حرفها بالاخره یک روز تمام میشوند. اما کابوسشان تا ابد در خوابها جولان میدهد. مثل روزهای مدرسه که سرانجام تمام شدند ولی هنوز بعضی شبها چنان در خوابها میدوند که وقتی بیدار میشوی، خودت را روی همان نیمکتهای زوار دررفته احساس میکنی که نشستی و آش رشته آزاده را میخوری…
حرفها یک روزی تمام میشوند. حتا اگر شعارت بشود: “جهان به اعتبار واژه زنده است.” و هر روز کتاب جدید بخوانی؛ تا حرفی تازه داشتهباشی. اما باز یک روز همه واژهها میشوند فکر و میماسند ته کاسهی سرت.
و هی دعا میکنی کاش یک نفر بود که تمام وقت توی سرت مینشست و مثل آبحوض خالیکنها، این آب گندیدهی مرداب کلمات فرورفته در مغزت را خالی میکرد.
پیشدبستانی را در مدرسه بزرگی که وسعت حیاط چند هزارمتر بود گذراندم. شاید هم به چشم کودکانهام آنقدر بزرگ جلوه میکرد. آنوقتها هنوز اسم پیشدبستان مد نبود. همان مهدکودک میگفتند. برای ما بچههای مهدکودکی مینیبوسی خاکستری روشن تعبیه شد بود که صبح زود ببرتمان مهد و سرظهر پرتمان کند همان جایی که صبح بلندمان کرده بود. تعدادمان زیاد نبود. نصفمان دختر بودیم و نصف دیگر پسر.
×
مدرسه در دامنهی کوه بود و دو در مجزا داشت. یکی بالای آن که دقیقن مشرف به انتهای کوه بزرگ بود، برای ما مهدکودکیها. دیگری پایینترین قسمت و برای بچههای دبستانی. قرارگرفتن مهدکودک در دامنه کوه تنها مزیتی که داشت این بود که جلوی در ورودیاش همیشه پر از چمنهای سبز خودرو بود. و ملخهای سبز و قهوهای غولپیکری که مثل سربازان نظامی آنجا کشیک میدادند. دیوارهای فنسی مهد نیز این تخیل را پررنگتر میکرد.
وارد حیاط مهد که میشدیم، راستترین قسمتش چند در فیروزهای فلزی انگلیسی بود که میگفتند ورودی خانهی ننهزینب سرایدار مدرسه است. پیرزنی چاق و کوتاه که به زور تنش را تکان میداد. کف دست و پایش و موهای سرش همیشه از حنا نارنجی بود. دندان نداشت و وقتی میخندید دوتا مربع سیاه جلوی دهنش رخ مینمود.
کنار در خانهی ننهزینب دو در دیگر مشابه دفتر مدیر و اتاق استراحت معلمها بود. بعد از آنها دو در چوبی بزرگ با همان رنگ ما را به کلاس کوچکمان هدایت میکرد.
ساختمان که تمام میشد، محوطهی خاکی کوچکی شروع میشد. که یک الاکلنگ قرمز دربوداغان و یک تاب زنجیربریده در آن جا خوش کردهبود. عرض ساختمان منتهی میشد به حیاط وسیعی که به آن سنگر میگفتند. این دیوار چهار فرورفتگی داشت به اندازهی ایستادن سه آدم بالغ در آغوش هم. یک چارچوب چوبی هم داشت که توری فلزی پارهپارهی وسطش، آن را شبیه در میکرد. هیچ وقت کاربرد آن فرورفتگیها را نفهمیدم!
+
سنگر مهد ما و دبستان را جدا میکرد و خط قرمز ترددمان بود. گویا زمان جنگ از این مدرسه برای اسکان سربازان استفاده میشد و در حیاط سنگر آموزشهای نظامی به نیروهای بسیج مردمی میدادند.
حالا محل برگزاری امتحانات دبستانیها بود. در ظل آفتاب بچهها روی زیرانداز کوچکشان نیمخیز میشدند و برگههای امتحانی جلویشان. چند معلم هم بالای سرشان رژه میرفت و آنها را میپایید.
دو سمت سنگر دو راهپلهی کوچک بود که کنار هرکدامشان چند درخت بیعار قد راست کردهبودند. از پلهها که پایین میرفتی به حیاط دیگری میرسیدی که از حیاط مهد ما بزرگتر و از سنگر کوچکتر بود. وسطش یک عالمه کلاسهای کوچک شبیه جزیرهای در دل خلیج، خودنمایی میکرد. در هر کلاس هم چهل،پنجاه بچهی قد و نیمقد چپانده بودند.
_
مامان میگفت این مدرسه را انگلیسیها ساختهاند. خودش و بابا هم در همان مدرسه که قبلن نامش چیز دیگری بود درس خواندند. بعد از جنگ اسمش شد: “شهید اسماعیل دقایقی“
یکی دونفر از بچههای کلاس پنجمی ساعات تفریح بین حیاط مهد و سنگر نگهبانی میدادند تا کسی در تردد تخطی نکند. یک روز یکی از همانها میگفت: “میدونستید ننه زینب بچه نداره؟ یعنی داشت. ولی همشونو خورد. ببین چقدر شکمش گندهست. ننه زینب غذاش بچههای کوچیکه. واسه همین همه بچههاشو قبل از اینکه مهدکودک باز بشه خورد. یه روزم شماها رو میخوره.”
با لکنت پرسیدم: “پس شوهرش کجا بود؟ زنشو دعوا نکرد که بچههاشونو نخوره؟”
گفت: “شوهرش همون پیرمرد لاغرهست که تایم پسرا میاد مدرسه رو تمیز میکنه. دیدی چندوقته دیگه ازش خبری نیست؟ وقتی فهمید زنش بچههاشونو خورده، میخواست به خانم مدیر بگه. ولی ننهزینب کتکش زد و پاهاشو شکست. الان تو خونه زندانیه.”
یادم آمد که چند بار این روزهای اخیر، مرد را با دو عصا دیدم که تا دم در میآمد. بعد نالهی خفیفی میکرد و یکی از بچهها ننهزینب را صدا میزد تا نزدش برود. بعد در فلزی خانه را چنان محکم میکوبید که تا چند ساعت صدایش در سرت میچرخید.
کم مانده بود از حرفهای دختر کلاس پنجمی خودم را خیس کنم که با صدای جیغ بچهها از افکارم بیرون پریدم…
عجب داستان عجیبی چقدر توصیف ها دقیق بود قشنگ خودم رو اونجا احساس کردم برم سراغ دومی
مرسی لیلا جانم. وقتی تموم شد خواستم توصیفات رو حذف کنم ولی دلم نیومد. ممنونم دوستم 🙂 :*
منتظر پست بعدیم😂😂😂
زهرا اینروزا مدام اسم آش میشنوم. دیگه طاقتم نمیکشه باید برم نخود لوبیا بذارم واسه فردا😋😋😋
رو لینکی هم که دادی زدم. نمیدونم چرا اسم مدرسهتون برام جالب شد.😅
دومیشم نوشتم. طولانی شد و گفتم دوتا پست بشه.
اول آش رشتتو بخور بعد دومیو بخون :)))))))