خاطراتی سگیِ سگی

یکی بود یکی نبود. یک خانم سی‌وپنج ساله بود که ترس از سگ یکی از هزاران فوبیاهایش بود. این خانم چند روز پیش در سایت دوستش لیلا متوجه شد که او هم سگ‌هراسی دارد. البته از توصیفاتش فهمید فوبیا نیست.

مطلبش که تمام شد به فکر فرو رفت که اولین بار چه شد و نشد که حالا مثل سگ از سگ می‌ترسد. بعد به ترتیب خاطراتی سگی در ذهنش مرور شد. بعنوان یک انسان سی‌وپنج ساله کمی شرمگین شد. اما فوبیا شوخی ندارد. سن و سال نمی‌شناسد. در ادامه دو تا از این خاطرات سگی ایشان را برایتان می‌گویم.

سگ سیاهِ قدبلند

هشت ساله بودم که تازه به شهرک قائم نقل مکان کردیم. شهرکی که از طرف شرکت ملی حفاری به مدیران شرکت می‌دادند. روزهای اول محیط برایمان خیلی ناشناس بود. به خصوص برای ما که کوچکتر بودیم. شهرک‌های سازمانی همه چیزشان شبیه هم است. درو دیوار و کوچه و خیابان. انگار هر محله را از روی دیگری کپی کرده بودند؛ خانه‌ها هم همین‌طور. یک روز عصر با باباجون (پدربزرگ پدری‌ام) تصمیم گرفتیم کمی در محوطه‌های دیگر قدم بزنیم.

باباجون یک عصای چوبی دست‌ساز داشت که اخیرن از آن استفاده می‌کرد. دوتایی راه افتادیم. برای من همه چیز تکرار می‌شد. انگار دور خودمان می‌چرخیدیم. ولی وقتی به باباجون گفتم، از حرفم خنده‌اش گرفت. بعد از یک ساعتی بالاخره به محوطه‌ی خودمان رسیدیم. با ذوق اینکه بالاخره خانه را یافتیم، دست باباجون را رها کردم و تا خانه دویدم.

***

خانه‌های ما دیوار آجری نداشتند. نرده‌های فلزی که با درخت مورد و شیشه‌شور محصور بودند. البته اوایل هنوز گل و گیاهی نبود. درها هم به همین ترتیب فلزی و نرده‌ای بودند.

شهرک قائم. اهواز

به در خانه رسیدم. تا رسیدن باباجون خودم را روی نرده‌های در سوار کردم و مثل تاب عقب و جلو رفتم. ناگهان از پشت سرم صدایی آمد. انگاشتم باباجون رسیده. متعجب از اینکه چقدر سریع با پاهای ناتوانش خودش را رسانده، عقب را نگاه کردم.

روبرویم یک موجود سیاه ایستاده بود. آنقدر شوکه بودم که تشخیص ندادم چیست. صدای خُرخُر کردنی از بالای سرم شنیدم. سرم را به آهستگی بالا بردم. صورت بزرگ و دندان‌های تیزی، بالای سرم سایه انداخته بود. یک سگ سیاه بلندقامت که روی دو پایش ایستاده بود. سگ هم اینقدر قدبلند؟ اینقدر ماهیچه‌ای؟ چشم تو چشم که شدیم با تمام توانش در صورتم پارس کرد. بندبندم از هم گسست. دو پا داشتم، دو تای دیگر قرض گرفتم و تا جایی که می‌توانستم به سمت خانه دویدم.

با جیغ بنفش وارد خانه شدم. بعد هال و تا آخرین اتاق دویدم. درها را یکی‌یکی پشت سرم می‌بستم. آخری را دو قفله کردم تا مطمئن شوم دست سگ به من نخواهدرسید. یک ساعتی در اتاق زیر پتو مخفی ماندم. در ذهنم باباجون را تجسم می‌کردم. که یک لقمه‌ی آن سگ سیاه شده. عذاب وجدان رهایم نمی‌کرد. سرانجام باباجون آمد. و نفس راحتی کشیدم.

شب باباجون گفت چون عصا دستش بوده، سگ با او کاری نداشته. وگرنه باباجون هم مثل من باید فرار می‌کرد. آن وقت‌ها باورم شد که ترسیدن از سگ چیزی طبیعی‌ست و بابا این حرف‌ها را بخاطر تمسخر و خنده‌ی بقیه نگفته.

سرسره بازی با سگ نگهبان

هفت، هشت سال پیش با دوتا از دوستان دوران دبستان تا دبیرستانم وعده کردیم یک شب در همان شهرک پیاده‌روی کنیم و دیداری تازه گردانیم. خانه‌های هر سه‌مان در سه جهت مختلف شهرک بود. پس اول من به سراغ راضیه رفتم و دوتایی به قدِ ربع محیط دایره، در امتداد جاده‌ی دور شهرک پیاده رفتیم تا به بهاره رسیدیم. چند ساعتی قدم زدیم. حوالی یازده شب گفتیم کمی در پارک وسط شهرک بنشینیم. به پارک که رسیدیم، مشغول گرفتن عکس یادگاری شدیم. یکهو کودک درونمان بیدار شد و از تاب و سرسره‌های خالی آویزان شدیم. حالا بازی کن و کی نکن. سرگرم بازی بودیم که صدای جیغ راضیه بلند شد.

یک روز بارانی در پارک شهرک قائم

دو سگ بزرگ قهوه‌ای پشت سرمان بودند. تازه یادمان آمد که ساعت یازده سگ‌های نگهبان را در محوطه رها می‌کنند. من و بهاره پایین روی تاب بودیم و راضیه کمی دورتر از ما. بهاره به نظر شجاع می‌آمد. بهمان گفت واکنشی نشان ندهیم تا بروند. ولی سگ‌ها چنین قصدی نداشتند.

**

راضیه با هر حرکت دو سگ‌ از بالای سرسره جیغ‌های کوتاهی می‌زد. می‌دانستیم اگر بدوییم، سگ‌ها هم دنبالمان خواهند کرد. بهاره نقشه‌ای به ذهنش رسید. ولی کامل نگفت. فقط به راضیه گفت چند بار پایش را روی سرسره _که خیلی هم ارتفاع داشت_ محکم بکوبد تا دو سگ که حالا دقیقن روبروی من و بهاره ایستاده‌بودند، حواسشان پرت شود. راضیه هم همین‌کار را کرد و خوشبختانه جواب داد. اما مرحله‌ی بعد را نمی‌دانستیم.

کمی که دو سگ دور شدند و جلوی سرسره بالا و پایین می‌پریدند و پارس می‌کردند، بهاره دستم را گرفت و گفت: زهراااا بدوووو…

و من بی‌اختیار دویدم. سگ‌ها تحریک شده بودند. یکی‌شان دنبال من و بهاره می‌دوید و دیگری جلوی راضیه پارس‌هایی می‌کرد که تن آدم خشک می‌شد.

*

خانه‌ی ما به پارک نزدیک‌تر بود. بنابراین به همان جهت رفتیم. سگ از نیمه‌ی راه از تعقیب ما منصرف شد و سراغ راضیه برگشت. به خانه که رسیدیم، هنوز صدای جیغ راضیه به گوش می‌رسید. چند دقیقه گذشت. نفسمان جا آمد. هر جیغی که از راضیه شدت می‌گرفت، او را تکه و پاره در دندان سگ‌ها تصور می‌کردیم. و به سبک خودمان اظهار تاسف می‌کردیم و مثل اسب می‌خندیدیم.

به ذهنمان رسید که بد نیست به موبالش زنگ بزنیم تا از سلامتش مطلع شویم. تنها کاری بود که از دستمان برمی‌آمد. دختر گنده مگر مجبور بود برود آن بالا؟

گوشی را که جواب داد یک ربعی فحش نثارمان کرد. تهش درخواست کرد که به خانه‌شان زنگ بزنیم و جریان را طوری که پدرش استرس نگیرد بگوییم تا به کمکش برود. همین کار را کردیم و پدر شجاعش به یاری‌اش شتافت. با بهاره هم نیم ساعتی همان‌جا در باغ خانه‌مان نشستیم تا سگ‌ها دور شوند.

خدا را شکر می‌کردیم که آن ساعت کسی جز ما و سگ‌ها آنجا نبود تا فرار سه دختر به آن بزرگی را با آن فضاحت ببیند. مثل سگ ترسیدیم ولی خاطره‌اش هنوز ساعت‌ها می‌خنداندمان.

آیا فوبیا درمان قطعی دارد؟

همیشه تا آنجا که توانستم از فوبیاهایم گریختم. زیرا تنها راهی بود که ذهنم می‌رسید. یا حداقل خودم را در شرایطی قرار نمی‌دهم که محیط برای آن فراهم شود.

اما از نظر پزشکی این اشتباه‌ترین راه تلقی می‌شود. عام‌ترین روش ارائه شده برای درمان فوبیا روبرویی شخص با ترس مورد نظر است. اما برای هر نوع فوبیا باید روش مناسبی را بکار گرفت که نیازمند راهنمایی از متخصصین این زمینه است.

چند بار با این تفکر پیش رفتم که با ترس‌هایم روبرو شوم. اما بهتر که نشد، افزون‌ نیز گشت. هیچ وقت هم برای درمانشان به هیچ متخصصی مراجعه نکردم. همچنان هم از یک لیست بسیار طویل می‌ترسم. هنوز هم مصّرم که با همه‌شان پیش روم.

لابد انتظار داشتید حالا از تحولاتم بگویم که به فلان دکتر مراجعه کردم و فلان فوبیا را کنار گذاشتم و حالا انسانی قوی هستم!

زهی خیال باطل. بنده در این زمینه‌ی خاص از آنهایی هستم که لالایی بلد است ولی خوابش نمی‌برد. نهایت حالا از سگ‌های خیابانی فرار نمی‌کنم و فقط چشم‌هایم را می‌بندم. کمی والا…

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

یک دیدگاه در “خاطراتی سگیِ سگی

  1. آخه ساعت سازده شب تاب بازی و سرسره بازی
    نمیدونی که سگ ها تازه اون موقع میان تاب بازی
    یه محله بود نزدیک محله قدیمی ما که اونجا کوره های اجر پزی بود. ما محله مون رو عوض کرده بودیم ولی هنوزم برای رفتن به خونه پدربزرگ باید از اون کوره ها رد می شدیم. پدر هیچ وقت اجازه نداده بود ما تنها به اون محله بریم.
    نصف شب بود که از خونه پدربزرگم به سمت خونه خودمون راه افتادیم.
    بعد تو پارکی که فقط یک تاب و یک چرخ و فلک داشت هفت هشت تا سگ دیدیم که داشتند تاب بازی و چرخ و فلک بازی می‌کردند. به خدا اگه تنها بودم فکر می‌کردم توهمی شدم اما همه دیده بودند و تا مدت ها فقط از دیدن این صحنه موهای تنم سیخ می شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *