چند سال پیش دوازدهم نوروز یک مرتبه کلی فامیل وقتنشناس، مهمان ناخوانده ی ما شدند.
از آن عیددیدنیهای دقیقه نود بود.
قرار بود بعد از ناهار به سمت خرمشهر حرکت کنیم. تا سیزده را با خالهها و داییها و زن و بچه و عهد و عیالشان بدر کنیم.
بچه بودیم و این محافل دلچسبمان بود.
مخصوصن وقتی قرار بود از فردای سیزده دوباره به مدرسه برویم، یک تفریح حسابی با بچههای فامیل امتیاز فوقالعادهای بود.
لباس پوشیدیم و ساک و بساط پیکنیک در دست به حیاط رفتیم تا وسایل را عقب ماشین بابا که یک BMW مدل ۱۹۷۰ سبز انگوری بود بچینیم.
مهمانان ناخوانده همان لحظه از راه رسیدند. حیاط خانهمان دیوار نداشت. دور تا دورش فنسهای بزرگی بود که با گل و گیاه و درخت مستور شده بود. یعنی اگر میخواستیم وانمود کنیم خانه نیستیم، باز هم راه گریزی نبود. چون همه چیز کاملن عیان بود.
دو ماشین کیپ از آدم جلوی در خانه توقف کردند و یکییکی محتویاتشان پیاده شدند.
با دیدن این صحنه همه از غصه کش آوردیم.
با خودمان گفتیم حتمن میبینند در حال رفتن هستیم دیگر مزاحم نخواهند شد. یا نهایتن یک ساعتی مینشینند و زود میروند.
اما با خندهی تلخی وارد شدند و مسیر ورود به خانه را پیش گرفتند.
ساعت روی ساعت سوار میشد و مهمانها روی مبل پهنتر میشدند.
هرچه خوراکی برای پذیرایی عید تدارک دیده بودیم، تندتند جلویشان گذاشتیم تا زود بخورند و بروند.
ولی بیشتر بهشان چسبید.
دم غروب بود. کمکم از رفتن آنها و سفر کوچک خودمان ناامید شده بودیم.
من با اخم زیادی یک گوشه کز کرده بودم. از آن حالتهایی که با نگاه به طرف میگویی ما دیگر تمایلی به میزبانی شما نداریم. حالا آمدید و ما هم گفتیم قدمتان بر چشم، ولی کافیست. بفرمایید منزل خودتان تا ما هم به زندگیمان برسیم. یکسره امثال این حرفها در ذهنم تکرار میشد. تهش هم یک چشم غره به بچهی لوسشان میانداختم که سر جایش بتمرگد.
افکارم با صدای بلند بابا که خطاب به مامان بود بهم ریخت: خانم بساط کباب بذار.
مهمانها با جملات تعارفی به ما رساندند که از پیشنهاد بابا بدشان نیامده و قبول خواهند کرد شام را هم بمانند.
با خواهرهایم تصمیم گرفتیم به بچههای مهمان توجهی نکنیم تا خُلقشان تنگ شود و به والدینشان فشار بیاورند و زودتر بروند. چهارتایی به حیاط رفتیم که درست و حسابی نشان دهیم که بچههایتان را به یک ورمان هم حساب نکردیم.
ننهجون که از آن قِسم فامیلها خوشش نمیآمد متوجه رفتار ما شد. آهسته صدایم زد و بدون حرفی مرا به اتاقش برد. در اتاق را بست و روی تختش نشستیم.
- ننه قدیما میگفتن اگه تو کفش کسی که خوشت نمیاد خونت باشه یکم نمک بریزی زودی میرن.
- ننه! یعنی برم تو کفشاشون نمک بریزم؟
- نه ننه همینجوری گفتم یاد بگیری. حالا برو بازیتو بکن.
دو زاریام افتاد. ننهجون نمیخواست شریک جرم باشد. مهم راهکاری بود که یادم داد.
مثل فشنگ پریدم توی آشپزخونه و به مامان گفتم: - مامان یکم نمک بده.
- نمک واسه چی؟
- میخوام بریزم تو کفش مهمونا که زود برن.
خندهاش گرفت و فهمید که کار ننه است. تلاش کرد به راه راست هدایتم کند اما گوشم بدهکار نبود.
یک فسقلی خودسر بودم.
ظرف نمک را برداشتم و به خواهرهایم سپردم کشیک بدهند تا کسی نیاید.
درکفش تکتکشان حتا آنهایی که جلو باز بودند نمک پاشیدم.
کمی گذشت. ولی اتفاق خاصی نیوفتاد.
دوباره کارم را تکرار کردم.
مشت مشت نمک بود که توی کفشهایشان ریختم.
بالاخره نیم ساعت بعد با هزار منت قصد رفتن کردند.
قند در دلم آب شده بود. چشمهایم بلندبلند میخندیدند.
موقع رفتن، وقتی خواستند کفشهایشان را بپوشند، متوجه نمکها شدند.
آقای فامیل خندهای کرد و گفت:
- همین نمکا رو میدادین دستمون. خودمون زودتر میرفتیم.
همه پشت سرش خندیدند.
بابا که از همه جا بیخبر بود الکی همراهشان خندید. من با گونههای سرخ پشت لباس مامان قایم شدم.
بیرون رفتنشان هم مصیبتی بود که تمام نمیشد. حتا دقایقی طولانی کنار ماشین سبز بابا ایستادند و سوراخ سنبههایش را زیرو رو کردند.
سرانجام به هر بدبختی که بود رفتند و ما کیفور از اینکه بالاخره راهی خواهیم شد به سرعت جمع و جور کردیم و سوار ماشین شدیم.
اما ماشین روشن نمیشد.
بابا از قبل آن را چک کرده بود و مطمئن بودیم مشکلی ندارد.
ننهجون گفت: لعنت به تیا(چشما) شورشون که هروقت میان یه چیزی خراب میکنن، کورشدهها.
از قدیم بین حرف بزرگترها میشنیدم که کل این خانواده چشمهای شوری دارند. ننهجون میگفت خداروشکر که نمک در کفششان ریختم تا کمی از شوری چشمشان بکاهد. ولی باز هم زهرشان را ریختند.
چند ساعتی لنگ تعمیر ماشین بودیم و با هر زحمتی که بود راه افتادیم. تا سیزده را در جوار فامیل بگذرانیم.
غصه داری؟ نمک بریز تو کفشش
غم، غصه، تنهایی، حاشیه،افسردگی و هرچیز آزاردهنده همین شکلی است.
دوست نداری بیاید ولی میآید.
دوست داری زود برود، ولی میماند.
تازه وقتی هم که میخواهد برود، تهش یک آسیبی چیزی میرساند. بعد گورش را گم میکند کورشده!
دو بار که سرسنگین جلویش بنشینی و به جوجه کباب دعوتش نکنی، بار سوم میفهمد که این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست.
همیشه میآیند. ذهن آدم دیوار ندارد که جلویشان بایستد و بگوید ما خانه نیستیم. از فنسهای سرت داخل میپرند و مثل سایه به زندگیات میچسبند.
میآیند که ببینند چند مرده حلاجی. باز هم میزبان خوبی هستی و تمنای ماندنشان را داری یا نه!
دفعات بعد برای رفع تکلیف میآیند و زود میروند. اگر تحویلشان نگیری، فرصت ضربه زدن پیدا نخواهند کرد.
همیشه یک مشت نمک توی دستتان باشد.
همین که رسیدند بریز توی کفششان تا زود بروند پیِ کارشان.
منم یه خاطره اینجوری با یک خانواده دارم که یهو اومدن و برامون عجیب بودن
اما اصطلاح نمک بریز تو کفش غم رو خیلی دوست داشتم
نثر دلچسبت اینقدر شیرینه که آدم دلش میخواد بارها متنت رو بخونه.
مرسی از اینکه نوشتههات رو با ما به اشتراک میذاری.
مرسی ازت محدثه جان. این بخاطر لطافت روح خودته که نثر رو میفهمی.🥰🙏🏻🌱
سلام زهرا ‘گلی
خیلی خوب بود
اون قسمت که مامان بزرگ گفت نه همین جوری گفتم یاد بگیری حالا برو بازیتو بکن
ای وای یعنی من از این مامان بزرگااا دلم میخواد دا
روحشون شاد عزیزم
خیلی جالب بود
از چی به چی رسیدی
این ایجاد ارتباطه جالب بود آفرین
منم تو همه چیز سعی میکنم ارتباط معنا دایر پیدا کنم تا بتونم بهتر درکش کنم و راه حل و یا بینش جدیدی براش پیدا کنم
سلام به روی ماهت همنام مهربون🥰
مادربزرگ من خیلی سوژه خنده داشت واسمون😂 وای خدا همشونو رحمت کنه. انگار یه تیکه از دنیا سوراخ میشه وقتی مامانبزرگ، بابابزرگا نیستن.
آره دقت کردم توی مطالبت که ارتباط زیادی بین مسائل پیدا میکنی.😍👏🏻🌱🥰
منم از این شیطنتها داشتم، یادمه خونه پدریزرگم بودیم که مهمون ناخونده اومد. اینکه از کی شنیدم و از کی یادگرفتم یادم نیست. ولی فکر میکردم نمک بیشتر، اثر بیشتری هم داره 🤣🤣. خلاصه مهمونا رفتن یا اثر نمک بود یا واقعا قصد نداشتن بمونن، و ما رفتیم گردشمون رو. خیلی خوب توصیف کرده بودی همه چی رو. گاهی منو بردی به قدیما و خونه پدربزرگ❤
وای خداروشکر یه هم جرم پیدا کردم😂😂😂
فدای تو بشم فریبای عزیزم.مرسی🙋🏻♀️❤
داشتم فک میکردم چقد منم در حق بچه هام کوتاهی کردم همیشه ازشون میخواستم کوتاه بیان
و این اصلا خوب نیست که بزرگترها به ذوق و شوق بچه ها اهمیت ندن
الهی… همین که الان به این موضوع پی بردی یعنی یک برد درست و حسابی. آفرین به شما مامان نمونه…
جالب بود 😊
ممنونم حلیمه جان🙋🏻♀️❤
چه ایدهای داستانی جالب و هیجانانگیزی بود برای بیان آنچه میخواستید بنویسید. دوست داشتم.
فقط این فعل «غصه کش آوردیم» در این جمله «با دیدن این صحنه همه یکییکی از غصه کش آوردیم.» زبان محلیه؟ متوجهاش نشدم.
ممنونم اعظم عزیز.لطف داری.
از غصه کش آوردیم محلی نیست. در کتب چند نویسندهی مطرح این ترکیب رو هم خودنه بودم. معنیش اینه که غصه بر ما غالب شد. از صفات دیگهای بجز غصه هم میتونی استفاده کنی. حجم زیاد اون صفت رو نشون میده که روح و روان رو تحت سلطه قرار میده.
خیلی جالب بود ، دقیقا همراهتان بودم ، انگار اتفاقات برای خودم افتاده بود
قلمتان مانا
درود بر شما. ممنونم از لطفتون
چقدر جالب بود.
خوشحالم که دوست داشتید خانم طوسی عزیز🙋🏻♀️😍
واقعا هرجا سخن از خلاقیت است، اسم زهرا هموله میدرخشد.
عالی بود. اعتراف میکنم که غافلگیر شدم، توقع نداشتم بعد اون متن طنز که حسابی سر کیفم آورد، چنین تلنگری بهم یخوره و به فکر فرو برم.
عاااالی بود.
ازت ممنونم یاسمین خوشروی خوشبرخورد خوش اخلاق. مرسی دختر پرانرژی قشنگم😍❤🙏🏻🌱
چقدر قشنگ بود خیلی کیف کردم. زهرا شما چقدر خلاقی
وای لعنتی
چی نوشتی تو
من مردم برای ننه. ای خدا روحش شاد.
بهت گفته بودم ننهات شبیه ننم خدابیامرز بود. فرق من و تو اینه : تو نمکهای ننتو دیدی و من نه😢
نقد: نمیگی شاید برای یکی سوال شه که ماشین بی ام و سبز انگوری سال ۱۹۷۰ یعنی چه شکلیه؟ نمیگی باید عکس بذاری که زحمت سرچ نکشم🧐
راستی «مسیر ورود به خانه را پیش گرفتند.»
قربونت برم سپیده. تو خیلی به من لطف داری. روح ننهی تو هم شاد.
آره یادمه گفتی کاش بودش و از خاطراتش مینوشتی.
خب اگه سرچ کنی میبینی دیگه :)))))) چشم میذارم عکسش رو :))))))
نقد2 : باید توضیحشو مینوشتم. در ورودی حیاط تا خونه یک باغچه و بعد راهروی کوچکی بود. بعد به در ورود خانه میرسیدن. دوباره از اونجا یک اتاقک 5.6 متری بود. باز دوباره یک در فلزی دیگه. بعد وارد خونه میشدیم. بذار عکس اینو بذارم که مفهوم رو برسونه. مرسی که گقتی.
ممنونم لیلا جان عزیزم. مهرت همیشگی دوست خوبم🙋🏻♀️❤