بچه که بودم علاقهی زیادی به یادگرفتن ضربالمثلها داشتم. فکر میکردم بکاربردن یک ضربالمثل از زبان یک کودک ده ساله، او را شبیه آدم بزرگها خواهدکرد. تازگیها چند ضربالمثل یاد گرفته بودم که به نظرم جذاب آمدند. دوست داشتم یک جایی ازشان استفاده کنم. قاعدتن کاربرد آنها در جمع و بخصوص بین کودکان همسن خودم برایم باعث مباهات بود. تولد پدرم دوم دی ماه است. اما مادربزرگ همیشه میگفت: پسرم شب چله بدنیا آمده. ما هم هرسال شب یلدا سفره را رنگین پهن میکردیم و تولد پدر را همان شب برگزار میکردیم.
شب یلدا 76
همان سال که تازه با چند ضربالمثل جدید آشنا شده بودم و منتظر فرصتی بودم تا بتوانم آنها را بکار ببرم، برای شب یلدا مهمان ناخوانده آمد. خانوادهی مهمان سه دختر در رنج سنی خودم داشتند. بهترین موقعیت بود تا بهشان فخرفروشی کنم.
شب، سفرهی یلدا را پهن کردیم و بساط خوراکی و شام و کیک و هرآنچه که مادر تدارک دیدهبود را روی آن چیدیم.
هرسال وقتی مراسم فوت کردن شمع و تقسیم کیک به پایان میرسد، هرکس گوشهای میرود و سرگرم خوردن خوراکیهای متنوع میشود. شب یلدا در خانهی ما از شیرمرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشود. آن سال هم همینطور بود.
توصیههای شب یلدا
از همان وقتها مامان و بابا همیشه بر اسراف نکردن، تاکید زیادی داشتند. مخصوصن وقتی خودمان مهمان کسی میشدیم، از قبل معین میکردند مثلن به فلان خوراکی و میوه دست نزنیم. یا اگر دو بار از چیزی بهمان تعارف کردند، بار دوم بگوییم میل نداریم. حتا اگر میل داشته باشیم.
با توجه به این مدل تربیت، بیشک از بچههای فامیل هم انتظار داشتیم چنین رفتاری داشته باشند. توقع ما بیجا ولی اقتضای سنمان بود.
اما بچههای مهمان با هیچ کدام از توصیههای این چنینی آشنا نبودند. نوبت خوراکی خوردن که شد هر کدام از یک طرف چیزی برمیداشت. هنوز قبلی تمام نشده، سراغ خوراکی بعد میرفت. آنقدر خوردند که دختر بزرگتر دلدرد گرفت. ولی دست از پرخوری برنداشت. چند ساعتی به همین منوال گذشت. کمی بعد باید با دختر فامیل ظرف هندوانه و بشقابهای کثیف را به آشپزخانه میبردم. با وجود دلدرد، باز هم مشغول خوردن هندوانه شد. آن هم برای بار چندم. دلش را گرفته بود و هی میخورد. با تعجب نگاهش میکردم و نمیدانستم باید چطور از خوردن منصرفش کنم.
- چقدر خوراکی دارید شما. هرچی میخوریم تموم نمیشه.
- مگه باید تمومشون کنی؟
- خوراکی واسه خوردنه.
- خب فردا بخور.
- فردا صبح زود میریم خونمون. دیگه وقت نمیشه بخورم. وای دلم…
- بچه! کاه از خودت نیست؛ کاهدون که از خودته.
_
بالاخره فرصت استفاده از یکی از ضربالمثلهای جدید را پیدا کرده بودم. منتظر بودم تا دختر فامیل به این هوش و درایتم غبطه بخورد که یکهو هندوانهها را رها کرد و به سمت هال رفت. خیال کردم میخواهد این حرکت زیبا را به بقیه هم بگوید. کیفور پشت سرش راه افتادم. اما به محض رسیدن، خودش را در بغل مادرش پهن کرد. و شروع کرد به گریههای ساختگی.
- مامااااان ببین زهرا چی میگه بهم. مگه من خرم که بهم میگه کاه میخوری؟
- چی بهت گفت؟
- میگه کاه از خودت نیست ولی کاهدون از خودته.
از واکنشش متوجه شدم که اصلن معنی ضربالمثل را نفهمیده. در دلم گفتم: عجب دختر خنگی. اما ننه، باباش که معنیشو میدونن، الآن بهم میگن آفرین به این دختر باهوش.
ولی رفتارشان باز هم خلاف تصورم پیش رفت. مادر دختر گوشه چشمی نازک کرد و رو به بزرگترها گفت: از قبل به بچه گفتید اینو بگه که ما چیزی نخوریم؟ و بلندبلند خندید. آنقدر بلند که انگار جیغ میکشید.
مامان چپچپ نگاهم کرد و دریافتم که گویی کسی از این هوش من خوشحال نشده. جرات نگاه کردن به بابا و مواجه شدن با نگاه سنگین او را نداشتم. تصمیم گرفتم به آشپزخانه بروم تا این موضوع فراموش شود.
+
دو خواهر بزرگم در آشپزخانه وسایل را مرتب میکردند و ظرفها را میشستند. دو دختر مهمان آمدند و مشغول خوردن از جعبههای شیرینی و میوههای ولوشده در سبد بزرگ روی میز آشپزخانه شدند. دختر بزرگتر که هنوز دل دردش خوب نشده بود، یک میوه برمیداشت، گاز میزد و پرت میکرد در پسماندههای خوراکیها. بعد سراغ شیرینیها رفت و همان بلا را سرشان آورد. هیچ کس هم به این اسراف و گندکاریاش معترض نمیشد. کمی این رفتار زشتش را نگاه کردم و به خواهر بزرگم گفتم که یک حرفی بزند. اما گفت: مهمونه. زشته بگیم این کارو نکن. مامانش باید بهش بگه.
دیدن این صحنه واقعن برای من قابل تحمل و درک نبود. بالاخره به حرف آمدم:
- چرا خوراکیهاتو کامل نمیخوری؟
- چون دلم درد میکنه. ولی میخوام از همشون بخورم.
- خب نخور. همش داری اسراف میکنی.
- تو چی کار داری. اسراف چیه؟ بگو خسیسی و دوست نداری از خوراکیاتون بخورم.
- اگه خسیس بودم که نمیذاشتم این همه چیز بخوری. تو داری نصفه نصفه میخوری.
- دوست دارم.
- وقتی خونه خودتون اینجوری میکنی، مامانت دعوات نمیکنه؟
- نخیر. چون خونه خودمون اینطوری نمیخورم.
- مال مفت و دل بیرحم.
*
این بار بعد از هنرنمایی دوم که واقعن به نظر خودم شگفتانگیز جلوه مینمودم، دخترک به هال نرفت. از همان جا به گریه افتاد. هر دو مادر با هم آمدند. داستان را که برایشان گفت، فهمیدم این یکی هم انگار اینجا کاربردی نداشت. این همه وقت منتظر بودم که خودی نشان دهم. آخر سر یک آدم خسیسِ مالکور جلوه کردم.
با نیشگونهای مامان به اتاق هدایت شدم و برای اینکه دستهگل را برای بار سوم آب ندهم، محکوم به خواب اجباری شدم.
فردا صبح تا وقتی صدای بچههای مهمان میآمد، خودم را به خواب زدم تا بروند. وقتی رفتند مامان به اتاق آمد. شاکی شد که چرا برای خداحافظی بیدار نشدم.
ماجرای دیشب را برایش تعریف کردم. با قیافهای درهم گلایه کردم که چرا بجای دفاع و احسنت گفتن به من، آنجور برخورد کردند.
مامان گفت: هر حرفی رو نباید جلوی دیگران زد. نباید جلوی خودشون اون چیزا رو میگفتی.
این حرف مامان یعنی ضربالمثلهای این چنینی فقط برای کنایههای آشکار و غیبتکردن به کار میرود. همان شد که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت این نبوغ کودکانهی تخیلیام را به رخ کسی نکشم. عاقبت بعد از گذشت این همه سال هنوز همان دختر شکموی اصرافکار مرا آدمی خسیس میخواند و به سبک مادرش میخندد…
اینجا قسمت دوم سوتفاهمهای آنجوری را بخوانید. یادبود مرحوم
جالب بود زهرا جان
علاقه ات به استفاده از صرب المثل برام جالب بد
دختر خیلی خوب بود داستان یلدا. هربار با گفتن ضربالمثلها تحسینت کردم. من خودمم آدم رُکی هستم و حرفمو میزنم. به قول سپیده با کامنتت هم بیش از داستانت حال کردم. دمت گرم حرفتو زدی 🥰🤣
خیلی خوب درکت میکنم زهرا جان. وقتی مهمون فکر میکنه به غنیمت جنگی دست پیدا کرده و تا لحظه آخر میخوره علاوه بر ناراحت شدن تعجب میکنم که این معدهاست یا انبار کاه.
خاطره یلدا رو خیلی زیبا بیان کردی. الان از دست مهمون شکموتون شاکیم خوب کردی ضربالمثلها رو بهش گفتی.
چقدر قشنگ بود. حال کردم
وای زهرا مگه داریم. چقدر مادره بی ادب بوده. حالم بد شد.
ما هر سال شب یلدا هر جا بشیم انقدر سرمون گرمه به حرف زدن که هیچی هم نخوریم توجه نمیشیم. یا بچه ها فقط دارن بازی میکنن التماسشون میکنیم که بیان یه چیزی بخورن
کلن حس میکنن اگه اینجوری حرف بزنن خیلی صادق هستند. یه بار برای عید اومدن خونمون. همون دختره که دیگه ازدواج کرده بود، تنها اومد. کلی ازش پذیرایی کردیم. مامانم بهم گفت برو ظرف آجیلا رو پر کن دوباره بیار. دختره گفت نه هنوز پره ظرفم. مامانم گفت پسته و بادوم نداره. بذار عوضش کنه. دختره با خنده گفت عه پستههاتونو قایم کردید؟
خیلی زورم اومد. گفتم نه عزیزم بشقابتو نگاه کنی متوجه میشی خودت خوردیشون. اینقدر بهش برخورد که نگو😅
باز گفت حالا یه بار یه کاسه پسته خوردیم خونتون. گفتم باز خوبه یه بار خونمون پسته خوردین. ما که کلن خونه شما هیچ وقت نخوردیم😂
باز مامانم دعوام کرد ولی گفتم وقتی یک نفر اینجوری خودش با خنده حرفشو میزنه، باید همینجوری بهش جواب بدی که یاد بگیره هرچیزیو نباید بگه.
وای این کامنتت بیشتر از پست خندم آورد😂😂😂 حس میکنم مبدونم این خانمه کیه🤣
یادم بیار تو پیوی بهت بگم حتمن :))))
وای زهرا چقدر لذت بردم از خوندن متنت، عاشق طنز پنهان پشت نوشته هاتم. 😍😍
بیا پیوی پس😂
وای زهرا جان 🥰 چقدر تو ماهی🌹 خیلی دلم برات سوخت😔ایکاش ما مادرا و بزرگترها رو در بایستی های بیمورد رو کنار میذاشتیم و از حرفهای شیرین و درست بچههامون در جای خودش حمایت میکردیم