اولین بار که به اتاق عمل رفتم، از استرس زیاد مثل اسب میخندیدم. همه از این خندههای بلندم متعجب بودند. چون بار اول بود اتفاقی را تجربه میکردم و از عاقبت بعدش بیخبر بودم. وقتی بهوش آمدم با گریهی شدید همراه بود. دو حالت کاملن متفاوت.
بار دوم برای جراحی دندانهای عقلم رفتم. چرا برای دندان راهی اتاق عمل شدم؟ چون فوبیای آمپول و خون و دندانپزشکی دارم. به محض اینکه دریل دندانپزشک روشن میشود، دچار حملهی پنیک میشوم.
بار سوم دیروز بود؛ باز هم دندان. و احتمالن چند هفتهی دیگر باید دفعهی چهارم را هم تجربه کنم. بله مجددن دندان. اما دیروز چه گذشت؟
***
باید ساعت هفت صبح در بیمارستان نفت حضور پیدا میکردم. ساعت 5 صبح بیدار شدم و به همراه مامان راهی بیمارستان شدیم. وقتی رسیدیم یک پسر اوتیسمی به اسم پویا زودتر از من پروندهاش را به ناظم بیمارستان داده بود. پس یعنی باید زودتر وارد اتاق عمل میشد و من حدود ساعت 10 نوبتم میشد.
در سالن انتظار نشسته بودیم تا برای تکمیل پرونده صدایمان کنند. با اینکه شب قبل اصلن خوب نخوابیده بودم و کسل بودم ولی نمیتوانستم از مکالمات پویا با مادرش غافل شوم:
مامان تو قشنگ منی. تو عشق منی. مامان تو جون منی.
مادر پویا زنی امروزی بود که خیلی به ظاهرش رسیده بود. با مهربانی زیاد با پویا حرف میزد و حواسش به او بود تا چیزی ناراحتش نکند.
**
یاد همسایهی قدیمیمان افتادم که یک دختر اوتیسمی داشتند. خواهر کوچکش همکلاسم بود. هیچ وقت تا سال آخر دبستان کسی نفهمید که در خانهشان همچین دختری وجود دارد. یک روز که برای گرفتن دفتر دوستم به در خانهاش رفتم، خواهر اوتیسمیاش بیرون آمد و دوستم را صدا زد. دوستم با شرم زیادی به سمت دخترک دوید و او را به داخل خانه پرت کرد و سعی کرد قایمش کند. ماجرا را برای مامان که گفتم اظهار بیاطلاعی کرد. بعد از چند سال فهمیدیم که این خانواده یک دختر با این مشخصات دارد. هنور نمیدانم چرا او را مخفی میکردند.
حیاطهای خلوت خانههایمان از پشت بهم چسبیده بود. پنجرههای اتاقهای خواب، مشرف به همان حیاط خلوت بود. پنجرهی یکی از اتاق خوابهایشان را با فیبری سه لایه پوشانده بودند تا درون اتاق دید نداشته باشد. چیزی شبیه زندان. یک روز عصر صدای جیغ بنفشی از همان اتاق بلند شد. مادرم نگران به خانهشان زنگ زد. بالاخره خانم همسایه موضوع را لو داد و گفت: دخترم بیماری اوتیسم دارد. وقتی خیلی عصبی میشود، پدرش او را در آن اتاق میگذارد و در را میبندد تا آرام شود.
نمیدانم روشی علمی بود یا ساختگی. ولی هرچه بود تا مدتها هروقت صدای جیغ دخترک میآمد قلبمان درد میگرفت.
*
قبل از ورود به اتاق عمل جنرال باید وارد سالن اتاق عمل یک شویم تا مقدمات قبل عمل انجام شود. ده نفری برای جراحی چشم آمده بودن. من و پویا هم برای دندان.
پویا هم مثل من از آمپول و دندانپزشکی میترسید. به مامانم نزدیک شد و از او پرسید:
- این (اشاره به من) میخواد چیکار کنه؟
- دندونشو باید درست کنه.
- درد داره؟
- نه عزیزم نداره.
- آمپول میزنن؟
- آره ولی درد نداره.
- از این کوچیکاست؟
- آره پسرم. نترس. میخوابی و اصلن چیزی حس نمیکنی.
- دکتر هم میاد؟
- آره میاد.
- راست میگی درد نداره؟
- میخوای از دخترم بپرسی؟
- آره. میشه بپرسم؟
- برو بپرس.
+
به من نزدیک شد؛ در حالی که سرش پایین بود.
- درد داره؟
- نه هیچی نمیفهمی.
- الکی نمیگی؟
- نه. قبلن هم انجام دادم. هیچی متوجه نشدم.
- تو هم از آمپول میترسی؟
- آره خیلی. همه میترسن.
- باشه. من میرم.
ساعت 9:45 دقیقه اسم مرا خواندند. با پرستار راهی اتاق عمل شدیم. تا آمادهسازی اتاق، دکتر بالای سرم آمد و با هم یک بار دیگر دندانهای ترمیمی را چک کردیم. دکتر خوشرو و آرامیست. همین اخلاق خوبش سبب شد که با اینکه درمان را با یک بار بیهوشی تمام نکرده ولی از دستش عصبی نباشم.
_
بعد از دکتر، دو خانم خندان و مهربان آمدند و فرمهایی را پر کردند. خانم اول موهای بافته شدهام را نوازش کرد و گفت: چقدر گیسات خوشگلن.
دوستش آمد و گفت: بذارشون زیر کلاهت که کثیف نشن این موهای قشنگت.
دیگری آمد و با لحنی کودکانه به دومی گفت: ای بابا چرا گفتی قایمشون کنه؟ منتظر بودم بیهوش بشه و گیساشو بِبُرَم واسه خودم.
برخورد همهشان آنقدر خوب بود که دوست نداشتم بیهوش شوم و کمی گپوگفتمان ادامهدار شود.
بالاخره وارد اتاق عمل شدیم. دیگر از بیهوشی ترس ندارم. برایم هیجانانگیز هم هست.
.
دکتر بیهوشی و دستیارش هم بسیار شوخطبع بودند. برخلاف دکتر بیهوشی بار دوم که اگر کمی دیرتر بیهوش میشدم، قطعن کارمان به گیس و گیسکشی میرسید. با اینکه این دو فرد جدید آدم را یاد نکیر و منکر میانداختند ولی باز از رفتارشان خندهات میگرفت.
ساعت حدود 2 بعدازظهر بود که از ریکاوری به اتاق قبل منتقل شدم. تنها صدایی که به گوشم رسید صدای آقایی بود که از کسی میپرسید: چرا بهوش نمیاد؟ از 12 و نیم ریکاوریه.
از ذهنم چیزی گذشت که خاطرم نمانده. ولی یادم هست که بعد از آن فکر بلند خندیدم و دوباره خوابم برد.
حدود ساعت چهار بعدازظهر به خانه رسیدیم. ماهان در ورودی در منتظرم بود. توان ایستادن نداشتم. مستقیم به اتاق رفتم و دوباره بیهوش شدم. حوالی نه و نیم شب بیدار شدم و با درد زیاد دندانی که انگار برای بار دوم از زیر دست دکتر در رفته بود نالیدم.
گویی این قصه سر دراز دارد. کی قرار است تمام شود خدا داند. شنبه باید مجددن پیش دکتر بروم تا سنگهایمان را باهم واکنیم. امیدوارم بیمارستان قبول کند که برای بار سوم اینکار را انجام دهم. این روزنوشت تقریبن نوعی یادداشت برای کائنات محسوب میشود که شنبه هرآنچه میخواهم اتفاق بیوفتد و برای بار آخر داستان دندانهای واماندهام تمام شود.
احتمالن دفعهی بعد باید بدون همراه بروم. زیرا مادر از خستگی و انتظار کلافه شده و پیشنهاد داده حداقل یک سال وقفه بیاندازم تا کمی خستگی از تنش در رود 🙂
از همین تریبون پیشاپیش محض احتیاط اعلام میکنم به یک همراه خندان نیازمندم 🙂
به حرفی که به پویا زدی معتقدی ؟ راست گفتی درد نداره ؟👀
حسابی معلوم بود که خستهای و اینو نوشتیا. برگرد یه دور بخون حتما.😅
من که خندونم، اما اگه بیام کنارت غش میکنم. دندونپزشکی برام غول غولاست و بیهوشی هم که بشدت ازش میترسم. دیگه جونی برای زاییدن واسم نمیمونه.😂
با بیهوشی درد نداره. فقط بار اول که دندونامو کشیدم، به محض بیدارشدن انگار داشتن زندهزنده پوست سرمو میکندن. که سریع واسم مسکن زدن و آروم شدم. اما پرکردن و عصبکشی درد نداشت. تکرار میکنم: با بیهوشی نه بیحسی :))))
سپیده اینقدر گیج بودم وقتی نوشتمش که نگو. انگار تو خواب بودم همچنان.