اولین اول مهر خود را چگونه گذراندید؟

هر سال اول مهر تصمیم می‌گرفتم این خاطره را جایی بنویسم. یک بار هم نوشتم ولی از انتشار پشیمان شدم. امروز یک پست در صفحه‌‎ی دوستم، لیلا مختص همین خاطره بود. خواندن خاطره‌ی لیلا این وسواس را از سرم انداخت که سه ماه دیگر منتظر بمانم تا از این موضوع بنویسم.

برای من که دو خواهر بزرگتر از خودم دارم، هراس از مدرسه وجود نداشت. برعکس، رفتن خواهرهایم به مدرسه و داشتن دوست‌های متعدد، یکی از علل علاقه‌ام به مدرسه بود. علاوه بر آن، مدرسه در خانه‌ی ما به معنی انجام برخی کارهای ممنوعه محسوب می‌شد. مدرسه رفتن یعنی دیگر جز آدمهای بزرگ حساب می‌شوی و می‌توانی بعضی کارهایت را به تنهایی انجام دهی. این امتیاز مثبتی بود که مدرسه می‌توانست به من بدهد.

اول مهر 1373

دو سال اول ابتدایی را در مدرسه‌ی دولتی خواندم. قبلن در این پست کمی از مدرسه‌مان برایتان گفته‌ام. خدا را شکر وقتی از آن شهر رفتیم، تنها مدرسه‌ی نزدیکمان غیرانتفاعی بود. مقررات خاصی داشت اما برای من خیلی خوشایندتر از مدرسه‌ی قبلی بود.

وقتی وارد مدرسه شدیم، سیل عظیمی از بچه‌ها به همراه مادرانشان از جلوی در تا نزدیک کلاس‌ها به چشم می‌خورد. آنقدر جمعیت زیاد بود که اگر از بالا نگاه می‌کردی، انگار در لانه‌ی موچه‌ها آب ریخته بودند. همه درهم و اغلب زن‌ها با چادر مشکی بر سر. خاله‌ی سومم همسنم بود. من متولد اوایل فروردینم و او اواسط شهریور. به ناچار باید در یک کلاس درس می‌خواندیم.

توصیه‌های مادر از همان اول مهر شروع می‌شود

از شب قبل مامان هزار توصیه کرد: سرکلاس حرف نزن. مودب باش. با کسی دعوا نکن. وسایلتو گم نکن. به حرف معلم گوش کن و الخ.

قدیم‌ترها در شهرهای کوچک اینطور بود که مادران انتخاب می‌کردند فرزندشان در کدام کلاس و با کدام معلم باشد. مامان طبق درخواست مادربزرگ که همراه خاله نیامده بود باید من و خاله که او را به اسم کوچک صدا (مرضیه) می‌زدم در یک کلاس می‌گذاشت. پس باید قبل از اعلام اسامی نزد مدیر که همسایه‌ی مادربزرگ بود میرفت تا توصیه‌ی لازم را بکند. اما من این کار را دوست نداشتم. به سه دلیل:

  • اول اینکه دوست داشتم ببینم شانس انتخابی‌مان چطور است و هرکدام در کدام کلاس خواهیم رفت.
  • دوم اینکه دلم می‌خواست در دو کلاس مجزا باشیم و برای هم شرح وقایع کلاسمان را تعریف کنیم.
  • اگر خانم با من دعوا می‌کرد، مرضیه نمی‌فهمید که بخواهد جاسوسی کند.

اما نظر من مهم نبود. مامان من را گوشه‌ی حیاط روی سکویی نشاند و گفت همانجا بمانم تا برگردد.

همان‌طور که بچه‎‌ها را مشغول بازی نگاه می‌کردم و متعجب بودم که اینها از کی همدیگر را شناخته‌اند که اینقدر راحت با هم حرف می‌زنند، در دلم هم دعا می‌کردم که خانم مدیر با درخواست مامان موافقت نکند. ولی کرد!

اولین صف مدرسه

هر کلاس یک صف درهم و طولانی تشکیل داد. به ما هم گفتند فرقی ندارد سر کدام صف بایستیم. یک جایی خودم را ولو کردم تا تمام شود. یک گروه سرود کم‌جان برای خیرمقدم ما مهیا کرده بودند. خواهر دومم هم که کلاس سوم بود، در بین آنها بود. تنها حال خوب آن روزم همین بود. می‌توانستم با خواهرم به بقیه پز بدهم که عضور گروه سرود مدرسه است. تازه خواهر بزرگترم هم پنجم را می‌خواند و جز انتظامات مدرسه بود. تنها روزی بود که احساس آقازاده بودن داشتم.

کلاس‌های دوم تا پنجم آهسته به کلاس‌هایشان رفتند و ما کلاس اولی‌ها ماندیم تا کلاسمان مشخص شود. هوا دم‌کرده بود. انگار یک نفر شبیه گلا‌پاش‌های اماکن متبرکه بالای سرمان ایستاده بود و قطره‌های ریز آب را بر سرمان می‌ریخت.

گروکشی‌های من با مامان

آنقدر در انتظار ماندیم که طاقتم طاق شد. کم‌کم بهانه‌گیری‌هایم شروع شد.

  • من گشنمه.
  • تو که این همه صبحونه خوردی. یک ساعتم نشده!
  • ولی من گشنمه.
  • تو کیفت کیک گذاشتم. بردار بخور.
  • کیک نمی‌خوام. تازه اون برای زنگ تفریحمه. من پفک نمکی می‌خوام.
  • کیو دیدی هشت صبح پفک بخوره؟ بچه‌ها رو ببین. کدومشون پفک دستشه؟

سرم را چرخاندم و یک بچه را که در حال خوردن پفک بود نشانه گرفتم و ادامه دادم:

  • اون بچهه داره می‌خوره. منم پفک می‌خوام.
  • اونو با خودت مقایسه نکن. من لپای تورو به زور تو مقنعه جا دادم. اونو ببین چقدر لاغر استخونیه. تازه همه مقنعتو کثیف می‌کنی.

چشم‌هایم را لوچ کردم تا بتوانم خودم را ببینم که یکهو با سیخونک مامان به خودم اومدم.

  • خاک بر سرم. بچه اینکارا چیه می‌کنی؟ حالا یکی میبینت فکر میکنه خُلی.
  • خواستم لپامو ببینم.

نمیدانم چرا مامان از حرفم خنده‌اش گرفت و فکر کردم حالا زمان مناسبی برای درخواست مجدد است.

  • اگه واسم پفک نخری نمیرم سر کلاس.
  • غلط می‌کنی نری. خون به جیگرم کردی سر صبح. اون دوتا مثه تو نبودن!
  • خب اونا پفک دوست ندارن. من پفک می‌خوام.
  • اصلن نمی‌خواد بری کلاس. جمع کن بریم خونه یه پفک درست و حسابی بهت بدم.

این جمله یعنی دعا کن به خانه نرسیم که حسابت با کرام‌الکاتبین است. باید تغییر موضع می‌دادم.

**

  • باشه بریم. ولی حداقل واسم پفک بخر بعد بریم خونه.

این را که گفتم، مامان کلافه شد و نیشگون محکمی از بازوی راستم که به پایش تکیه داده‌بودم گرفت. اشک از کنج چشمم آهسته روی صورت تپل و پف کرده‌ی سرصبحم دوید. فکر کردم حالا بقیه خیال می‌کنند بخاطر مدرسه‌هراسی اشک می‌ریزم. باید خودم را جمع‌وجور می‌کردم. آرام با لبه‌ی مقنعه‌ام مُفَم را تمیز کردم که باز مامان معترض شد. چرا همیشه این مادرها معترضند؟ الله‌اکبر…

  • بچه اینقدر منو حرص نده. بگو دستمال می‌خوام تا بهت بدم. مقنعتو کثیف کردی.
  • خب حالا که کثیف شد میتونم پفک بخورم. بریم پفک بخریم.
  • بلند شو.دارن اسامی رو می‌خونن. برو سرکلاست و برگرد. بعدش واست پفک می‌خرم.
  • قول؟
  • برو گفتم.

اولین معلم مدرسه

وارد کلاس که شدیم خانم اَفرا پشت میزش نشسته بود و با لبخند نگاهمان می‌کرد. تنها دلیل انتخاب مامان برای اینکه شاگرد خانم افرا باشم این بود که معلم کلاس اول بابا و خودش و عمو و خاله و خواهرهایم و کل فک و فامیل ایشان بود. انگار وحی منزل بود که باید تا وقتی این زن زنده است در راه تعلیم الفبا به ما بکوشد.

خانم افرا همزمان حرف می‌زد و جلوی تخته سیاه قدم میزد. ولی من پفکی چاق و چله را می‌دیدم که در کلاس راه می‌ورد. خانم افرا با لبخند تهدیدمان می‌کرد که اگر چنین نکنیم و چنان کنیم، فلانمان خواهد کرد و با بهمان تنبیه می‌شویم. هیچ جذابیتی در کلامش برای من نبود که از خیر پفک بگذرم. به همین بی‌مزگی زنگ اول تمام شد.

آن وقت‌ها مدرسه باید کتاب‌ها را برایمان تهیه می‌کرد. چون آن روز کتب کلاس اول به دستشان نرسیده بود، اولین روز مدرسه در همان زنگ اول تمام شد.

بدون خداحافظی با بقیه از کلاس بیرون جهیدم تا به مراد دلم برسم.

*

اما مامان روی قولش نماند. تا او را دیدم در آغوشش گرفتم و با لبخند پرسید:

  • خب بگو خانم چی بهتون گفت؟
  • هیچی یه مشت حرف الکی. از همونا که به آجیا گفت.
  • دلم خوش بود میای مدرسه آدم میشی. این چه طرز حرف زدنه؟
  • ما که هنوز درس نخوندیم که من آدم بشم.
  • کمتر زبونتو دراز کن.
  • گفتی برم سرکلاس و بیام واسم پفک می‌خری.
  • اول مثه بچه آدم بگو خانم چی گفت تا بعدش واست بخرم.
  • باز داری گولم میزنی. دیگه گولتو نمی‌خورم. تازشم خانم گفت یه چیزایی به ماماناتون بگید ولی بهت نمیگم.
  • چقدر لج می‌کنی بچه. نمیگی؟
  • نه نمیگم. اول واسم پفک بخر.
  • گفتم کسی کله سحر پفک نمی‌خوره.
  • منم نمیگم.
  • اشکال نداره. میرم از مرضیه می‌پرسم.

تیر خلاص را زد و رفت. از همان که می‌ترسیدم سرم آمده بود. خیلی هم زود آمده بود. با صدای بلند داد زدم:

  • واسه همین دوست نداشتم مرضیه تو کلاسم باشه.

*

بعد آرام شروع به گریه کردم. بخت آدم که چپ باشد چنین می‌شود که؛ همان موقع مرضیه پشت سرم ظاهر شود. تمام حرف‌هایم را شنیده بود و بدون گفتن کلامی رفت. این سکوت یعنی: الآن میرم به مامانم میگم.

مامانش یعنی مادربزرگم؛ که کافی بود دو جمله جلوی مامان و بابا بگوید تا پوستم را بکنند. همان هم شد.

بدین ترتیب روز اول مدرسه با پفکی که هیچ وقت خورده نشد و کلی درد و عذاب بعدش به پایان رسید. تا مدت‌ها در سرم می‌چرخید که چرا مثل بقیه‌ی بچه‌ها ادای ترس از مدرسه را درنیاوردم که حداقل یکی دلش بسوزد و اینطور زهرمارم نشود.

بزرگترها همین‌طورند. دوست دارند ترحمشان را با عجزت بخری. که هی یادشان بیایید چقدر قدرت دارند. بعد، از این قدرت مسخره‌شان کیف کنند. شاید برای همین است که حالا خیلی بیشتر از یک مادر، کودکان را درک می‌کنم و با آنها کنار می‌آیم. یا همین است که اشک کودکی تا ساعتها مرا به گریه وامی‌دارد. شاید برای این بود که دختر همسایه با آنکه آخر تحصیلش بود در چشمم زل زد و گفت: کاش شما مامانم بودی.

هر مادری از نظر خودش بهترین شیوه برای کودکش را پیش می‌گیرید. یا شیوه‌ی تربیت کودک قبلی را برای بعدی و بعدی‌تر. و گاهی یادش می‌رود که این کودک با قبلی و بعدی زمین تا آسمان متفاوت است.

با تمام این تفاسیر من همین الان باز هم دلم پفک می‌خواد 🙁

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

2 دیدگاه در “اولین اول مهر خود را چگونه گذراندید؟

  1. عزیزم پفک دوست داری. میخوای برات پفک بخرم

    پفک ضرر داره ولی من نتونستم هیچ وقت در برابر دخترم مقاومت کنم و هر وقت پفک خواست فقط کمی به تعویق انداختمش.
    حالا یه پست درباره همین مینویسم بعد بیا بخون.
    مرسی که از من تو پستت نام بردی

    1. بچه‌ها هرچیزی واسشون بده رو دوست دارن. البته فکر کنم ذات آدم همینه در کل.
      منم بچگیام شدیدن پفک دوست داشتم و چون خیلی تپل بودم(عکسمو دیدی توی پست یکسالگیم:)))) ) اون روز وحشتناک دلم پفک کیخواست و نصیبم نشد. الانم یه وقتایی هوس میکنم. اما دوره‌ایه. یه تاایمی خیلی دوست دارم.
      ای جانم. خدا حفظش کنه. چشم حتمن میام میخونم.
      خواهش میکنم لیلای گل. توی یک پست دیگه هم فکر کنم از تو ایده گرفته بودم و تگت کردم. نمیدونم میاد لینکش واست یا نه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *