سی سالگی تمام نخواهد شد

سی سالگی به بعد سن عجیبی است. یک چیزهایی را با خودش می‌آورد. یک چیزهایی را جوری می‌بلعد که انگار از اول وجود نداشتند.

خیلی سال پیش، یک بار به دوستم گفتم: دلم می‌خواهد بروم جایی که  هیچ کدام از اهالی‌اش را نشناسم و هیچ‌کس هم مرا نشناسد. دوستم گفت: سخت است. خیلی سخت است؛ حتا به تصور.

گفتم برای من که وابستگی‌ای به چیزی و کسی ندارم، سخت نیست. گفت دلت برای خاک اینجا تنگ می‌شود. گفتم این چیزها چیست که مد شده؟ وطن و خاک و غربت؟ وطن جایی‌ست که دل آرام باشد. چه فرقی می‌کند کجا؟

سی سالگی

هجده سالگی پایم را در یک کفش کردم که الاوبلا باید مرا برای ادامه‌ی تحصیل بفرستید خارج از کشور. دوره‌ام کردند که نمی‌شود؛ نمی‌توانی؛ سخت است. گفتم: برای من که وابستگی ندارم سخت نیست. گفتند: ما وابسته‌ایم؛ نمی‌شود.

دوره‌ی کارشناسی‌ام که تمام شد، دوباره فکر رفتن تمام جانم را احاطه کرد. باز هم همان جواب و دری که بسته ماند. ناچار بودم خودم را با درس‌خواندن مشغول کنم تا کمی این فکر که مثل خوره به جانم افتاده بود، رهایم کند. به شهری رفتم که بیش از چهارصد کیلومتر از خانه دور بود. تا ثابت کنم من به هیچ کس و هیچ چیزی وابستگی ندارم.

دلنوشته

سال روی سال انباشته شد و دهگان سنم عدد دو را رد کرد.

سی سالم که شد، مقاومت‌های زبانی از بین رفت. دیگر کسی مخالف رفتنم نبود. تازه تشویق هم می‌شدم. اما این بار من دلم به رفتن نبود. ته دلم هنوز هیچ وابستگی‌ای به آدم‌ها و شهر و خیابان‌ها نداشتم. هنوز می‌توانستم بروم یک روستای دورافتاده در دل جنگل زندگی کنم. هنوز دلم می‌خواست بروم جایی که برای هیچ کسی آشنا نباشم.

سی سالگی انگار یک چیزهایی در سرت یا شاید دلت تکان می‌خورد. انگار دلت می‌خواهد تمام این‌ها را باز هم انجام دهی اما می‌ترسی.

اندیشیدم لابد آدم سنش که بالا می‌رود ترسو می‌شود. شاید همین است که باید یک نفر باشد تا دستش را بگیرد. بعد یاد مادربزرگ افتادم که تا وقت مرگش همان پیرزن شجاعی بود که از کودکی می‌شناختم.

 هنوز در سرم یکی هر روز بلند می‌خواند: “با دلبستگی‌ات چه می‌کنی؟”

همین می‌شود که حالا من دلبسته‌ی تمام اشیای اتاقم شده‌ام. دلبسته‌ی تخت و میزتحریر و کتاب‌هایم.

و این دلبستگی چنان پیش می‌رود که از همه چیز می‌ترسم.

می‌ترسم پایم را از اتاق بیرون بگذارم و تکه‌ای از وجودم کَنده شود.

می‌ترسم بازگردم و ببینم مرسوی بیگانه قبل از آنکه مردسیاه را کنار دریا کشته باشد، به کوری مبتلا شده. یا بیایم و ببینم بیژن نجدی و تمام یوزپلنگانی که با او دویده‌اند، در انتظار برگشتن من، به قلعه‌ی حیوانات حمله کرده‌اند و به جان هم افتاده‌اند.

_

می‌ترسم بروم بیرون از خانه و ببینم سنگفرش خیابان از طلاست. بعد که برمی‌گردم، اگر دیگر طنز پس‌کوچه دلم را شاد نکند چه؟

اگر احمق‌های موفق یک عاشقانه‌ی آرام جدید بسازند و سال بلوا شروع شود چه؟ اگر جهان کوچک من، نفرین زمین را باور کند.

یا زری هیچ‌وقت برای یوسفش سووشون نگیرد. اگر زنان زیرک و آدم‌های سمی متحد شوند و نسل انسان خردمند از بین برود. اگر همه‌ی اینها شود چه کنم؟

یا وقتی بازمی‌گردم کسی بگوید: دیر کردی، ما شام را خوردیم. بعد باید هی خودم را دلداری دهم که نمی‌توانی روز مرا خراب کنی. یا به خودم بگویم: “هی! هنوز در وضعیت آخری. خودت را به فنا نده. مراقب خودت باش دختر!”

***

بعد به خودم می‌گویم چه کاری‌ست که همین یک وجب قلمروات را ترک کنی؟ اینطور است که یک ماه خودم را در خانه حبس می‌کنم.

و شروع می‌کنم به نوشتن متن‌های آبدوغ‌خیاری که تهش بشود:

  • من او را دوست داشتم.

تو هم بگویی:

  • این هیولا تو را دوست داشت.

و خودم را در خیال باطلم به دونیم تقسیم کنم:

  • من پیش از تو، من پس از تو…

و تو بیای و بخوانی و فاز نصیحت بگیری که “چنان نمانده و چنین نیزهم نخواهد شد.”

حالا یازده دقیقه باید برایت بگویم: چیزهایی هست که نمی‌دانی و حرف‌های برای نگفتن.

و باز تهش بگویی: تو همانی که می‌اندیشی و من پاسخ دهم: قبول. من خنگ‌ترین دختر روی زمینم. اما دیگر خانه‌تکانی مغزی کرده‌ام و چهل قانون عشق را از برم. من یک گروگان در زمین آدم‌های قمارباز بوده‌ام.

من دیگر توان خاطره ساختنم نیست. حالا من، دختری که رهایش کردی، ماندن در وضعیت آخر را خوب می‌دانم. هیچ ناتمام را از حفظ می‌خوانم. خوب می‌دانم که پس از صد سال تنهایی باز هم نه جای خالی سلوچ اشک مرا درخواهد آورد و نه اشاراتی به تجاوز قانونی غازهای وحشی و نه تکرار هر روز سه‌شنبه ‌ها با موری…

حالا یک نفر فقط در سرم می‌خواند: نترس دختر غوغا بپا کن. به خودت اعتماد کن.

و من می‌پندارم همین چیزهاست که مرا هنوز در سی سالگی‌ ام نگاه داشته.

اولین روز تابستان 1402_ وقتی زهرا گریست.

درد بی‌درمان را اینجا بخوانید.

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

12 دیدگاه در “سی سالگی تمام نخواهد شد

  1. منم گاهی می‌گم برم جای جدید، آدمای جدید. خستم از این شهر. اون قسمت دلبستگی خیلی قشنگ بود. ربط‌دادن‌ها به داستان و عنوان کتاب‌ها‌. آفرين خیلی خوب بود 👌👌

  2. تجربه جالبی بود. اینکه از کتابها اسم بردی جالبتر. من هم فکر می‌کردم آدم مستقلی هستم و به کسی و چیزی وابستگی ندارم. ولی الان وقتی خانواده‌ام رو می‌بینم حس خاصی به سراغم میاد. خلاصه آدم به همه کس نیاز داره. البته این نیاز بسته به افراد کم یا زیاده. ولی کلن حذف شدنی نیست.

  3. عزیزم،زهرا جانم چقدر زیبا نوشتی؛ زیبا ازین لحاظ که تمام احساست رو بهم منتقل کردی و حسابی بغضی شدم🥺🥺🥺❤️❤️❤️
    چقدر استفاده از نام کتابها ماهرانه انجام شده بود. این نوشته فوق‌العاده بود واقعا.👏👏👏
    این جملت🥺:«سی سالگی انگار یک چیزهایی در سرت یا شاید دلت تکان می‌خورد. انگار دلت می‌خواهد تمام این‌ها را باز هم انجام دهی اما می‌ترسی.»

      1. زهرا با اینکه اینو قبلا خونده بودم اما با ولع خاصی دوباره خوندمش.
        این یکی از پستهای شاهکارته از نظر من که ارزش بارها تکرار و خوندن داره.🤌🏻🌷🌷🌷

      2. غصه‌ام شد
        انگار تو کلمات یه دنیا غم و استیصال و حرف دل ریخته بودی. انگار هر واژه رو از اعماق قلبت کنده بودی و اینجا گذاشتی. و من با وجود اینکه کلی حرف دارم انگار حرفی ندارم. برای همین سکوت می‌کنم و فقط می‌گم
        غصه‌ام شد

    1. زهرا جانم چقد قشنگ نوشتی منم اشکم دراومد
      خیلی خوب با کتابها زندگی کردی😊
      من کتاب ماهی سیاه کوچولو رو تقریبا چهل سال پیش خوندم و خیلی باهاش زندگی کردم اگرچه ااز برکه به اقیانوس رسیدم اما حالا فک میکنم معنای زندگی چیزی نیست که بشه توی سفر پیدا ش کرد.فقط سفر بهت یاد میده که فقط باید به خودت تکیه کنی. و شما خیلی خوب اینو یاد گرفتی بهت تبریک میگم عزیزم 🥰🌹
      بهترینها رو برات آرزو میکنم🙏

  4. چقدر تکه دل‌نوشته که پر بود از اسم کتاب‌ها و با این اسم ها حرف دلت رو زده بودی دوست داشتم. واقعن بعد از سی سالگی ادم یه ترسی برش میداره و با اینکه وابستگی هم نداره اما ترساش اون رو پا بند همون جایی میکنه که بوده.
    میدونی وقتی ادم به اون جایی که هست پابند میشه و دیگه نمیتونه ترکش کنه خیلی خوبه. دیگه اروم میشه اما امان از اون روزی که صدسال بگذره و تو به هیچ جا عادت نکنی
    پدربزرگ من اینجوری بود هنوزم هست هر روز از این شهر به او شهر زندگی همه رو تلخ کرد. خودش یهو میزاشت و میرفت و بعد از دو سال که برمی گشت غوغا به پا میشد و بعد که مادربزرگم نزاشت تنهایی بره حالا مادربزرگم و بچه ها رو اواره این شهر و اون شهر میکرد. هنوزم اینجوریه پای رفتن نداره ولی دل موندن هم نداره و این سخته خیلی سخته

    1. ممنونم لیلای عزیزم. با تفکر متفاوتی شروع به نوشتن کردم و نهایتن آخرش اینجوری شد.
      وای چقدر دنیای جالبی داره پدربزرگت. برای کسی که می‌شنوه خیلی مهیج خواهد بود ولی برای اطرافیانش همونطور که گفتی سخته.

      1. عالی بود زهرا جان. انگار باهات در حال سفر تو نوشته‌هات بودم. اول بگم از خوندنش لذت بردم و بارها قلمت رو ستایش کردم. چه زیبا و استادانه با کتابها نوشته رو پیش بردی و مقصودت رو بیان کردی. بر عکس تو من همیشه آدم وابسته‌ای بودم و هنوزم هستم. به نظرم هر چی سن بالاتر میره وابستگی هم بیشتر میشه. فکر کنم به خاطر همین وابستگیه که می‌گن هیچ‌جا خونه خود آدم نمی‌شه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *