این تیتر را در کانال یکی از دوستانم دیدم. با توجه به آنکه کانالی ادبی بود، مشتاق شدم متن را بخوانم. منتظر نوشتهای بودم که اتفاقی را به این تیتر مرتبط کند. اما در کمال ناباوری نحوهی دم کردن چای را خواندم.
اشکالی در نوشتهاش نمیگیرم. فقط حرف از تفاوتها میزنم.
مثلن با چنین تیتری من دوست داشتم چیزهایی شبیه این بخوانم که کیسهی چای را بدون دقت به عطر و رنگش انتخاب میکنم. بعد از شیر آب که از تصفیه بودنش مطمئن نیستم، کتری را پر میکنم.
بعد منتظر میمانم تا آب قلقل کند و یک گوشه غرق در خاطراتی کلیشهای میشوم. از آن خاطراتی که تهش میشود کلماتی هشلف که در تمام دلنوشتههای معاصر میدوند. از آنهایی که چند سال بعد وقتی آنها را در نوشتهات میخوانی، عرق شرم بر پیشانیات مینشیند و با خودت میگویی: خداروشکر که آن دوران تباه هم گذشت…
*
بعدترش مثلن حواسم نباشد و دستم با بخار بالای حفرهاش کمی بسوزد. یکهو از خاطرات پرت شوم بیرون و یک فحش به کتری ننهمرده بدهم و کور بودنش را به رخش بکشم. کتری هم اینقدر دست و پاچلفتی؟
بالاخره چای را با بیدقتی تمام درست کنم و بروم یک وری که نمای روبرویش آسمان باشد و ابر و باد و مه و خورشید و فلک…
یک جرعه چای بنوشم و یک پست در صفحهی مجازیام بگذارم با عکس لیوان چایی کاملن معمولی.
زیرش هم بنویسم: این چای معمولیِ معمولی به یاد تو خوشطعمترین و خوشعطرترین چای جهانست.
یا مثلن بنویسم: تو نباشی طعم این چای پر از خاطره است.
یا خیلی لوس شوم و بگویم:
دلبر شیرین بیانم؛
چای ریختم،
بنشین کنارش تا لبم شیرین شود.
و امثال این عاشقانههای بیسروته عصر جدید که در دکان هر عطاری دیده میشود.
بعد صفحهی مجازیام را هی بالا و پایین کنم و ببینم که همکلاسی قدیمم به اجبار یک انگشت شست نشانم داده که یعنی دیده و خوانده و در رودربایستی پسندیده.
بعدش هم باید خوشحال شوم که خزعبلاتم را یک نفر دوست دارد؛ حتا به اجبار.
آخرش هم که چای تمام شد، لابد باید منتظر باشم که مخاطب متنم پیام بدهد یا سروکلهاش پیدا شود.
***
اصلن نمیدانم سری که درد نمیکند را چرا باید دستمال بست؟
انگار اسلحه گرفتهاند بیخ گلویم که یک چیزی بخوانم یا بنویسم.
بیخیال نوشتن میشوم و لپتاپ را روشن میکنم. دوباره کانال دوستم را باز میکنم و از اول دستوراتش را میخوانم. یکییکی به دقت همه را انجام میدهم و یک لیوان چای سفارشی برای خودم دم میکنم.
بعد میروم همان جایی که چای را در خیالم نوشیده بودم؛ روبروی همان آسمانی که حالا از شدت گرما، تنش کمکم رو به سرخی میرود.
به گونههای ورمکردهاش خیره میشوم و نمیدانم چند ساعت میگذرد.
به خودم که میآیم، چای در آن گرما یخ کرده و آسمان روسیاه شده.
تازه یادم میآید که من برخلاف میلیونها آدم علاقهای به نوشیدن چای ندارم، چه برسد به جفت کردن کلماتی که انتهایش باید چشم به راه کسی باشم که نمیدانم روزی که گذشت قندپهلوی لیوان چاییِ چه کسی بوده…
منم دوست ندارم چایی شاید دو ماه یکبار
ولی خوب نوشتی
مطلب عاشقانه ها جالب بود
من بخش دیدگاه نیافتم ریپلای میکنم
بهبه
بعد مدتها خوندن نوشتهات بهم چسبید.
و جملهای آخر؟
عالی🤞
زهرا کجایی؟ دقیقن کجایی؟ حالا وقتشه که یه چایی سفارشی دم کنی و من و سپیده رو دعوت کنی بیاییم خونتون به صرف چای
راستش منتظر یه متن درباره دم کردن چای بودم؛ اما متنی که خوندم غافلگیرکننده و زیباتر از چیزی بود که انتظارش رو داشتم. دلچسب و گوارا بود. خیلی خوب مینویسی زهراجان آفرین به قلم توانات.
اینکه از موضوعات ساده میشه متن و محتوای خوب نوشت رو تو نوشتههای تو میشه درک کرد. چای تو اوج خستگی میچسبه. حتی اگه چله تابستون باشه. صبحونه هم که بدون چایی نمیشه. با این اوصاف روزی حداقل دو وعده چایی رو تو برنامهمون دادیم 😅✌️
زهرا قلمت غافلگیرکننده است. لذت بردم عزیزم 😊👏
منم عین خودت
اصلا چایی خور نیستم و حالی هم نمیکنم باهاش
شیرینی باشه شاید اونم
تفاوت در نوشتههاتون رو دوست دارم
ایکاش زهرا جان روی فیلمنامه نویسی کار کنی
مطمئنم فیلمی که شما نویسندهاش باشی خیلی طرفدار داره
چون نوشتههاتو باید با دقت تا ته خوند چون فرصت های غافلگیر شدن و شگفتی تو متنهای شما زیاده
قلمت سبز 🥰😊🌹
نظر دوستان رو قبول دارم. قلمت فوق العاده هست.
همونا که گفتم اونجا گفتم😅
زهرا چقدر خوب بود. تو خیلی خیلی خوب مینویسی
منم فکر کردم تو میخوای از اداب چای دم کردن بگی و گفتم اه چرا همه به این موضوع گیردادن اما تو خیلی خوب از اون چایی یه داستان زیبا خلق کرده بودی لذت بردم