امروز تقریبن اواسط تابستان است. ولی فقط دو روز برای آمادهشدن امتحان هندسه دو که در تاریخ دو بهمن برگزار میشود فرصت دارم. تمام کتاب و دفترهایم را زیرو رو کردم اما جزوه ندارم. ناچارم به کتاب گامبهگام هندسه دو که جلد کاهی زرد رنگی دارد بسنده کنم.
از خاطرم میگذرد که در طول سال چند بار از سونیا خواستم تا جزوهاش را بدهد تا از آن کپی بگیرم. ولی حالا که خبری از جزوه نیست یعنی سونیا مرا پیچانده.
سر هیچ کدام از کلاسها نرفتهام و حتا جنسیت معلم را نمیدانم. البته که جنسیت چیز مهمی نیست؛ اما فقط تا وقتی که قدرت در دستت نباشد. آنوقت یا بطور افراطی از جنس موافق خود حمایت خواهندکرد یا با همان درجه افراط او را سرکوب میکنند.
تجربه ثابت کرده پای قدرت که وسط بیاید آدمها توانایی عملکرد متعادل را از دست میدهند. این تجربه مختص ایران است. زیرا با اینکه نیم بیشتری از عمرم را گذراندهام هنوز موفق نشدهام تجاربی این چنینی در خارج از محدوده و مرزهای وطنی بدست بیاورم.
*
دوره کارشناسی، یک استاد ریاضی داشتیم به اسم خانم میم.
خانم میم حدودن چهل ساله، مجرد و ظاهری خیلی معمولی داشت. در طی ترم حتا یک بار هم لبخندش را ندیدم. بجز وقتی که آقای سین همکلاسی خوشبر و رو و البته مغز متفکر ورودیهایمان دستش را برای حل مسائل بالا میبرد.
آنقدر رفتارش در این دو حالت متفاوت بود که شایعه شد خانم میم از آقای سین خوشش آمده.
موقع امتحان میانترم درس خانم میم، صندلی من درست وسط صندلی آقای سین و دوستش آقای جیم بود. روز امتحان، قبل از ورود استاد آقای سین نزدیک شد و برای اولین بار احوالپرسی نسبتن گرمی کرد. این مدل احوالپرسی قبل از یک رویداد مهم یعنی طلب کمک. آقای سین بعد از خوش و بشی کوتاه که با لبخندی از سرناچاری همراه بود این طور درخواستش را مطرح کرد:
“حقیقت اینه که قرار بود من و آقای جیم کنار هم بشینیم تا من جواب سوالات رو بهش بدم. امتحان که شروع شد من یکییکی جوابا رو مینویسم روی یک برگه و میدم به شما؛ شما بده به آقای جیم.”
پیش از آنکه مضطرب شوم در دلم خندیدم که این بیچارهها چرا باید گیر آدمی سرتاپا استرس مثل من بیوفتند که جرات چنین کار سادهای را هم ندارد. درخواستش را با لبخند کمرنگی رد کردم. نه از سر بدجنسی؛ بلکه از سر ناتوانی. اما آقای سین اصرار داشت که واسطشان باشم و اگر گیر افتادیم خودش گردن میگیرد.
×
امتحان شروع شد. برگهها توزیع شد و من خیلی عادی به ردوبدل کردن ورقههای ریزِ تا شده حاوی پاسخ سوالات بین سین-جیم پرداختم.
خانم استاد از پشت جااستادی هرزگاهی سرش را میچرخاند و دوباره مشغول بررسی تلفن هوشمند همراهش -که تازه آن سالها مد شده بود- میشد.
امتحان که تمام شد سین-جیم هردو تشکر کردند. آقای سین با تعجب گفت: راستی خانم هموله چرا اصلن برگهها رو باز نکردی؟ شما که زحمت کشیدی، خودت هم استفاده میکردی.
لبخندی که نفهمیدم از تواضع بود یا شرمساری روی لبم نشست. خداحافظی گرفتم و رفتم. شرمساری از این جهت که چرا به ذهن خودم نرسیده بود از پاسخهای کامل و آمادهای که بین سین-جیم ردوبدل کردم میتوانم استفاده کنم. این کمترین کاری بود که در ازای این عملیات سخت بعنوان پاداش میتوانستم از آن بهره ببرم. که آن هم به عقل ناقصم خطور نکرده بود. مثلن میخواستم امانتدار خوبی باشم؛ اما در واقعیت یک انسان سفیه جلوه نمودم.
**
هفتهی بعد نمرات اعلام شد. آقای سین طبق معمول نمرهی A کلاس شد. آقای جیم با چند صدم پایینتر جز نفرات بعدی بود. نمرهی من هم یک ۰.۲۵ خشک و خالی از ۵ نمره.
مات و مبهوت به برگه نگاه میکردم که استاد با لبخندی مشمئزکننده گفت: “هرکس اعتراض داره انتهای کلاس بیاد. الان برگهها رو برداريد.”
پایان کلاس آقای سین جلو آمد و با اِنومِن گفت: “چیزه. خانم هموله میدونم چی شده. ولی استاد گفت بهتون بگم به نفع خودتونه برای اعتراض نرید پیشش. متوجه شده که شما رابط ما بودید و اینجوری تلافی کرده. ببخشید. من واقعن متاسفم. هروقت برای حل تمرینا مشکل داشتید، من کمکتون میکنم.”
و رفت. به همین سادگی ضربالمثل “آش نخورده و دهان سوخته” را با تمام بندبند وجودم حس کرد.
استاد با همان لبخندی که ابتدای کلاس زد، از دور نگاهی بدجنسانه کرد و چادرش را روی دستش انداخت و از کلاس خارج شد.
با هر قانونی که به ماجرا نگاه میکردیم، میزان مجازات من از آقای سین و جیم باید کمتر میبود. اما قدرت همینقدر افراطی مسئله را جنسیتی میکند.
آقای جیم نزدیک شد و با چهرهای موذیانه ادامه داد: باید یکی از پسرا بین ما مینشست. شما که میدونستی استاد سین رو دوست داره؛ هیچ خانمی به هر دلیلی حق نداره بهش نزدیک بشه.”
آخر حرفش را وقتی نزدیک در کلاس بود گفت و خارج شد.
آقای سین هم با یک عذرخواهیِ سَبُک دنبالش رفت.
***هندسه دو
این خاطره نباید حالا برایم تداعی میشد؛ درست دو روز مانده به امتحان هندسه دو که حتا نمیدانم جنسیت مدرسش چیست!
راستی کتاب گامبه گام جرم نبود؟ زمان ما بود. جرم بود که هیچ وقت مامان برایم نخرید و وقتی خانم ادبیات یکی از آنها را روزنامهپیچ دست شکوفه دید، کتاب را توقیف کرد.
پس چرا این گامبهگام هندسه دو اینقدر سالم و تمیز در قفسهی کتابهایم جا خوش کرده؟
کتاب را برمیدارم و با فریادهای پیاپی مامان یادم میآید که امروز نوبت دکتر گوارش دارم. موقع رفتن دست درازی میکنم و ویالون را از کنج اتاق برمیدارم. ویالون؟ من کی ساززدن یاد گرفتم؟ شاید همان روزهایی که کلاس هندسه دو را پیچانده بودم. کسی چه میداند. لابد برای خودم ویالون زن متبحری شدهام که اینطور بیقید آن را با خودم به مطب دکتر گوارش میبرم.
****
به مطب که رسیدیم باران همهی خیابان را غرقآب کرده. اتفاقی تصویر خودم را در شیشهی مطب میبینم. فراموش کردهام کمی سرخاب سفیدآب به صورتم بمالم. کیف نسبتن بزرگی که انگار از غیب رسیده برمیدارم و گوشهای از حیاط مطب روزی زمین خیس شده از باران مینشینم و مشغول بزککردن میشوم. بارانی که نمیدانم وسط تابستان چطور آمده. یکهو یادم میآید سیام دی ماه است و دو روز دیگر امتحان هندسه دو دارم.
ویالون را یک گوشه رها میکنم و گامبهگام را ورق میزنم. یک چشمم به مسائل هندسه است و یک چشمم به آینه. یک طرف ذهنم به این فکر میکند که سایه چشم نارنجی به چشمانم میآید و طرف دیگر سعی میکند در آسمانی که ناگهان غروب شد، خطوط هندسه را بفهمد.
مکث میکنم و با انگشت برای بار دوم میشمارم: سی و یکم، یکم، دوم… فقط دو روز برای خواندن ۵۳۷ صفحه کتاب هندسه فرصت دارم. استرس ندارم. چون هندسه را بهتر از هر درس دیگری بلدم.
نرگس با یونیفورم مدرسهی راهنماییمان میآید و میگوید که نوبت من است و میرود. مستاصل لوازم آرایشم را در کیفم میریزم. کتاب هندسه و کیف را برمیدارم و پیش دکتر گوارش میروم. مثل همیشه با لبخند و روی گشاده استقبال میکند.
همینکه میخواهم برایش شرح بیماری کنم کسی در میزند. دنا با لباسی شبیه به نرگس و عینکهایی بزرگ روی صورتش لای در پیدا میشود. چیز مبهمی میگوید و با سرعت میدود. صدایش لای همهمهی عجیبی که از بیرون به گوش میرسد گم میشود. همه به هدف میدوند. سرم را که برمیگردانم دکتر هم رفته.
وسایلم هنوز در دستم هستند. آرایشم نیمه کاره مانده. خودم را دوباره در شیشهای از مطب تماشا میکنم. سایهی نارنجی مژههایم را محو کرده. شبیه چینیها شدهام.
+
یاد دنا میافتم. سعی میکنم از حالت لبهایش چیزی بفهمم. اما لبخوانی را هیچوقت بلد نبودم.
از مطب خارج میشوم. چشمم به ویالون رهاشده میافتد. کیفش را برمیدارم و آب از همهجایش چکه میکند. آشوب عجیبی میگیرم. با همان دگرگونی کیف را وارسی میکنم. ویالون در محافظ پلاستیکی دیگری مستور شده. خیالم راحت میشود که آب به داخل نفوذ نکرده.
مامان و بابا از در دیگری به سمت ماشین میدوند. هوا پیوسته تاریکتر میشود و چشمهایم از دیدن باز میمانند. همهچیز شبیه سایههایی درهم به نظر میرسد.
انگار کسی یک قلمموی بزرگ برداشته و رنگهای بوم را که تازه نقش بسته، با باران ترکیب میکند. رنگها در هم فرو میروند و سیاه چرکی روی بوم باقی میماند.
کتاب گامبهگام را ورق میزنم. برای بار سوم میشمارم: سیو یکم، یکم، دوم…
ناگهان یادم میآید دی ماه سی روز است و من یک روز اضافه را از تابستانی که از آن گریختهام برداشتهام. هر بار هم با صدای بلند شمردهام و یک روزِ اضافی را همه شنیدهاند. اما هیچ کس نگفت که عمر زمستان یک روز کمتر از تابستان است.
تابستان همه چیزش کش میآید. روزهایش، دلهرههایش، رخوت و دلتنگی و آشفتگیها و داغیاش. همهچیز آب میشود و به عمق جانت نفوذ میکند.
_
رنگها کاملن درهم رفتهاند. کتاب هندسه هم در حال بلعیدهشدن است. انگار برقی عظیم به جانم میافتد که اینچنین از آنجا فرار میکنم. به اتاقم برمیگردم و کتاب هندسه را در قفسه میگذارم.
پاهایم مرا به عقب میرانند. اختیاری از خودم ندارم. چند قدم عقبگرد میکنم و روی تخت میافتم. انگار در انیمیشنی خیالی گیر کردهام. کتاب هندسه هزار تکه میشود. هر تکهاش پودر میشود و به هوا میرود. نفسم بند میآید. دو روز دیگر، نه فقط یک روز تا امتحان مانده و من نه جزوه دارم نه کتاب.
دستم را به سمت خردههای معلق کتاب گامبهگام در هوا میکشم. هرچه بیشتر دست دراز میکنم، تکههایش کوچکتر میشوند و دورتر میروند.
__
اتاق آنقدر سرد است که دستم در هوا خشک میشود.
صدای کولر قطع میشود. دست چپم از درد صاف نمیشود. همه چیز محو میشود و منِ نگران در ذهنم میشمارم که چند روز تا دوم بهمن باقی مانده. هرچه فکر میکنم یادم نمیآید کجای تاریخ جا ماندهام. گوشی تلفن کنار بالش را نگاه میکنم. از نیمه شب سی دی ماه به شش صبح ششم مرداد پرت شدهام.
دنبال شمارهی سونیا میگردم تا زودتر جزوهی هندسه را امانت بگیرم. همزمان میشمارم: ششم، هفتم، هشتم…
بالاخره خواب از سرم میپرد که یادم میآید هجده سال پیش هندسه دو را پاس کردهام. کاش به دنا و نرگس هم یکجوری خبر میدادم تا آنطور پریشان در خواب آواره نمانند. چشمهایم را میبندم و خوابم را مرور میکنم. چطور میشود که ذهنم به تلگرام میرسد و یاد خواب دیشب میافتم؟ یادم نیست. پیام طولانی که در کانال دوستم ارسال کرده بودم را دوباره میخوانم. پیامم عاری از توهین بوده. اما نمیدانم چرا یک دلخوری یا گله در پیام دوستم نهفته بود.
چند بار دیگر پیامها را میخوانم و چیزی دستگیرم نمیشود. دست چپم عجیب درد میکند. چند روز است که دوباره دردش شروع شده. دکتر میگفت شانهی منجمد همینطور است. بیدلیل میآید و مدتی ادامه دارد. اما اکثر پزشکان میگویند درد اصلیاش عصبیست. سعی میکنم دیگر به پیامها فکر نکنم. با خودم میگویم لابد این دلخوری که خیال میکنم در کلمات دوستم پنهان است، چیزی شبیه حسیست که دوستم در کلمات من احساس کرده و آنطور جواب داده. بدیِ پیامهای متنی همین است. همیشه موجب سوتفاهم میشوند. آن هم برای کسی که خیلی شناختی از آدم ندارد.
_*_
باز به ذهنم میرسد کاش پیام را صوتی ارسال میکردم. بعد یادم میآید هیچ وقت در گروههای عمومی پیام صوتی ندادهام و برخلاف خیلی از جوانب ظاهریام، دختری خجالتی هستم.
از آن دسته آدمهایی که در فضای مجازی خیلی پر شر و شور و هیجانی نشان میدهند ولی در واقعیت بیشتر تمایل دارد شنونده باشند. برای همین است که تنها راه نجات را نوشتن چیزهایی میدانم که جایشان در سرم تنگ شده است. همین میشود که هزار و هشتصد و هشتاد و نه کلمه را بدون تفکر به اینکه مخاطبی خواهد داشت، تندتند تایپ میکنم و در دستهی روزنوشت ژا میچپانم.
منم تا چند سال بعد از فارغالتحصیلی خواب میدیدم از درس فیزیک ۱ افتادم وقتی بیدار میشدم خیلی خوشحال میشدم .یه استاد داشتیم خیلی باسواد و جدی اما سختگیر بود ولی بیمروت نبود.
چقد بد که خاطره تلخی خانم استاد از خودشون باقی گذاشتن.
چقد خوب که خاطراتتون مینویسید 🌹🙏
امیدوارم اینجور معلمها گذرشان به صفحه شما بیفته و حواسشون باشه که چقدر احساس بد بجا میزارن
دلم کباب شد واسط که کاسه کوزهها سر تو شکست. گاهی این اساتید عجیب رو مخ آدم میرن. تو یکریز نوشتی و منم یکریز خواندم. انقدر که متوجه طولانی بودنش نشدم. فک کنم کلا یه بار تو عمرم تقلب رسوندم اونم چون دوستم اگه درس رو میفتاد مشروط میشد به خاطر تعداد واحد کم اون ترم. شکرخدا بخیر گذشت و کسی نفهمید 😀
اخی چه آشی که نخوردی و حسابی هم سوختی
کاش از رو برگه حداقل می نوشتی
چقدر از این جنس مونث ها بدم میاد
چرا این متن رو منتشر نکرده بودی تا الان؟ عالی بود.
خیلی خوندنش خوشمزه بود زهرا.
این از اون سبک متنهاست واسم که دوست ندارم ته داشته باشه.
از خوندنش لذت بردم زهرا جان. انگار بخشی از یه داستان بلند رو میخوندم. داستانهایی که پرش زمان دارن رو دوست دارم.
من دیگه خواب امتحان نمیبینم ولی یه زمانی هر هفته میدیدم
امتحان دیفرانسیل
نمره امتحانم ۱۲ شده بود کلی گریه کردم تا مدیرمون راضی شد یک بار دیگه ازم امتحان بگیره همون کابوس بیست سالم شد
زیبا نوشتی هموله جان
امان از این خوابها. من هنوز بعضی شبها خواب میبینم دیر به امتحان رسیدم.
ممنونم ناصری جانم که به خونه سوتوکورم سر زدی. من اگه یه ماه خوابشو نبینم که ماه تموم نمیشه واسم. تحقیق کردم و متوجه شدم این خواب رو در دنیا هر کس حداقل یک بار در طول عمرش میبینه.
وای زهرا دلم برای قلمت تنگ شده بود. لذت بردم. سین جیم خیلی با مسما ردیف شده بودند. منم تجربه کمک کردن داشتم، ناشی و ترسو