ماجرای اول: بچهی حسین آشغالی
تا مدتها میترسیدم به آدمهایی که بچه ندارند نزدیک شوم.
اولین بار زمانی بود که هنوز به مدرسه نمیرفتم. قرار بود من را به رفتهگر محل بدهند. چون بچه نداشت. حسینآشغالی صدایش میزدند. مردی کمتر از چهل سال سن که همیشه موهای سرش را با حنا نارنجی میکرد. یک جفت دستکش بزرگ هم رنگ موهایش دستش میکرد با یک جفت پوتینِ مشکیِ سربازی. چند سالی از ازدواجش میگذشت اما زنش باردار نمیشد. فرغون قراضهای داشت که در کوچههای باریک با آن تردد میکرد و خانه به خانه در میزد و زبالههایشان را میگرفت و بعضن انعامی چیزی. بعد فرغونش را تا خیابان اصلی میبرد. نزدیک نیسان آبیای که منتظرش بود. یک روز ظهر وقتی درِ خانه را زد برای بار هزارم با لهجهی خاصش به مامان گفت:
“حاج خانم این دخترت رو بالاخره به من ندادی.”
بعد هردو با خندهای ریز به سمت من که فقط سرم از پشتِ دیوارِ دالانی که حیاط را به درِ ورودی وصل میکرد پیدا بود، نگاه میکردند. انگشتهای ریزم را در دهانم هول داده بودم و با دندان ناخنهایم را میجویدم. روز را با بدخلقی شروع کرده بودم. هم برای خودم هم مامان. به قول مامان از دندهی چپ بیدار شده بودم و یکسره نقنق میکردم. همین غرولندکردنها کار دستم داد که مامان اینجوری جوابش را داد:
“اتفاقن امروز اصلن دختر خوبی نبود. ظهر بیا ببرش واسه خودت. خیلی منو اذیت میکنه.”
بعد هر دو با هم خندیدند. حسین آشغالی رفت و مامان در را بست.
وعدهی ظهر کردند که حسین آشغالی و زنش سرپرست جدیدم شوند.
تا ظهر توی حیاط نشستم و خودم را در نقشِ دخترِ حسین آشغالی متصور شدم. هیچ چیزِ جذابی در تصویرسازیهایم شکل نمیگرفت که به رفتن پا دهم. دست آخر خودم را با این حرف دلداری دادم: “اگه بابا خونه بود اجازه نمیداد منو بدن به حسین آشغالی.” بعد لب و لوچهام آویزان شد و یک قطره اشک از کنار چشمم به پایین دوید. به قطرهی دوم نرسید که صدای زنگ حیاط بلند شد. انگار که زنگ متصل به من باشد و برق تمامِ تنم را لمس کرده، از جا پریدم. به در چوبی وسط حیاطمان و حیاط کناری که منزل بابابزرگ بود خیز برداشتم. در باز شد. اولین بار بود اینقدر از دیدن خواهرهایم خوشحال میشدم. از آن روز تمام صبح تا عصر وقتی صدای در میآمد آمادهی فرار بودم.
ماجرای دوم: بچهی نو داماد
بار دومش چند ماه بعدتر بود. به اهواز رفته بودیم. منزل عمه خاتون. شوهرش مرد مرفهی بود و سه همسر داشت. عمه خاتون زن سومش بود با سه فرزند. هر سه زن هم در یک خانه زندگی میکردند. با بچههایشان. آن زمان یکی از پسرهای زنِ اول تازه عقد کرده بود. با دخترکی لاغراندام و ظریف. آنقدر شکننده بود که آدم میترسید زیادی نگاهش کند و دست و پایش خرد شود. ظهر دقیقن همان ساعتهایی که حسین آشغالی در خانهمان را میزد، پسرک و نامزدش به خانه برگشتند با یک جعبه هدیه که برای من بود.
خوشحالی از چشمهایم پیدا بود. کادو را گرفتم، تشکر کردم و یکییکی بغلشان کردم و بوسیدمشان. بعد به اتاق رفتم تا کادو را باز کنم. روی صندلی کنار میزتوالت نشستم و کاغذش را با احتیاط باز کردم. اولین بار بود از کسی بجز مامان و بابا بدون مناسبت هدیه میگرفتم. آن هم فقط من و نه خواهرهایم. این موضوع مرا در ذهنم بچهای دوستداشتنی و خوشمزه جلوه میداد که میتوانستم به خواهرانم فخرفروشی کنم.
کادو را باز کردم. یک گردنبند، دستبند و گوشواره که با مهرههای رنگارنگ پلاستیکی درست شده بود. شبیه سنگهای رنگی بود. تندتند همهشان را به خودم آویزان کردم و در آینه کمی قربانصدقهی خودم شدم. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. از اتاق بیرون رفتم تا با ظاهر جدیدم برای بقیه دلبری کنم. هرکس چیزی میگفت و من مسرور میچرخیدم. از اینکه دختر کوچولوی دوستداشتنی و محبوبی هستم به خودم غره بودم. همین جور که بقیه در حال تعریف کردن از زیبایی و بانمکی بچگانهام بودند عروس جدید تیر خلاص را زد:
– چه خوشگل شده دخترمون. مبارکت باشه عزیزم. من به عمو گفتم اینو بخریم واست که دخترمون بشی.
– آره عموجون حالا که اینو گرفتی دیگه دختر ما شدی. اگه دخترمون نشی اینو ازت میگیرم.
بعد همه بلندبلند خندیدند. به حرفی که حتی ذرهای هم خندهدار نبود.
اصلن نفهمیدم که چرا دوباره صورتم خیس شد. به اتاق برگشتم و در فاصلهی بین کمد چهاردر چوبی تا دیوار چمباتمه زدم. پنجرهای روی هیچ کدام از دیوارها نبود. چراغ خاموش بود و این تاریکی کمک زیادی میکرد تا کمی احساس امنیت کنم. چند دقیقه با افکار کودکانهام آهسته گریه کردم. بعد دوباره خودم را در حالی تجسم کردم که فرزند زن و مرد جوان شدهام. ولی این بار جملهایی برای دلداری دادن به خودم نداشتم چون بابا همین جا بود و فقط مثل بقیه خندید. بعد شروع کردم با خدا حرف زدن. آدم اغلب در اوج تنهایی و گرفتاری با خدا حرف میزند. برای منی که هنوز شش سال هم نداشتم این حجم از تنهایی کمی زیادی بود. تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. مو به مو. بعد خواهش کردم که کاری کند که هم کادوام را داشته باشم هم پدر و مادرم را.
لای در به نرمی باز شد. خواهرِ بزرگترِ عمو چشمش را از آن باریکه در اتاق چرخاند، روی من مکث کرد و دوباره در را بست. آرام از آن سولدونی بیرون آمدم و تا پشت در خزیدم.
– داداش یه کادو دادی به بچه. ببین چجوری دلش رو خون کردی. نشسته یه گوشه داره گریه میکنه.
عمو بلندبلند خندید. پشت سرش نامزدش خندهی ملیحی کرد.
با صدای پایی که به اتاق نزدیک میشد خودم را در جای قبلی هول دادم.
تقتقِ در و بعد صدای عمو که اجازهی ورود میخواست. چیزی نگفتم. وارد شد. چراغ را روشن کرد و گفت کادو برای خودم بماند. بدون اینکه دخترشان شوم. حرفهایش کمی تسکین بخش بود ولی کامل آرام نشدم. تا عصر که به خانه خودمان برگشتیم و مطمئن شدم دیگر دستشان به من یا هدیهی قشنگم نمیرسد.
ماجرای سوم: مردِ خپلِ بچه دوست
بار سوم دوسال بعدش بود. باید از آن شهر اسبابکشی میکردیم. از شر حسین آشغالی و ترسی که تمام روز دورم میپلکید رها میشدم. ولی در عوض به زن و شوهر جوان نزدیک میشدم. اما همین که به خانهی خودشان رفته بودند و سال به سال هم قرار نبود ببینمشان کمی آرامم میکرد.
از اول شب بزرگترها مشغول بستهبندی و چیدن وسایل در کامیون بودند. ما بچهها هم روی تنها قالیچهی باقی مانده کف اتاق خوابیده بودیم. اواخر مرداد بود. به اصطلاح جنوبیها فصل خرماپزون. در اوج گرما و شرجی شدید باید تا صبح با یک پنکه سقفی که صدمتر بالاتر از ما با قروفر میچرخید سر میکردیم. شب بیداری با آن شرایط طاقتفرسا آدم را همین جوری هم بدخلق میکند. چه برسد به آنکه داستان جدیدی در انتظارش باشد.
آفتاب زده، نزده تمام وسایل را سوار ماشین کردند و به راه افتادند. بابا برای ما یک پیکان سفید دربست گرفت و خودش همراه کامیون صبح زود راهی شد. از خاله و دایی و بقیه خداحافظی که گرفتیم راننده رسیده بود. مامان و مادربزرگ و خواهرها عقب نشستند. من و بابا جون جلو نشستیم. من کنار دنده و نزدیک به راننده بودم. بابا جون دستش را دورم حلقه کرده بود که هم مواظبم باشد به جایی نخورم و اگر خوابم هم گرفت سرم را به دستش تکیه دهم و بخوابم. این را خودش گفته بود. چرت کوتاهی زدم و دوباره به جادهی سراب گرفته و بیابانهای خشک اطراف چشم دوختم. هوا بقدری گرم بود که هر پنج دقیقه سرم را به عقب میچرخاندم و از مامان میپرسیدم چقدر دیگه میرسیم.
راننده با بابا جون مشغول حرف زدن بود. مردی تقریبن چهل و پنج ساله که شبیه مکعبی سیاه پشت فرمان ماشین تپیده بود. وسط سرش طاس بود. یک دستش را به شیشهی ماشین تکیه داده بود و دست دیگرش دور فرمان پیچیده بود.
– چند تا بچه داری حاجآقا؟
این را خطاب به بابا جون گفت.
– یه پسر دارم فقط. اینا بچههای پسرم هستن.
-خدا حفظشون کنه. من سه تا بچه دارم. هر سه پسر. خودم و خانمم عاشق دختریم ولی خدا بهمون دختر نداد. هرچی به خانمم میگم دوباره تلاش کنیم شاید دختر بشه میگه دیگه نمیتونم.
– دختر و پسر نداره. من که این بچهها و عروسم رو مثل پسرم دوست دارم.
راست میگفت. محبت زیادی به همهمان داشت. بیمنت و بیدریغ.
– حاج آقا میگم شما که ماشالا دخترات زیاده. این دخترتو بده به من. که منم به آرزوم برسم.
این جمله را با خندهی نچسبی گفت و موهای بالای لبش که زرد و سفید بودند کنار رفتند و دندانهای یکی درمیانش معلوم شدند.
وسط جاده بودیم. در دل بیابان. روی صندلهای فنردار پیکانی سفید. هیچ راهی برای فرار نبود. به بابا جون نزدیکتر شدم. مثل جوجهای که به زور خودش را زیر بال مادرش جا میدهد. بابا جون معنی این کارم را خوب فهمید. دستش را دورم محکمتر کرد و گفت:
– ایشالا خدا بهت بده. ولی من هیچ کدوم از دخترامو به کسی نمیدم. آدم که چشماشو نمیبخشه. اینا نور چشمای منن.
بعد آهسته سرم را بوسید. و به خواهرهایم که پشت سرش بودند چند واژهی پرمهر حواله کرد. خیالم راحت شد و چشمهایم را بستم تا مسیر را با خواب کوتاهتر کنم.
این بار دلم آرام آرام بود. بابا جون مراقبم بود حتا اگه بابا باز هم میخندید.
زهرا کلی نظر کارشناسانه داده بودم پرید. 🙁
خیلی از زبان ساده و گیرای روایتهات خوشم اومد
زمان ما هم بود منم یادم میاد
و واقعن ترس و دلهره داشت
مثلن بزرگترا میخواستن خوشمزگی کنن اما…
شبیه این میمونه که یه هیولا بخواد با دست بزرگش بچه رو نا زکنه.
واقعن باید خیلی مراقب رفتار و گفتارمون با بچه ها باشیم
اونا دنیاشون شکننده است
سلام
من اینجا هم مشکل دیدگاه دارم، قسمت مجزای دیدگاه رو نمیذاره باز کنم، از اونجایی که زهرا جان هموله هم هنوز کامنتی نذاشتن، پیام شما رو ریپلای کردم😅
خب
امان از این شوخیهای بیمزهی فامیل😐 که فقط هم خودشون خندشون میگیره
امیدوارم سطح فرهنگی مملکت بالا بره که انقدر آسیبهای جدی به بچهها نرسه
عهههه چرا یاسی جان؟ پیگیری میکنم🤓
دقیقن بزرگترها گاهی کارایی میکنن که به نظرشون خندهداره و شاید هم واقعن باشه. اما به عواقب بعدش نمیارزه.
عزیزم چقدر ناراحت شدم که پریده نظرت🥺
آره زهرا خیلی مد بود این شوخیهای بد که واسه یک دقیقه خنده راه میوفتاد. با روح و روان بچه بازی میشد. خداروشکر این سالها پدرمادرا به خاطر تجربیات تلخ شخصی، کمتر این راه رو میرن.🌱🙏🏻❤
یک حس همذاتپنداری عجیبی توی نوشتههات هست زهراجان. هربار که یادداشتهات رو میخونم از ته دل یک لبخند میزنم. و اینقدر نثرت دلچسبه که آدم غرق جملات میشه.
ای جانم مرشی محدثه جان. خوشحالم با قلمم ارتباط میگیری. حضورت همیشگی دختر خوب🥰❤🙏🏻🌱
زهرا جانم واقعا زیبا می نویسی لذت بردم از خوندنشون.
شما عشقی. مرسی شکوفه جانم. عکستو میبینم کلی انرژی میگیرم😍
خیلی قشنگ مینویسی زهرا جان
به نکته های خیلی مهم و خوبی اشاره میکنی
که متاسفانه والدین و اطرافیان به آنها بی توجه هستن
پر انرژی ادامه بدین لطفن🌹
ممنونم حلیمهی عزیزم که وقت میذاری و میخونی و نظرت رو میگی. حضورت همیشگی جانم😍❤🙏🏻
باز هم یک روایت خواندنی از شما😌 دختر نور چشمه؟🥺 حالا من چیکار کنم که نور ندارم ؟
هرجا نامی از دختر میدرخشد، سپیده هایهای میگرید😢
عه سپیده. بالاخره دیدمت خااانم🥰
توکل بر خدا دختر. ایشالا سال دیگه همین وقتا یدونش تو دامنته😍🥰❤🙏🏻🌱
چه آزاری دید بچه
گناه داره بخدا
بچه ها باور میکنن
واقعن باور میکردم خب و تمام فکرم همون وقتا همین بود که چجوری فرار کنم ازشون🥺
روزت مبارک زهرا جان.
هر دفعه سایت شما رو می بینم، کِیف می کنم.
دستمریزاد. نوشته شما منو یاد جوونی هام که دختر اولم بدنیا اومده بود انداخت. دوستی صمیمی داشتیم که دو پسر داشت و عاشق دختر بود.
هر دفعه خونه ما میومدن می گفتن دخترتونو به ما میدین؟
من و همسرم می گفتیم آره چرا که نه.
دخترم الآن ۳۰ سالشه ولی میگه ترس اون موقع که می خواستین منو بدین، به دلم هست هنوز.
زهرا جانم واقعا زیبا نوشتی لذت بردم از خوندنشون. گاهی وقت ها آدم بزرگ ها حرف هایی به بچه ها میزنن که متاسفانه نسبت به اثراتی که تو روح اون بچه می زاره بی خبرند.
ممنونم عزیزم🙏🏻❤
خداروشکر این چیزها خیلی در سالهای اخیر کمتر شده. حداقل میشه به سلامت روان نسل جدید امید بیشتری داشت.
ممنووونم عزیزم😍😍
ای واای پس دختر شما هم مثل من زخمخوردست. بمیرم الهی🥺 خدا حفظش کنه واستون❤🙏🏻
ممنون از شما خانم هموله با ه دو چشم.
داستانهاتون در عین حالی که جواب بود آموزنده هم بود
،این که پدر و مادر هد چقدر میتکنند با کلام مثلا شوخی، در روحیه بچه ها مخصوصا دختر ها تاثیر بگذارند.
راستی روز تولد حضرت معصومه (سلام الله علیه)و روز دختر رو به شما تبریک میگم.
ممنونم جناب مظاهری از لطف شما هم برای نظر هم تبریک.🌱🙏🏻
کاملن درسته. چون معمولن دخترها سکوت میکنن ولی پسرها بروز میدن.
گاهی بدون اینکه متوجه باشیم با یه حرفی که برای ما شوخی دنیای یه بچه رو خراب میکنیم. باید ما بزرگترها بیشتر مواظب حرف زدنمون باشیم
زهرا جانم واقعا زیبا نوشتی لذت بردم از خوندنشون. گاهی وقت ها آدم بزرگ ها حرف هایی به بچه ها میزنن که متاسفانه نسبت به اثراتی که تو روح اون بچه می زاره بی خبرند.
و میدونم مامان لیلا خیلی حواسش به این چیزا هست🥰👏🏻🌱
با هر سه تا داستان منم ترسیدم و درک کردم اون حس رو. گاهی بزرگترها از روی شوخی حرفی میزنن که برا ما تو دنیای کوچیک بچگی فاجعهس. و تا مدتها اون کلمات عذابمون میده. یاد بچگیهام افتادم که از یه مرد همسایهمون میترسیدم. یارم نیس دقیقا علت ترس رو 😅😄
داستان جالبی بود.
ممنونم معصومه جان ولی واقعی بود🙏🏻🌱
وای فریبا خیلی خوبه که میدونی ترسیدی ولی نمیدونی از چی😂😂 عاشقتم دختر❤😘