افراط مذهبی

در اینکه افراط در هر کاری موجب دلزدگی می‌شود شکی نیست. اما امروز قرار است در مورد افراط مذهبی کمی گپ‌وگفت کنیم. تمام مطالبی که خواهید خواند صرفن نظر شخصی نویسنده است و ربطی به واقعیت حاکم در جامعه ندارد.

می‌دانیم برای تبدیل شدن یک عمل به عادت باید حداقل 66 روز آن را تکرار کنیم. اما وقتی این موضوع را بیان می‌کنیم، مستقیمن به اموری اشاره داریم که دلخواهمان است. یعنی خودمان دوست داریم آن کار را آنقدر انجام دهیم تا عادتمان شود. فرد باید به این باور برسد که به چیزی نیاز دارد و تمایل دارد آن کار را بصورت روتین تکرار کند.

آموزش مذهب در دبستان

معمولن بچه‌ها آموزش‌های مذهبی را از بدو ورود به مدرسه شروع می‌کنند. من در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشودم. (این جمله رو یادتون باشه. وقتی مشهور شدم، زیاد می‌شنوید که: وی در خانواده‌ای مذهبی دیده…)

اکثر خانواده‌های اطرافمان هم همین‌طور بودند. قطعن تا قبل از ورود به مدرسه با تاثیرگرفتن از دوستان محلی و ارتباطات کودکانه، بچه‌ها خودشان تمایل دارند حرکات بزرگترها را تقلید کنند. یعنی هیچ رفتاری تا آن زمان براساس منطق انجام نمی‌شود.

کلاس پنجم عضو گروه تئاتر مدرسه‌مان شدم. معلم پرورشی‌مان از همه‌ی اعضا تست گرفت و من بعنوان سرگروه انتخاب شدم. قرار شد برای دهه‌ی فجر یک تئاتر طنز آماده کنیم. نمایش‌نامه را به کمک یکی از دوستانم نوشتم. راجع به مردی با لباس و لهجه‌ی محلی بود که با مردی دیگر مکالماتی خنده‌دار درباره‌ی چاقی‌اش انجام می‌داد.

چند هفته این نمایش را تمرین کردیم. بعد از آن نوبت به اجرا برای معلم پرورشی رسید. آنقدر از کار خوشش آمد که تمام مدت اجرا از خنده روده‌بر شده بود. ایشان درخواست کرد برای خانم مدیر نیز اجرا کنیم. خانم مدیر، زنی بسیار خشک و مقرراتی و ترسناک بود. اما واکنشش در برابر اجرای ما مثل خانم پرورشی بود. خانم مدیر هردویمان را برای اجرای خوب و نمایش طنازی که نوشته بودیم بسیار تشویق کرد. اما چند ایراد از کارمان گرفت.

  • لهجه باید حذف شود تا کسی ناراحت نشود.
  • لباس مرد باید لباسی عادی باشد که کسی دلگیر نشود.
  • چاق بودن را نباید تمسخر کرد.

روز اجرا

تمام نمک نمایشنامه با آن حذفیات از بین رفته بود. اما باز هم من و هم‌بازی‌ام کوتاه نیامدیم و تمرین را ادامه دادیم. روز اجرا خانم پرورشی سراغمان آمد و گفت که خانم مدیر پیغام داده از اداره برای بازدید از مراسم دهه فجر می‌آیند. چون نمایش شما مذهبی نیست نباید اجرا شود.

خودتان حدس بزنید یک کودک دبستانی با آن همه تلاش چه حالی می‌شود وقتی این خبر را می‌شنود. از اداره آمدند و مراسم اجرا شد و رفتند. انتهای ساعت، مدیر به التماس خانم پرورشی که از اشک‌های ممتد ما دلش به درد آمده بود، اجاز داد نمایش را اجرا کنیم.

اما چه اجرایی شد. با آن همه حذفیات و گریه و زاری قبلش، هردویمان بیشتر دیالوگ‌ها را فراموش کرده بودیم. هیچ کس هم به نمایش خنده‌دارمان نخندید.

افراط مذهبی در راهنمایی

وارد دوره‌ی راهنمایی که شدم باز هم به گروه تئاتر پیوستم. مراسمی در پیش بود که تمام گروه‌های تئاتر استان خوزستان باید با هم رقابت می‌کردند. ما هم شروع به تمرین یک نمایش‌نامه‌ی خارجی کردیم. متن نمایش را یکی از بچه‌ها آورده بود. (اسمش خاطرم نمانده.)

لباس‌هایمان را طراحی کرده بودیم و همه چیز آماده بود. سه روز قبل اعلام کردند فقط نمایش‌نامه‌های مربوط به عاشورا مورد قبول است. خانم پرورشی از ما خواست متنی را که خودش تهیه کرده، بخوانیم. آنقدر فهم دیالوگ‌ها برایمان سنگین بود که دو سه نفر انصراف دادند. افرادی تازه جایگزین شدند و ما سرانجام نمایش را دست‌وپا شکسته اجرا کردیم.

نتیجه آن شد که گروه‌هایی که از موضوع مسابقه بی‌خبر بودند، با وجود کار برتر از مسابقه حذف شدند. ما هم دوم شدیم.

***

همان اول راهنمایی بنا به خواست معلم دینی وقرآن، برگزاری نماز جماعت در مدرسه اجبار شد. آنقدر اجباری که باید زنگ آخر می‌رفتیم وضو می‌گرفتیم و قامت نماز ظهر می‌بستیم. در نمره‌ی درسمان تاثیر مستقیم داشت. معلم هم ناخن‌های پایمان را چک می‌کرد که لاک نداشته باشد و گولش نزنیم. انگار قرار بود برای خانم معلم ثواب آخرت جمع کنیم. از حیث امر به معروفی که می‌کرد.

یک روز در نمازخانه که مشغول نماز اجباری بودیم، خانم قرآن با یکی از بچه‌ها که ناخن پایش لاک داشت دعوای شدیدی کرد. دخترک اما سر نترسی داشت. از خودش دفاع کرد و از نمازخانه بیرون رفت. با این حرکتش معلم عصبی شد. و فریاد زد: بهشت که اجباری نیست. من برای خودتون میگم. هرکی دوست داره جهنمی بشه، بره بیرون.

به دقیقه نکشید که کل بچه‌ها بجز دو سه نفر، نمازخانه را ترک کردند. بساط نماز اجباری هم کم‌کم برچیده شد.

*

سال اول دو نفر دانش‌آموز مسیحی وارد مدرسه‌مان شدند. هردویشان هنوز از بهترین دوستان من هستند. ساعات دینی و قرآن خودشان کلاس را ترک می‌کردند. اواخر اسفندماه در اهواز هوا رو به گرمی می‌رود. یک روز برای زنگ دینی این دونفر در کلاس ماندند تا از هوای گرم در امان باشند. معلم دینی به محض ورود از آنها خواست کلاس را ترک کنند. همه از این رفتار معلم به شدت متعج و منزجر شدیم. احساس بدی جلوی دوستان مسیحی‌مان بهمان دست داد. درسی که قرار بود بخوانیم هم بهمان نمی‌چسبید. برای همین اعتراض کردیم. دوست داشتیم معلم دلیل قانع‌کننده‌ای بیاورد. اما دلیلش این بود که دین ما برتر است و آنها نباید در کلاس باشند؛ گناه است. هرچند آنقدر اعتراضمان را ادامه دادیم که تسلیم شد و گفت: یکی بره صداشون کنه.

هنوز صورت‌های سرخ‌شده‌شان از گرما در ذهنم هست.

**

همان سال تازه اجبار خانواده‌ام برای مسائل مذهبی شروع شده بود. از همین اجبار بود که باید من مانند مادرم چادر بر سرم می‌کردم. هرچقدر هم گریه و ناله کردم فایده نداشت. آخرسر مادر پیشنهاد داد یک سال تحصیلی امتحان کنم، شاید خوشم بیاید. یک سال برخلاف میلم این کار را انجام دادم. روز آخر مدرسه چادر را درآوردم و گفتم خوشم نیامد؛ نمیزنم.

از همان روز من دختری یاغی محسوب شدم که حتا ممکن بود دیگر دخترهای فامیل را به انحراف بکشاند. یک روز یکی از زن‌های فامیل در یک مهمانی شلوغ، جلوی همه این موضوع را علنی کرد:

  • زهراجان دخترم! تو چرا اینقدر بد شدی؟
  • من؟! چیکار کردم مگه؟
  • چرا چادرت رو درآوردی؟
  • مامانم گفت امتحان کنم. اگه دوست داشتم بزنم. دوست نداشتم. نزدم؛ همین.
  • نماز هم که نمی‌خونی. من فکر می‌کردم تو خیلی دختر خوبی میشی؛ مثل خواهرای بزرگت.

خیلی تلاش کردم تا اشکم سرازیر نشود. چند دقیقه سکوت کردم و گفتم:

  • الان چون چادر سرم نیست و نماز نمی‌خونم آدم بدی‌ام؟
  • آره دخترم. ناراحت نشیا. بخاطر خودت میگم.
  • نه ناراحت نشدم. فقط خواستم بگم شما هم سه تا دختر داری که خیلی آدمای بدی‌ان. نه چادر سرشونه نه نماز می‌خونن. ناراحت نشیا. بخاطر خودتون میگم. 🙂

_

در کلاسمان چند دانش‌آموز مذهبی داشتیم که یکی دوتایشان رفتارشان با بچه‌هایی که اعتقادی به چیزی نداشتند بسیار توهین‌آمیز بود. یا با آنها حرف نمی‌زدند یا با اکراه و توهین و کنایه پاسخ می‌دادند.

مراسم ختم ننه و یک هفته توفیق اجباری

وقتی ننه (مادربزرگ پدری‌ام) فوت کرد تا چند هفته بروبیای زیادی در خانه‌مان بود. دوهفته‌ی اول که هرشب بیش از بیست نفر آنجا می‌ماندند و یک‌سره بودند. از رسومات بختیاری‌ها برای ابراز همدردی با صاحب عزاست.

خیلی‌هایتان با برنامه‌ی باد صبا آشنایی دارید. اپلیکشن مخصوص گوشی‌های همراه که اذان می‌گوید و یادآور مناسبات مذهبی‌ست. اینجا در هرکوچه و خیابان و محله حداقل یک مسجد وجود دارد که سر وقت اذان می‌گوید. تلویزیون هم که در دسترس همگان هست. کاربرد این برنامه را هنوز نفهمیده‌ام!

در مراسم ننه، نود درصد مهمانان این برنامه را روی گوشی‌شان داشتند. بزرگ و کوچک و پیر و جوان. هر کدام هم از یک شهر آمده بودند و به این ترتیب بادصبای هر یک در ساعت متفاوتی اذان می‌گفت. دو هفته تمام از قبل از ساعت سه صبح تا یک ربع بعد از آن صدای درهم اذان با موذن‌های مختلف و بعد هم دعای بعد نماز در خانه‌مان به راه بود. نکته‌ی جالب این بود که از آن افراد کمتر از پنج درصد برای خواندن نماز از خواب برمی‌خاستند.

یک شب با شوخی و خنده و کمال احترام ازشان خواستم حالا که نماز نمی‌خوانند، حداقل صدای گوشی‌شان را قطع کنند تا دیگران اذیت نشوند. اما خب تاثیری نداشت. زیرا معتقد بودند شنیدن صدایش هم ثواب دارد و به همین مقدار راضی‌اند. گوربابای ناراضیِ کافر.

^

چند سال است که هیچ فیلم و سریالی از تلویزیون ایران پخش نمی‌شود، مگر آنکه موضوعش مذهبی باشد. نام شخصیت‌های خوب داستان هم باید همه مذهبی و شخصیت‌های بد، اسامی امروزی و جدید دارند. مباحث علمی، سیاسی، تاریخی، سخنرانی‌ها و هرچیزی که فکر کنید محصور به مذهب شده. برنامه‌هایی که پخش می‌شود یکپارچه در همین راستاست. یعنی اگر چشم بسته تمام کانال‌های ایران را گوش دهی، متوجه نمی‌شوی کدام یک شبکه‌ی ورزش است و کدام خبر و کدام قرآن!

+

موارد بالا چند نمونه‌ی کوچک از چیزهای قابل مطرحی بود که برایتان گفتم. راجع به جبر مذهبی سیاسی جامعه هم که دیگر نیازی به مطرح کردن نیست. چون همه به آن آگاهید؛ چه مذهبی باشید چه غیرمذهبی.

این‌ چیزها و امثال آن که بعدها با تحقیر و توهین در ابعاد بیشتری همراه بود، همه دلایلی شدند برای اینکه نتوانتم هیچ وقت از عقاید مذهبی‌ام جایی حرف بزنم. دلیلی بر این شد که صدای اذان برایم دیگر آرام‌بخش نباشد. یا دیدن آدم‌های مذهبی_افراطی، حالم را بد کند.

هنوز گاهی بر حسب عادت دعا می‌خوانم. چون چیز جایگزینی برایش ندارم. هنوز گاهی از اسطوره‌های مذهبی طلب کمک می‌کنم. اما می‌دانم باز هم عادتی‌ست که از کودکی در من جَبرانیده شده. و هنوز وقتی این اتفاقات یادم می‌آید برای مسببین‌شان متاسف می‌شوم که چقدر آدم‌ها را از پیدا کردن راهشان منصرف کردند. چند میلیون آدم دیگر به هیچ چیزی معتقد نیست. چند صد هزار نفر را جلوی هم علم کردند. فقط برای اینکه می‌خواستند (می‌خواهند) مذهب افراطی را هدف اول و آخر آفرینش بیان کنند! حاشا…

اما با تمام اینها در تمام این سال‌ها نه آدم‌های بی‌دین را تمسخر کردم نه همان مذهبی‌های افراطی را. هنوز با هردو گروه معاشرت می‌کنم. اما وقتی صحبت از توجیه و تعلیم و یادآوری می‌شود، در دلم از آنها دوری می‌کنم.

شاید یک بار نیاز باشد به خودتان بگویید: خب به من چه؟

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

6 دیدگاه در “افراط مذهبی

  1. اول بگم که واقعا متاسفم برای اتفاقهایی که تو بچگی دیدم. همه انفاقهایی که گفتی خیلی برام عجیب بود،بخصوص رفتار معلم دینی‌تون😔
    راجع به باد صبا بگم ؛ نه اتفاقا دیگه صدای اذان به گوش نمیرسه، تا چندسال پیش حتی صدای اذان صبح هم میومد اما مدتهاست دیگه هیچ صدای اذانی شنیده نمیشه. «مسجد درست سرکوچمونه» اما من صدای اذان دورترین مسجدها رو قبلا میشنیدم. اوایل وبلاگم راجع به صدای اذان یه مطلب نوشته بودم که همین اتفاق تلنگر نوشتنش شد.

    برای بقیه حرفهات ترجیح میدم نظرمو نگم😉

    1. تجربه‌ی خیلی رفتارای بد دیگه هم توی مدرسهو هم توی دانشگاه در این زمینه دارم. هرکدوم به نوعی باعث انزجار از این مسائل شده. با باد صبا هم مشکلی ندارم اما برای کسی که میخواد نماز بخونه قابل قبوله. نه کسی که نمیخونه و فقط نصب کرده. مثلن تو خونه‌ی خودمون همزمان با هر اذان، تی‌وی پخش میکنه و گوشی مامان و بابام هم با دو موذن مختلف پخش میکنن. بجای لذت بردن از آرامشش، فقط آدم عصبی میشه. اتفاقن دوست داشتم نظرت رو میگفتی. البته اگر مثل مامانم رو به نصیحت و توجیه نره 🙂 مرسی از اینکه خوندی و نظرتو نوشتی عزیزم. :*

    2. زهرا جان مطالبی که نوشتی واقعیت‌هایی است که متاسفانه ضربه‌های زیادی از طرف بزرگترها از جمله اولیا خانه و مدرسه به دین زده شده
      مدیری که از نمایشنامه خوشش آمده اما نمی خواهد پیش روسای اداره برگزار شود متاسفانه نفهمید که این دوگانگی چه آسیبی به روحیه‌ی بچه‌ها وارد میکند
      یکی از همکارانم در اوایل انقلاب تعریف میکرد که کت و شلوار همسرش که کارمند آموزش و پرورش بود را داده بود خشکشویی اما صبح زود همسرش اتو را برداشته بود و داشت خط اتو را از بین میبرد
      اینها نمونه‌هایی از ………

      1. درسته حلسمه جان و همچنان هم کم‌وبیش وجود داره این مسائل ولی نه مثل قدیم.
        وای خط اتو هم شنیده بودم ولی باورم نشد. خدای من چرا آخه!!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *