چند روز پیش در سایتم مطلبی منتشر کردم که در آن به عادات نویسندگان مشهور پرداختهبود. یک جایی در آن گرترود استین میگوید: “بهترین ایده کارهایم زمانی به ذهنم رسید که در حین رانندگی به گاوی کنار جاده خیره شده بودم”.
او تنها ۳۰ دقیقه در روز مینوشت و مابقی وقت خود را در اطراف مزارع رانندگی میکرد و هرگاه گاو متفاوتی پیدا میکرد. به آن خیره میشد تا ایده خلاقانهای مناسب روحیاتش به ذهنش خطور کند.
.
امروز که بعد از یک ساعت و ربع پیادهروی روی نیمکت پارک نزدیک خانهمان نشسته بودم و مشغول تماشای بازی فوتبال بچهها بودم، از ذهنم گذشت چرا مثل قدیمترها ایدهی نوشتن به مغزم سرازیر نمیشود؟ البته منظور از قدیمترها همین چند ماه پیش است.
بعد به خود گفتم شاید مشکل از مکان زندگیمان است که اطرافش مزرعهای وجود ندارد تا هرزگاهی گاوی بالغ و شاید هم نابالغ در آن بچرد و من ساعتها مشغول چرایی چرایش شوم.
و بعدش هم یک ایدهی ناب نوشتن مثل پِهِن، جلوی چشمم پَهن شود.
*
تازه ابتدای غرولندکردنهای ذهنیام بود که توپ بچهها جلوی پایم افتاد و دوباره حواسم معطوف معدهام شد. معدهام! مهمترین مسئله این روزهای اخیرم شده. آنقدر مهم که وقتی میخوابم هم به این فکر میکنم سیر است یا گرسنه؟ گرم است یا سرد؟ شرایطش متعادل است یا خیر؟بیدار میشوم، دوباره همین سوالها را تکرار میکنم.
وقتی سپیده تمرین شعرنویسی در گروه میفرستد یک واژه از شعرهایم به معدهام ختم میشود. قدم میزنم، کتاب میخوانم، ورزش میکنم، پیاده میروم، سواره میروم، چشم میبندم، حرف میزنم، سکوت میکنم، میخندم، موزیک گوش میدهم. فکر میکنم، غر میزنم، دلتنگ میشوم، بیپول میشوم، خرید میکنم و… هرچه که فعل در دنیاست به معدهام میرسد. حتا خواندن روزنوشتهای دلچسب فهیم عطار هم نمیتواند مرا به آرامش فرابخواند. دیگر حساب کار دستتان بیاید.چرا؟ چون دچار وسواس فکری شدید شدهام. چرا؟ چون آقای دکتر گفته باید چنین کنی و چنان. دکترها همه چیز میگویند؛ قبول. اما این داستان سر دراز دارد و جای هزار تعریف و تفصیل که توضیح آن از حوصلهی جمع خارج است. اگر هم نباشد در دایرهی حوصلهی خودم نیست.
بگذریم. اینها را گفتم که برسم به اینجا که همه چیز بستگی به چیزی دارد که در ذهنمان میچرخد. یکی به گاو مزرعهی خانهشان نگاه میکند و دست آخرش میشود استین و جز بهترین نویسندگان آمریکا، یکی هم مثل هی سرش را در معدهاش میگرداند و بجای اینکه حواسش به کم و کسر ذهنش باشد، مراقب خورد و خوراک جسمش است.
تهش هم میشود این سوالی که آیا شما نویسندهای یا برای دل خودت مینویسی؟و پاسخی که از این متن مشخص است: بنده نویسندهای هستم که تا اطلاع ثانوی با توجه به حال و احوال معدهام مینویسم.
زهرا جان بیشتر اوقات نوشتههای ما به دغدغههای ذهنی خودمون مربوطه و این یعنی که حالا حالاها باید بنویسیم و بخونیم تا بتونیم ار دایره خودمون بیرون بیاییم و کمی اونطرفتر رو ببینیم
خیلی موافق نیستم لیلا. گاهی اوقات یک سری مسائل به زور وارد ذهن ما میشه. ناخواسته است. جبر جامعه و جغرافیا و هر چیزی دیگهای که فکر کنی مسبب این این موضوعاته. یعنی به زور مجبوری از یک چیزهایی حرف بزنی و بنویسی که شاید اصلن تمایلی بهش نداشته باشی.
اما راجع به خروج از دایرهای که گفتی موافقم. نیازمند تلاش و ممارست زیاده. مثل همهی کارهای هنریه دیگه. و البته داشتن یک پشتکار برای ادامه دادن این تکرار و تکرار و تکرار…
خیلی دوست دارم سبک نوشتن تونو 😊خیلی بامزه و شیرین مینویسی و موضوع اصلی رو هم تو همون خوشمزگی میپیچی.🥰
قلمت سبز زهرا جان🌹🙏
ممنونم حلیمهی عزیزم. خوشحالم که سبک نوشتههام برای شما جذابه. این به من انرژی و لبخند هدیه میده. دلت همیشه شاد دوست خوبم💜🌱🌸