهمید که خاصیتشان پناهگاهی برای کودکان خوف‌کرده بود.

درِ اول و دوم بسته بود. داخل اتاقک پر بود از بچه‌هایی که پنج،شش نفری از داخل در را به سمت خودشان می‌کشیدند که آزاده بهشان صدمه نزند.

سومین در نیمه‌بسته بود. خودم را به زور هول دادم و زیر دست و پای بچه‌ها مثل یک سوسک له‌شده قایم شدم.

آزاده مثل جانوری ددخو به درها نزدیک می‌شد و جیغ می‌کشید و به سمت ما حمله می‌کرد. ما هم جیغ‌هایی بلندتر از آزاده سرمی‌دادیم.

آزاده دختری استثنایی بود. چون مدرسه‌ی مخصوص کودکان استثنایی در آن شهر نبود، هرزگاهی که پدر و مادرش کار داشتند، او را به مهد ما می‌آورند و موجبات خوفمان را فراهم می‌کردند. در ازای نگهداری‌اش پول هنگفتی به مدرسه می‌بخشیدند. همین‌ که از دور نگاهش می‌کردم و ظاهر شلخته و عصبی‌اش را می‌دیدم تا چند روز کابوس شب‌هایم فراهم بود.

.

آزاده یک سره به درها می‌کوبید و سعی می‌کرد آنها را باز کند. توریِ درِ پناهگاهِ ما از بقیه سالم‌تر بود. برای همین آزاده انرژی‌اش را روی بقیه می‌گذاشت. روی زمین جلوی در می‌نشست و از پارگی پایین در دستش را به پاهای بچه‌ها می‌رساند. بعد یکی‌یکی چنگ می‌انداخت به ساق پای ظریفشان. یا اگر زورش می‌رسید و می‌توانست تا نیمه بیرون بکشدشان چند گاز از رانشان می‌گرفت. تنها دفاع بچه‌ها هم این بود که موهای آشفته‌ی بیرون‌زده از مقنعه‌ی آزاده را بکشند. آخر سر هم با صدای زنگ کلاس، سرو کله‌ی معلم پیدا شد و ما را نجات داد. بساط همیشه‌مان همین بود.

*

آزاده به تنها کسی که کاری نداشت دخترکی ظریف و ریزه‌میزه‌ای بود. پدرش امام جماعت شهر بود.

بچه‌ها می‌گفتند آزاده با تمام خنگی‌اش این یکی را خوب می‌فهمد که آزار کدام کودک برایش ضرر دارد.

تمام دقایقی که ما از آزاده فرار می‌کردیم، دختر امام جماعت روی الاکلنگ قرمز تنهایی بازی می‌کرد. ساعت تفریح آخر هم به چمنزار جلوی مهد می‌رفت و تا می‌توانست از آن ملخ‎‌های بزرگ شکار می‌کرد. سرنترسی داشت. می‌گفت میبرم خانه و مادربزرگم برایم کباب می‌کند و دوتایی می‌خوریم.

+

تنها چیزی که می‌توانست توجه آزاده را از ما دور کند، حضور یکی از پسراهای کلاس بود. آنقدر دنبالشان می‌دوید تا نفسش بند بیاید. در این اثنا ما هم راه گریزی پیدا می‌کردیم که از آن دخمه‌ها فرار کنیم. به سنگر، کلاس یا هرجای دیگری جز آنجا.

آزاده برای ما مثل دشمنی جامانده از جنگ تحمیلی بود.  دانش‌آموز کلاس پنجمی هم حکم سرباز خائنی را داشت که مرز را به روی هم‌میهنانش می‌بست.

_

یکی از همین روزهایی که آزاده ما را در اتاقک‌های کوچک زندانی کرده بود، محمدبه کمکمان آمد. پسر تیزپا و آرامی بود. آزاده که متوجه حضورش شد با فریادهایی ترسناک دنبالش دوید. محمد به سمت خانه‌ی ننه‌زینب دوید و آزاده دنبالش کرد. محمد مکثی کرد و از در نیمه باز داخل شد. آزاده هم همین‌طور. چند دقیقه‌ای گذشت و خبری از هیچ‌کدامشان نشد. همگی با فاصله از در به باغچه‌ی قنشگ خانه‌ی ننه‌زینب چشم دوختیم. بالاخره محمد بیرون آمد. اما آزاده هیچ وقت خارج نشد. زنگ کلاس را زدند. به کلاس برگشتیم. باز هم آزاده نبود. موقع برگشتن به خانه هم ماشین پدرش جلوی در مهدکودک پارک نشده بود.

زنگ آخر معلم گفته بود:

  • فردا با خودتون کاسه و قاشق بیارید. آش رشته داریم.

فردا وقتی وارد مدرسه شدیم، بوی تند آش رشته در همه جا پیچیده بود. درِ خانه‌ی ننه‌زینب تا آخر باز بود. دیگ بزرگی وسط حیاط خانه‌اش قل‌قل می‌جوشید. دلمان را صابون زدیم برای یک آش دورهمی خوشمزه که قرار بود زنگ دوم بهمان بدهند. آش فقط برای مهدکودکی‌ها رایگان بود. دبستانی‌ها باید پول می‌دادند. آنهم اگر چیزی بهشان می‌رسید.

زنگ تفریح اول دوباره دختر کلاس پنجمی که جلوی در سنگر ایستاده بود صدایمان کرد و گفت:

  • میخواید از اون آش رشته بخورید؟ اصلن خبر دارید آزاده کجاست؟ چرا دیروز دیگه از خونه ننه‌زینب بیرون نیومد؟ از بس خنگید دیگه. مگه نگفتم اون پیرزن بچه‎‌هاشو خورد؟ دیروز هم آزاده از بس فضولی کرد، ننه زینب کشتش. برای اینکه کسی نفهمه انداختش تو دیگ آش رشته. حالا برید آش بخورید آدم‌خورا.

.

تصور کردم ننه‌زینب آزاده‌ی بی‌جان را با آن هیکل چاقش روی زمین می‌کشاند تا پای دیگ. بعد هم لابد یکجا در دیگ جایش نشده و مجبور شده آزاده را قطعه‌قطعه کند. و بعد یک سبد بزرگ سبزی خردشده‌ی آش رشته رویش ریخته و انواع ادویه‌جات. و حسابی تندِتندش کرده.

همه مثل فیلمی از جلوی چشمم می‌گذشت که همان دختر امام جماعت از روی الاکلنگ قرمز که انگار اختصاصی‌ خودش بود فریاد زد:

  • من که دوست دارم ببینم آش رشته با طعم آزاده چه مزه‌ایه. بابام میگه هرکی بقیه رو اذیت کنه خدا میندازش توی آتیش. آزاده هم خدا سوزوند.

با گفتن این حرف‌ها، چند نفر از دخترا به سمتش حمله کردند و موهایش را کشیدند و با جیغ می‌گفتند:

  • خدا هیچ کسو نمی‌سوزونه. آزاده مریض بود. خدا کاریش نداره. همش حرف الکی میزنی. برو گمشو دختره‌ی ملخ‌خور.

دعوایشان تا زنگ کلاس ادامه یافت.

زنگ دوم معلم یکی‌یکی صدایمان زد تا کاسه‌های برچسب زده‌مان را تحویل دهیم. اسم مرا خواند. ایستادم و انگشتم را بالا بردم و گفتم:

  • خانم اجازه ما یادمون رفت کاسه بیاریم.
  • اشکال نداره. برو از دفتر یه کاسه بگیر.
  • خانم اجازه ما اصلن آش دوست نداریم.
  • وا کی از آش بدش میاد. بچه‌ها گوش کنید: آش ویتامین…

بعد شروع به گفتن خواص آش‌رشته کرد.

اما با این همه من باز هم دلم نمی‌خواست آشی با طعم آزاده و سبزی‌های ننه‌زینب بخورم. حتا اگر بویش چنان دلفریب بود که تا آخر کلاس مجبور می‌شدم گوشه‌ی مقنعه‌ام را بجوم.

حالا سی سال از آن روزها می‌گذرد. ننه‌زینب مُرد و هیچ وقت دیگر از آزاده خبری نشد. اما کابوسش همچنان در خواب‌هایم پررنگ می‌دود. هنوز آزاده تا صبح دنبالمان می‌کند. بعد یکهو ناپدید می‌شود. و بعد ننه زینب با آن دو دندان سیاهش، ملاقه در دست می‌خندد.

مثل همین حرف‌ها که انگار سالهاست ته کشیده‌اند ولی صدایشان در مغزم می‌پیچد و خالی نمی‌شود که نمی‌شود.

آگهی استخدام

به چند نفر تایپیست جهت یک جا نشستن نیازمندیم.

شرایط:

میشینن توی مغزم.

به هرچی فکر می‌کنم، تندتند تایپ می‌کنن.

موضوعات متنوعه.

فول تایم.

شب‌ها کار سنگینه، خیلی سنگین.

سرویس ایاب هست.

ذهاب با خداست.

فکر آدم که تمومی نداره.

آشنا به تمایلات متغیر افکار عمومی جهت تغییر در نوشته باب دل عوا‌م‌الناس.

حقوق هم نمی‌دیم. همین‌ که وارد حریم خصوصیم می‌شد کلی ارزش داره!

قسمت اول را اینجا بخوانید.

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

5 دیدگاه در “آش رشته با طعم آزاده ؛ قسمت دوم

  1. چقدر خوب که دو قسمتیش کردی. قسمت دوم حسابی آشفته‌م کرد. دو تا حس کامل متفاوت گرفتم. با همون ذهنیت قسمت اول اومدم جلو و حسااابی ضربه خوردم.
    من قسمت اول با حرفهای دختر کلاس پنجمی خنده‌م گرفت اما این قسمت دلم میخواست موهاشو از لای مقنعه‌ش بکشم.
    هنوز بچه مهدکودکیه ذهنت و حتی ذهن منه پنج ساله هم دنبال آزاده رفت. چه خوفی چه ترسی. دلم برای آزاده هم خیلی سوخت.😔
    شما هم تو مدرسه سیاهچاله داشتید زهرا؟ ما دو تا ناظم داشتیم مارو از سیاهچاله می‌ترسوند. 😔
    باید صدرا و رسا رو شجاع بار بیارم.اگه کسی جایی که مامانشون نبود اومد ترسوندشون، بزنن تو دهنش.
    ترجیح میدم هرروز برم مدرسه و بشنوم:«خانم این چه وضعه تربیت پسرته؟»
    تا اینکه با ترس تو وجودشون بزرگ شن.😢
    یا حداقل خدا کنه ترسهاشون رو بهم بگن، تا بهشون بگم واقعی نیستن و خیالشون راحت کنم😢

    1. ممنونم سپیده جانم 🙂
      آره آزاده خیلی گناه داشت. ولی ما هم گناه داشتیم که این صحنه رو مجبور بودیم تحمل کنیم. اون زمان یکی از خواهرام کلاس دوم بود و اونیکی پنجم. اما هیچ وقت توی مدرسه نمی‌دیدمشون. اجازه نداشتن بیان سمت مهدکودک. همیشه دلم می‌خواست خواهرام میومدن کمکم. یا بزرگه مامور در می‌شد. ولی نشد.
      سپیده با فکرت برای رسا و صدرا موافقم. حتمن شاجاع بارشون بیار. تا بتونن از حق خودشون دفاع کنن. 🙁
      نه ما سیاهچاله نداشتیم. همون خونه ننه‌زینب واسمون کافی بود :))))

    1. ممنونم لیلاجان :*
      آزاده رو دیگه نیوردن مدرسه. چون هیچ کس نمی‌تونست مراقبش باشه. اسم اون و دختر امام جماعت تنها اسامی‌ای هستن که از زمان مهدم یادمه :(((((

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *