خب که چی؟ به من چه؟ به تو چه؟

چند سال پیش که هنوز در دوره‌ی خامی به سر می‌بردم خیلی زیاد با این دو سوال مواجه می‌شدم: به من چه؟ به تو چه؟ البته اشاره به سال‌های دور به این معنی نیست که حالا انسانی پخته و همه چیز تمامم. اما به آن خامی هم نیستم!

به من چه؟

این جمله را باید با خشمی درونی خواند. با ابروهای در هم گره خورده. طوری که حس عصبانیت کاملن هویدا شود. یک سوال با حالتی متعجبانه که معنی این را می‌دهد: “خب به من چه؟ مگه من فضولم؟ یکی نیست بگه بیکاری بودی؟ حوصله‌ی دردسر داشتی؟ اونم برای کسی که دلسوزی نمی‌فهمه. یا آدمی که حرفت رو متوجه نمیشه!”

گاهی هم با بی‌تفاوتی کامل باید بیان شود. انگار که هیچ چیز به یال و کوپالتان هم نیست. این شیوه‌ی بیان یعنی: “هی فلانی! برایم مهم نیست. خودت را خسته نکن. سکوت کن(ناچارم از جملات مودبانه استفاده کنم. شما دلخواه بخوانید.)

اولین بار که این جمله را به خودم گفتم زمانی بود که کمتر از شش سال داشتم. دوان دوان به سمت دختر همسایه که سخت مشغول بازی با بچه‌ها بود رفتم. گویا بدون اطلاع والدینش به کوچه آمده بود. با جملات دست و پا شکسته به او هشدار دادم که مادرش دربه‌در دنبالش می‌گردد. بهتر است برای جلوگیری از تنبیه بدنی، خودش را زودتر به منزل برساند. اما دخترک با ادبیات ناشایستی از من خواست که مانع بازی‌شان نشوم و زمین را ترک کنم.

قبل از رفتن نزد آن بچه‌ی تخس تصورم این بود که حالا از من بابت نجات جانش قدردانی خواهد کرد. اما وقتی واکنش نامحترمانه‌اش را دیدم حس کردم نزد سایر بچه‌ها کوچک شده‌ام. با لب و لوچه‌ی آویزان به سمت خانه‌مان برگشتم و روی سکوی جلوی در نشستم و هم‌زمان زیر لب با خودم گفتم: “به من چه!. من می‌خواستم کمکش کنم. وقتی کتک بخوره می‌فهمه من به خاطر خودش گفتم.”

به تو چه؟

ده سال را رد کرده بودم که یک روز در راه مدرسه یکی از هم‌کلاسی‌هایم داستان زندگی دوست مشترکمان را مطرح کرد. اینکه پدرش سه بار ازدواج کرده و مادر دوستمان زن سومش می‌باشد. این موضوع آن قدر برایم عجیب بود که از هر طرف بررسی کردم به جوابی نرسیدم. دستِ آخر به دوستم گفتم: “خب به من چه؟” با رندی پاسخ داد: “نگفتم به تو ربطی داره. دیشب از مامان و بابام شنیدم. دوست داشتم برای یک نفر بگم.” باز هم قانع نشدم و پرسیدم: خب به تو چه؟ عصبانی شد و فاصله‌اش را با من زیاد کرد و رفت.

خب که چی؟

بزرگ شدن در خانواده‌ی مذهبی با عقایدی متعصبانه علی‌رغم تمایلات شخصی‌ام پیش می‌رفت. همین اختلاف نظر در موارد این چنینی سبب می‌شد که بحث‌های زیادی برای دفاع از عقایدمان شکل بگیرد. این میان هیچ کدام حاضر به پذیرش نظر دیگری نبودیم و البته هدف من هم تلقین عقایدم به دیگران نبود و نیست. بهتر است بگویم هیچ زمانی من نتوانستم عقاید خانوداه‌ام را متحمل شوم و خانواده‎‌ هم نیاموختند که هر کس آزاد است بدون آسیب به دیگران نظراتی شخصی را دنبال کند. این عدم تفاهم و درگیری‌های لفظی مرا به این فکر واداشت که هیچ وقت وارد مباحثی که با آنها اشتراک ندارم نشوم. ابتدای کار کمی سخت بود. رجوع به خاطراتی مشابه با دو مورد بالا مددرسان خوبی شد. بالاخره این جملات ناجی برقراری صلح شدند.

آرامش را آموزش دهیم

همه‌مان خیلی وقت‌ها سنگ صبور اطرافیانمان بوده‌ایم و چهارساعت در گوشمان ناله‌شان را تحمل کرده‌ایم. اگر بنا به نالیدن باشد این کار از پس همه برمی‌آید. چیزی که شما را از دیگران متمایز می‌کند این است که چطور جلوی سیل این نالیدن‌ها را بگیرید. اول از همه این مساله را روشن کنیم که هدفمان بی‌تفاوتی به درد دیگران نیست. جمله‌ی معروفی می‌گوید: “آمدنِ درد اختیاری نیست. ولی زمان ماندنش اختیاری‌ست.” شما با بهای بیش از حد به این موضوع در واقع به فرد کمک خواهید کرد تا بیشتر از دردش استقبال کند و خود را به آن عادت دهد. قرار داشتن در این محیط ناخواسته شما را هم به یک آدم نالان مبدل خواهد کرد.

یکی از دوستانم دقیقن در همین شرایط دست و پا می‌زد. عادت کرده بود که تمام اوقات بیکاری را در گروه دوستانه از مشکلات زندگی‌اش حرف بزند و زار بزند تا خودش را بدبخت هفت عالم نشان دهد. البته این شیوه‌ای ناخواسته برای توجیه تقصیرات نیز می‌‌باشد. یک روز، در میانِ موجِ تکراریِ همدردیِ دیگران به او گفتم: “خب که چی؟ با تکرار این حرف‌ها دردت دوا می‌شه؟ با تعجب پاسخ داد: “خیر.” پرسیدم: “آیا چیزی به زندگی ما اضافه می‌شه؟” پاسخش همان بود. کمی دلگیر شد اما نیاز بود. از او خواستم بجای غرق کردن خودش در این مسائل دنبال راهی برای شاد زیستن باشد و بدبختی را در آغوش نکشد. با این کار فقط خودش و دیگران را در حالتی خاکستری قرار خواهد داد.

سرت تو لاک خودت باشه

این سه جمله شاید ساده و در عین حال نامودبانه به نظر برسند اما زمانی که از اهمیت آنها آگاه شوید متوجه خواهید شد که چقدر در روند زندگی و آرامش شخصی شما موثرند.

بعد از مدتی تصمیم گرفتم قبل از انجام هر کاری یا بیان هر حرفی، بخصوص چیزهایی که مربوط به زندگی و افکار شخصی‌ام می‌شد، اول از همه به خودم بگویم: “خب که چی؟” جواب این سوال منجر به شکل‌گیری تصویری از واکنش کار یا حرفی خواهد شد که نیت دارید آن را به فعل بنشانید. اگر تصویر حاصل در ذهنتان به آرامش و ثبات زندگی‌ کمک می‌کرد حتمن آن را انجام دهید. در غیر این صورت با یک “به من چه” همه چیز را به پایان برسانید.

بزرگترین زمانی که این جملات کاربرد دارند ساعت “غیبت” است. اول از خودمان شروع کنیم. وقتی مطلبی از دیگران در ذهنمان می‌چرخد، به خودمان یک “به من چه؟” بگوییم و فکرمان را برای پرداختن به مسائل مهم شخصی‌مان اختصاص دهیم. اگر قصد بیان آن به دیگران را داریم یک “به من چه” ی محکم‌تر بگوییم.

وقتی کسی شروع به گفتن مطالبی راجع به بقیه می‌کند، مجددن از این سه جمله‌ی طلایی استفاده کنید و سرتان را برای عواقب بعدش بی‌جهت دستمال‌پیچ نکنید.

تکرار این اتفاق به مرور ملکه‌ی ذهن شما می‌شود. تا آنجا که یاد می‌گیرید زباننتان را هیچ وقت بی‌موقع نچرخانید. تا سر سبزتان بر باد نرود.

مثبت‌ترین قسمت این تکرار این است که نیازی نیست همه چیز را به دیگران توضیح دهید. مثل همین الان که من خیلی چیزها را مطرح نکردم چون به من چه؟ خودتان بروید و یاد بگیرید. اصلن به تو چه که در ذهن من چه چیزهای مخفی‌ای هست؟ تا پست بعدی خدافظ

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

5 دیدگاه در “خب که چی؟ به من چه؟ به تو چه؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *