سرگذشت کندوها

سرگذشت کندوهای جلال آل‌احمد را اولین بار، اوایل دهه هشتاد خواندم. داستانی روان و زیبا که برای تمام سنین جذاب خواهد بود. دیروز تصمیم گرفتم این کتاب را برای بار دوم بخوانم و معرفی آن را انجام دهم. در تمام معرفی‌ها معمولن ابتدا گذری کوتاه به شرح‌حال نویسنده می‌اندازند. اما آل‌احمد چنان شناخته‌شده است که نیازی به معرفی ندارد.

دوستانی که خیلی از جلال آل‌احمد اطلاعی ندارند، می‌تواند در این لینک نگاهی اجمالی به زندگی‎ این نویسنده‌ی خوش‌قلم بیاندازند.

نثر سرگذشت کندوها

کتاب در سه فصل نوشته شده است. نثر کتاب به گونه‌ای‌ست که از کودک 9 ساله تا فردی 99 ساله قادر به درک داستان است. گویی آل‌احمد روبرویتان نشسته و داستانی جذاب را برایتان روایت می‌کند.

فصل اول با این جمله شروع می‌شود: “یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود.”

و فصل سوم با این جمله پایان می‌یابد: ” غصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.”

کتاب دو داستان موازی را پیش می‌برد؛ یکی داستان کمندعلی‌بیک و دیگری سرگذشت کندوها و زنبورها.

توصیفات و تشبیهات به قدری طنازانه و شیرین‌اند که در طول خوانش می‌توانید خودتان را در دل داستان احساس کنید. با کمندعلی‌بیک و همسایه‌هایش معاشرت کنید و همراه زنبورها در ماجرای کندوهایشان شرکت کنید و کیلومترها راه پرواز کنید.

موضوع داستان

داستان روایتی‌ست از جامعه‌ای که مورد ظلم بی‌وقفه قرار گرفته. حالا مردم آن باید کاری کنند. یا بمانند و با ظلم مبارزه کنند؛ یا کوچ کنند و از ظلم بگریزند. که نهایتن در داستان، راه دوم انتخاب می‌شود. آل‌احمد به خوبی آشوب‌هایی که بعد از وقوع ظلم و نارضایتی مردم از حکومت اتفاق می‌افتد را به رشته‌ی کلام درآورده. این داستان به تاثیر از اتفاقات زمان حیات نویسنده نوشته شده است.

فصل اول

در این فصل روایتی کوتاه از رفتار و سبک زندگی مردم روستایی به تصویر کشیده شده.

داستان با مختصری از زندگی کمندعلی‌بیک طماع شروع می‌شود. اینکه بر حسب اتفاق، صاحب دوازده کندوی عسل شده. یک روز پسرش در حین بازی دو تا از کندوها را خراب می‌کند. حالا کمندعلی‌بیک درصدد جبران خسارت برمی‌آید. اما ناگهان به فکرش می‌افتد حالا که قرار است جبران مافات کند، چرا دوازده کندو را دو برابر نکند؟ این‌طور چشم و چال همسایه‌های حسود را هم درخواهد آورد. برای همین به پیشنهاد دوستش آذوقه‌ی آخر سال زنبورها را برمی‌دارد و جایش را به ظرفی شیره پر می‌کند. در دوزاده کندو یا همان دوازده ولایت زنبورها چنین می‌کند.

فصل دوم

راوی سرش را در لانه‌ی زنبور می‌کند و موبه‌مو حرکاتشان را برایمان حکایت می‌کند. از پنج سال پیش که زنبورها تازه به این روستا آمده تا حالا که کمندعلی‌بیک -که زنبورها او را صاحب می‌خوانند- به ذخیره‌ی سالشان تجاوز کرده. اما این اتفاق زمانی می‌افتد که زنبورها خواب بودند و نمی‌دانند که بلا و صاحب یک نفر است. بلا کسی‌ست که سالی یک‌بار می‌آید و تمام کندوها را بجز آذوقه، برمی‌دارد و می‌برد.

زنبورها که بیدار می‌شوند به گوش شاباجی‌خانم‌ بزرگه، کِیبانوی ولایت می‌رسانند که بلا بی‌وقت آمده و آذوقه را برده. شاباجی خانم بزرگه به صرافت می‌افتد تا چاره‌ای بیاندیشد. تصمیم می‌گیرد به سرزمین آبا و اجدادی‌شان کوچ کنند. اما این تصمیم در گروی آن است که تحقیق کنند آیا برای ولایات روستاهای دیگر هم چنین شده یا نه. اگر چنین بود که قسمت بوده و بلایی جدید. اما اگر نبود یعنی یک جای کار می‌لنگد. در این بین هرکس نظری می‌دهد.

در ادامه بخش‌هایی از این فصل و دیالوگی از شخصیت‌ها را می‌خوانیم.

عمقزی پاکوتاهه

عمقزی پاکوتاهه نماد جوانانی‌ست که امیدوار به ساختن روزهای خوب هستند. و معتقدند باید ماند تا ظلم برچیده شود. عمقزی از قول جوانان دوازده ولایت چنین می‌گوید:

“به عقیده‌ی‌ جوون‌ها کوچ‌کردن لقب گُنده‌ایه که پیرپاتالها روی فرار می‌ذارن. بهتر همون که بگیم فرار. فرار کار ترسوهاست که نمی‌تونن به جنگ زندگی برن. اگر پیرها طرفدار فرار باشن حق دارن. قوه و بنیه‌شون تموم شده. اما جوون‌ها هم قوه‌اش رو دارن هم بنیه‌اش رو. و می‌تونن با سختی‌ها دربیفتن. آخه نون خوردن که به این آسونی‌ها نیست.

عقیده‌ی جوون‌ها اینه که بمونن و قدر صاحب رو بدونن و بلا رو هم سرجاش بنشونن. بایس نشست و واسش نقشه کشید. اون‌وقت هم یا دعوا رو می‌بریم یا می‌بازیم. اگه بردیم که خوشا به سعادتمون و اگه باختیم که آخرش بچه‌هامون یه روزی یاد می‌گیرن که چطوری بجنگن تا ببرن.”

ننجون شَله

ننجون شَله نماد افرادی‌ست که وابستگی به خاک و خانه دارند. کسانی که می‌گویند نیاکان‌مان اینجا دفن شده و باید بمانیم تا همیشه بویشان را بشنویم. همه چیز فدای خاک و خانه.

بخشی از حرف‌های ننجون شَله:

“چیزی که اینجا اصلن حرفش رو نمی‌زنیم علاقه به خود زندگیه.”

“به عقیده‌ی من وقتی پای خونه‌زندگی درکاره، از همه چیز می‌شه صرف‌نظر کرد و همه چیزهای دیگه رو فداش کرد. فدای یادگاری‌های مرده‌ها و رفته‌ها کرد که تو این لونه‌ها مونده.

واسه ماها زندگی اینش مهم نیست که خوراکش مرتب باشه. زندگی هرجور باشه می‌گذره. اما اینش مهمه که بتونیم هر روز بوی رفته‌هامون رو بشنویم. یادگاری‌هاشون رو ببینیم و ذکروخیرشونو بکنیم.

بزرگترین بدبختی ما اینه که خونه ‌به ‌دوشی عادتمون شده. چیزی که ما اصلن ازش بویی نبردیم همین علاقه است. بلای اصلی ما همینه.

به عقیده من هر بلایی سرمون بیاد میشه تحمل کرد. وظیفه ما اینه حق رفته‌ها رو ادا کنیم. وظیفمون اینه بسوزیم و بسازیم.”

***

بعد از حرفای ننجون شَله، مخالفانش شروع به توهین می‌کنند ولی شاباجی‌خانم بزرگه ریش‌سفیدی می‌کند و تلاش می‌کند با ایراد سخنانی، همه را به همدلی و اتحاد و احترام به نظرات همدیگر دعوت کند.

***

ننه منیژه

ننه منیژه نماد افراد روشن‌فکریست که وطن را جایی می‌داند که در آن آزادی باشد.

“به عقیده‌ی من ناقص‌العقل خونه‌ای که دشمن توش لونه کرده و زورمون هم نمی‌رسه بیرونش کنیم، دیگه خونه‌ی ما نیست.”

بی‌بی‌جان خُله

نماد آدم‌های همیشه امیدوار و بی‌غم و مثبت‌نگر است. انسان‌هایی که زندگی را سخت نمی‌گیرند و در لحظه زندگی می‌کنند. معتقد است احترام به تمام موجودات و عدم قضاوت و مقایسه واجب است. بی‌بی‌جان خُله از همه می‌خواهد غصه نخورند و صبر کنند تا فردا. هر اتفاقی بیوفتد حتمن حکمتی دارد. پس بی‌خیال این همه جنگ و جدل و برویم از زندگی لذت ببریم.

شازده گلدوسی

گلدوسی با شاباجی‌خانم بزرگه هم‌رای است. تنها کسی‌ست که متوجه می‌شود صاحب، همان بلاست. و معتقد است باید از صاحب دورو انتقام گرفت و بعد رفت.

“بایس بلایی سرش بیاریم و بریم. یه جوری زهرمون رو بهش بزنیم. یا چیز سالمی تو این خونه زندگی واسش نذاریم.”

***

شاباجی‌خانم بزرگه بعد از نظرات همه به آزادی اجدادشان اشاره می‌کند. از همه می‌خواهد ترس کوچ را کنار بگذارند. و تنبلی و سختی را بهانه نکنند.

خانه جایی‌ست که آزادی باشد؛ حالا هرجا که می‌خواهد باشد.

***

فصل سوم

داستان دوباره از خانه‎‌ کمندعلی‌بیک روایت می‌شود. زنبورها مهاجرت می‌کنند و کمندعلی‌بیکِ روسیاه می‌ماند و مزرعه‌ی خالی‌اش.

هیچ کدام از اهالی هم با او هم‌دردی نمی‌کنند و فقط به ریش طماعش می‌خندند.

***

این کتاب در سال 1333 نوشته شد و تا کنون بارها تجدید چاپ شده. پیشنهاد می‌کنم حتمن متن کامل کتاب را بخوانید و لذت ببرید.

بخشی از کتاب پیامبر و دیوانه‌ی جبران خلیل را اینجا بخوانید.

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

3 دیدگاه در “سرگذشت کندوها

  1. چقدر این معرفی جذاب بود. حتمن میگرمش و میخونمش. ممنون از معرفی

  2. چه خوب که به اولین جمله و آخرین جمله کتاب اشاره کردی.
    خوندن کل کتاب یه طرف و خوندن « یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.» و همچنین «قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید» هم یکطرف.
    وقتی کتاب رو میخوندم دلم میخواست یه نوجون بی دغدغه باشم که درکی از مشکل زنبورها نداره و از وجودکمندعلی بک ها بیخبره؛ کتاب رو میخونه که لذت ببره و تمام.
    اما خب هر کتابی تو هر سنی، حرف متفاوتی برامون داره.

    1. مرسی عزیزم. منتظر معرفی تو هم هستم 🙂
      زمانی که من این کتاب رو خوندم همین برداشت امروز رو داشتم. سپیده اون وقتا هم خیلی مشکلات وجود داشت. ما چیزایی رو می‌دونستیم که دونستنش واسمون نیاز که نبود هیچی، تازه ضرر هم داشت. مثلن وقتی دور دوم ریاست جمهوری رفسنجانی تموم شد، من کلاس چهارم دبستان بودم. ولی خوب یادمه چه بلبشویی بود. فکر کن از کلاس اول این داستن بوده. من هیچ وقت دوست ندارم بچه‌ها وارد این ماجرایهای بزرگا بشن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *