اواخر دبیرستان یکی از دوستانم یک دفتر خاطرات زیبا برای تولدم هدیه داد. دههی هشتاد میل زیادی به رونویسی از اشعار زیبای دیگر شعرا داشتم. هم غرق شدن در دنیای شعر محسوب میشد، هم تمرین خوشنویسی. با توجه به اینکه دفتر خاطراتم در مقطع دبستان خیلی در دست همه میچرخید و حریم خصوصیای برای خودم نداشتم، خیلی سال بود که دیگر خاطرات شخصیام را یادداشت نمیکردم. اما دلم نمیخواست دفتر خاطراتی که هدیه گرفتهام سفید بماند. بنابراین تصمیم گرفتم در آن دفتر هم فقط شعرنویسی کنم. چند صفحهی اولش را یکی، دو شعر نوشتم و پس از مدتی دفتر به خاطرات پیوست.
چند روز پیش کارتن مخصوص دفترهای قدیمیام را وارسی میکردم که چشمم به همان دفتر افتاد. تندتند آن را ورق زدم. چند صفحهی اولش چند قطعه شعر بود. اما صفحات آخر به نظر خاطراتی شخصی میآمد. شروع به خواندنشان کردم. کلماتی غریب که مرا به سن نوجوانی پرت کرد. درد زیادی به وضوح در واژگان پیدا بود. اما اینکه چه اتفاقی رخ داده بود که خاطرهی مبهمم تا این اندازه دردناک بود، چیزی در ذهنم نیامد. حتا مشخص نبود مخاطب بعضی جملات چه کسی بوده. فقط پیدا بود که غمی بزرگ مرا به نوشتن آن جملات واداشته.
دفتر خاطرات نوجوانی
چند دفتر دیگر را تورق کردم. هرچه تاریخ پیشتر میآمد، برخی از اتفاقات ثبت شده در ذهنم تداعی میشد. جملاتی کوتاه که انگار مخاطبی داشتند و حالا نه از آن مخاطب خبری بود نه من چیزی در یادم مانده بود. هم از آن مخاطبان و هم از اینکه چرا آن چیزها را نوشتم. بالاخره به دفتر سال پیش رسیدم. اوایل دفتر خاطراتی پرانرژی بود. کمکم جملات بوی غم گرفت. و به اتفاقات تلخی رسیدم که سال گذشته برایم رخ دادند.
اتفاقاتی که اگر نخوانده بودمشان معلوم نبود چه روز و ساعتی قرار بود گذری کوتاه بر آنها بیاندازم.
خاطرات فراموش خواهندشد
آن روز در نگاه اول، خاطرهنویسی برایم امری بیهوده آمد. زیرا مرورشان باعث شده بود موضوعاتی را به یاد آورم که برایم خوشایند نبود. اما اندیشیدم آن روزها تنها راهی که میتوانست حالم را خوب کند، نوشتن از روزمرگیهایی بود که جرات گفتن آنها را به کسی نداشتم. حالم آنقدر نامساعد بود که حوصله نداشتم با کسی همکلام شوم.
نوشتن خاطرات باعث شده بود از چرخش بیهودهی افکار آزاردهنده در سرم تا حدی جلوگیری کنم. روانشناسی رایگان که به مرور راه را برای حرکت روشن میکند. بهتر است خودتان امتحان کنید. اما چیزی که مبرهن است، این است که خاطرات به مرور از ذهن آدم پاک خواهندشد.
خواندن خاطرات بد چه مزیتی دارد؟
مزیتی که بازخواندن خاطرات ناگوار برایم داشت این بود که ایمان، امیدواری و شجاعت در من افزایش یافت. نگاهی دوباره و چندباره به حوادث پیشین به من یادآور شد که وقتی روزهای تلخی که تصور میکردم هیچ راه نجاتی برایم نمانده، گذشتند و من هنوز زندهام؛ پس در مصائب حال و آینده نیز همان اتفاق خواهد افتاد. پس در مشکلات بسیارسخت پس از چند دقیقه ناراحتی، تمام مساله را به دست خدا وامیگذارم تا بهترین را برایم رقم بزند.
اما مشکل اینجاست که من دیگر تمایلی به بازخوانی خاطرات بد ندارم. دستیابی به همین دیدگاه هم برایم کفایت میکند. پس راهحل چیست؟
یاد کتاب “بنویس تا اتفاق بیوفتد” افتادم. در قسمتی از این کتاب نوشته بود کائنات از خوب و بد حوادثی که در ذهنمان میگذرد، آگاه نیست. فقط میداند که فلان موضوع دغدغهی مدام فکرمان شده. بعد هی آن را برایمان تکرار میکند.
این موضوع علاوه بر احساس بدی که تکرار خاطرات برایم ایجاد میکرد، مزید برعلت شد که دست از خاطرهنویسی بردارم. اما هزارویک علت وجود دارد که ثابت میکند خاطرهنویسی بسیار مفید است.
راه حل
دو دفتر مجزا برای نوشتن خاطراتتان اختصاص دهید. در یکی فقط خاطرات خوبتان را ثبت کنید. در دیگری خاطرات ناخوشایند. این کار بجز مرتفع کردن مشکل بالا مزیتی دیگر دارد. وقتی نسبت خاطرات خوب و بدتان را ببینید، به کنترل اتفاقات زندگی واقفتر خواهید شد. یعنی اگر دفتر خاطرات روزهای بدتان زودتر پر شود، خواهیدفهمید که یک جایی را خیلی اشتباه قدم برمیدارید. پس نیاز به بازبینی در سبک زندگیتان به شدت احساس میشود. از این رو تلاش خواهید کرد مسیرتان را به سمتی سوق دهید که روزهای خوبتان بیشتر و پررنگتر شوند.
بنظرم خوبی و بدی انقدر سفت و سخت بهم چسبیدند که جدا کردنشون غیرممکنه.
تو هر بدی، خوبی هست و تو هر خوبی، بدی.
منم گاهی به دفتر خاطرات گذشتهم سر میزنم. بین صفحههاش میچرخم و حرفهامو میخونم.
اما از اینکه شادی و غمش قاطیه باهم حالم خوبه.
*همه دفتر خاطراتم رو نگه داشتم از کلاس چهارم، جز یه دونه که فکر کنم جریانات 18سالگیمو نوشته بودم. پرپرش کردم و ریختم دور. گاهی دلم براش تنگ میشه. اما از نبودش راضیم.