هنوز چهل سالگی را نزیستهام.ولی میدانی جانم؟وقتی به چند سال دیگر فکر میکنم کمی امید میگیرم.به اینکه موهایمان از سختی روزگار سپید شده و دستهایمان از دوری هم چروک.که دور چشم تو هم مثل چشمِ من همان خط و خطوط آزاردهندهای را دارد که وقتی نگاهشان میکردی اشک در چشمانت حلقه میزد.به اینکه بعد از …
ادامه ی نوشته چهل سالگی یک زن
برچسب: داستان کوتاه
خانم “بینام” ، داستانک
روزی روزگاری خانم کم سن و سالی بود به اسم خانم “بینام” .خانم “بینام” صاحب خیلی چیزای “بی”دار بود.او یک خانهی بزرگ “بیدیوار” داشت. حدوداً به بزرگی یک شهر ”بیدرو پیکر”. سقف خانهاش خیلی خیلی بلند بود. تقریبن چسبیده به آسمان.چون خانهی خانم “بینام” دیوار نداشت، چیزی در آن نگه نمیداشت.همین “بیچیزیِ” خانم “بینام” او را …
ادامه ی نوشته خانم “بینام” ، داستانک
خاطرات نیویورک، قسمت سوم، داستان کوتاه
بیخوابی به سرم زده بود. گوشی تلفن را برداشتم و کمی وبگردی کردم. ولی خواب به چشمانم نیامد. آدم فکرش که پیش خودش نباشد، خواب هم به چشمش راه ندارد. تصور کن افکاری که تقریبن بیست ساعت هوایی از من دور شدهاند کی قرار است بازگردند. امید که بازگردند! دوست داشتم شمارهی پاتریک را بگیرم. …
ادامه ی نوشته خاطرات نیویورک، قسمت سوم، داستان کوتاه
همه چیز زیر سر گوشیهای تلفن است. داستان کوتاه
این بار تصمیم دارم برای همیشه گوشی تلفنم را خاموش کنم.همه چیز زیر سر همین گوشیهای تلفن است.درست وقتی داری زندگی عادیات را میکنی یکهو شمارهای ناشناس سر و کلهاش پیدا میشود. یکی از همین نیمه شبهایی که در تراس روی راک نشستی و با لذت دود سیگار را در ریههایت میچرخانی.همه چیز آنقدر آرام …
ادامه ی نوشته همه چیز زیر سر گوشیهای تلفن است. داستان کوتاه
بچه استیجاری، داستان کوتاه
ماجرای اول: بچهی حسین آشغالی تا مدتها میترسیدم به آدمهایی که بچه ندارند نزدیک شوم.اولین بار زمانی بود که هنوز به مدرسه نمیرفتم. قرار بود من را به رفتهگر محل بدهند. چون بچه نداشت. حسینآشغالی صدایش میزدند. مردی کمتر از چهل سال سن که همیشه موهای سرش را با حنا نارنجی میکرد. یک جفت دستکش …
ادامه ی نوشته بچه استیجاری، داستان کوتاه
جنگ عشق نمیشناسد، داستان کوتاه
مردی عاشق دختری شد.به بازار رفت و حلقهای برایش خرید.حلقه را با یک نامه در پاکت گذاشت و برایش پست کرد.نیمه شب با صدای آژیر خطر از خواب بیدار شد.مردم هراسان به سمت پناهگاه میرفتند.بالاخره جنگ شروع شد.از یک ماه پیش خبرش در شهر پیچیده بود.مرد کولهپشتیاش را برداشت و به سمت پادگان حرکت کرد.شعلهی …
ادامه ی نوشته جنگ عشق نمیشناسد، داستان کوتاه
اندر احوالات دوربین عکاسی
یک، دو، سه، چیلیک دوربین عکاسی را برداشتم و حافظهی قدیمی که از ته کمد پیدا کرده بودم را رویش گذاشتم. امیدوار بودم حداقل روی خود دوربین اجرا شود. چند دقیقه طول کشید و امیدم به ثمر نشست. پوشهی اول را باز کردم: اسکن دسته جمعی _ قدیمی. یکی یکی عکسها را باز کردم. اولی …
ادامه ی نوشته اندر احوالات دوربین عکاسی
خاطرات نیویورک، قسمت اول
امشب چه شبی باشد که تازه به نیویورک آمدیم یا شبی باشد که تا ارمنستان رفتیم و ماه بعدش خانه بودیم، خیلی با هم فرقی ندارد. وقتی قرار است بروی هیچ چیزی تفاوت ندارد. حالا سالهاست نیوریورک، خانه است. اما وطن نیست. ارمنستان هم که رفته بودیم برای کارهای مهاجرتمان، میدانستم قرار است برگردیم. با …
ادامه ی نوشته خاطرات نیویورک، قسمت اول