از بیشعوری بنویس

سال گذشته بود که استاد نویسندگی‌ام در یکی از کلاس‌ها پیشنهاد داد تمام اتفاقات روزمان را بنویسیم. همان موقع از ذهنم گذشت که نوشتن از اتفاقات روزمره‌ی من چرا باید برای کسی جالب باشد؟ بعد به افرادی که در پیام‌ها از حرف استاد استقبال می‌کردند حسودی‌ام شد. از اینکه چه زندگی مهیجی دارند که اتفاقاتش قابل بازگو کردن برای دیگران است. باز با نگاهی متاسف به صفحه‌ی لپ‌تاپ برای استاد متاثر شدم. که اصلن این چه پیشنهادی بود که مطرح کرد؟! این همه جانم بالا آمد تا زندگی‌ام را به سمت سکوت و آرامش سوق دهم، بعد ایشان تاکید می‌کند نوشتن از اتفاقات روزمره کار مفیدی‌ست! این هم نفسش از جای گرم بلند می‌شود.

بعد از ظهر با مامان برای خرید یک سری خرت و پرت از منرل خارج شدیم. ماشین را در کوچه‌ی خلوتی پارک کردیم و چند مغازه آن‌طرف‌تر رفتیم. دکان مورد نظر تعطیل بود. به ناچار خیلی زود به طرف ماشین برگشتیم. موقع سوار شدن خانم فربه‌ای مرا صدا زد. با احترام و لبخند به سمتش رفتم: “جانم؟ روز بخیر. چیزی شده؟”

سر و وضعش به گداها نمی‌خورد. از دست‌های تپل و سفید چند قطعه النگوی درشت هیکل و وزن‌دار طلا آویزان بود. آرایش نسبتن غلیظی هم داشت. مامان مشغول خارج کردن ماشین از پارک بود. کاملن مقابل خانم مذکور ایستاده بودم و منتظر بودم تا کارش را بگوید. با لحنی طلبکارانه شروع به حرف زدن کرد. متعجب نگاهش کردم بلکه چیزی متوجه شوم. دو دستش را به کمرش زد و سرش را شبیه خروش جنگی جلو آورد:

  • عزیزممم لطف کن ماشینتو از اینجا بردارد.
  • اینجا که نه جلوی پارکینگ کسیه نه تو محل عابر پیاده است. مشکلش چیه؟ در ضمن شما که دیدی من دارم سوار میشم و میرم. دیگه این اعتراض برای چیه؟
  • اینجا جلوی مغازه‌ی منه. حق نداری پارک کنی.
  • خانم محترم این چه طرز حرف زدنه؟ به شما بی‌احترامی نشده که با بی‌ادبی حرف می‌زنید. کل توقف ما هم کمتر از 5 دقیقه بود. این همه جنجال چیه؟
  • ساکت شو. یه بار دیگه اینجا پارک کنی خودت می‌دونی.

.

ادبیات و لحن گستاخانه‌ی زن واقعن برایم قابل درک نبود. با خودم گفتم شاید مشکل روحی دارد. بعد گفتم خب کسی که مشکل دارد با هیچ توجیهی حق ندارد با دیگران حتا خشونت کلامی داشته باشد. چند ثانیه سکوت کردم که از کوره در نروم.

  • خانم اول از همه بدونید که اگر با صدای بلند حرف می‌زنید معنیش این نیست که حق با شماست. دوم اینکه من جلوی مغازه‌ی شما نیستم. درب مغازتون تو خیابون اصلیه. اینجا کوچه‌ست. هرچند طبق قانون شما حق مالکیتی نسبت به خیابون جلوی مغازتون هم ندارید. میدونید اگر مزاحمت ایجاد کنید و این رفتار زشت رو ادامه بدید من می‌تونم گزارش بدم؟ میدونید مغازتون پلمپ میشه؟
  • خفه شووووو بابا. برو زنگ بزن به هر کی دلت می‌خواد. فکر کردی من می‌ترسم؟
  • کاش بجای بزرگ کردن هیکلت، رو بزرگ کردن عقلت کار می‌کردی. اونوقت اینطوری از فقدان شعور رنج نمی‌بردی. ولی مرسی ازت. سوژه‌ی خوبی برای نوشتنی!

.

تمام مویرگ‌های سرم می‌لرزید. احساس می‌کردم در وجودم یک کوره‌ی آدم‌پزی با سرعت کار می‌کند. از خودم راضی بودم که با لحنی آرام و توام با لبخند با آن زن حرف زدم و مثل همیشه اشکم سرازیر نشد. جمله‌ی آخر که تمام شد، زن ساکت شد. پسر جوان شاگرد مغازه که تمام مدت کنارمان بود خنده‌ی ریزی کرد و کرکره‌ی خواربار فروشی را آهسته بالا کشید. زن با قیافه‌ی برافروخته و لپ‌های بزرگی که مثل هندوانه گل انداخته بودند به سرعت به مغازه برگشت. پسرک آرام گفت: “خانم دلخور نشید. با ما هم اینجوری حرف میزنه.”

سری تکان دادم و بدون کلامی به ماشین رفتم. مامان علت توقفم را جویا شد. خلاصه یک چیزهایی گفتم. بیشتر حواسم به تمرکز روی چشم‌هایم بود که اشکی نشوند. در حین دور زدن چشمم ناخواسته به زن افتاد که بیرون آمده بود. ماشین سیاه مدل بالایی سر جای ما پارک کرد. آقای میانسالی از آن خارج شد. زن سرش را تا نزدیک زانوانش خم کرد: “خیلی خوش اومدید آقای دکتر. ببخشید معطل شدید. مردم هیچی نمی‌فهمن. بفرمایید. منور کردید.”

.

از مامان خواستم چیزی دیگری از ماجرا نپرسد. ترسم از آن بود که بخاطر بیشعوری آن زن اشکم راه نیوفتد و مامان دلش بشکند و برگردد با زن حرف بزند. بعد مورد اهانت قرار بگیرد و من بیشتر ناراحت شوم.

مدام شماره‌های مخاطبینم را بالا و پایین کردم تا کسی را بیایم و این ماجرا را برایش بگویم. شاید کمی آرام شوم. اما هیچ کسی به ذهنم نرسید. یاد حرف‌های صبح آقای معلم در کلاس افتادم. یادداشت گوشی‌ام را باز کردم و تندتند واقعه را نوشتم. تمام که شد به خانه رسیده بودیم. به خودم که آمدم اثری از سرخی روی و اشک‌های سنگ شده در چشمانم باقی نمانده بود. بغض هم جایش را به لبخند تا بناگوشی داده بود. از آنهایی که مادرها با دیدنش می‌پرسند: “ای شیطون کی بهت پیام داده که اینجوری می‌خندی؟”

بیشعوری بیماری نیست، سوژه‌ی نوشتن است

از آن روز انگار رفیقی امن یافتم تا بدون نگرانی از بیشعوری آدم‌ها بگویم. بعد از آن ماجرا تازه متوجه حرف‌های آقای معلم شدم. اصلن نیازی نیست که ماجرای روزانه‌ی من برای کسی جذاب باشد. همین که عادت کنم با این روش ذهنم را از نخاله‌های بی‌مصرف خالی کنم کافی‌ست.

این روش برای کنترل خشم نیز بسیار موثر است. شاید با خواندن این مطلب در دلتان بگویید: “ای بابا آدم وقتی عصبانیه که این چیزا یادش نمیاد!”

حق با شماست. زیرا خود من نیز تا قبل از آن اتفاق همین موضع را نسبت به نصایح آقای معلم داشتم. اما تجربه کردن آن، یعنی نوشتن از اتفاقات این‌چنینی سبب شد کم‌کم به عادت تبدیل شود. عادت به نگاه کردن اتفاقات با زاویه‌ی “سوژه‌ی نوشتن

بیشعور بیمار

پیشنهاد: یک دفتر برای یادداشت اتفاقات روزانه اختصاص دهید. از همه‌شان بنویسید. خوب و بد درهم. اتفاقات را به سوژه‌ی نوشتن تبدیل کنید.

شاید این مطلب برایتان مفید باشد: نوشتن درمانی

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

28 دیدگاه در “از بیشعوری بنویس

  1. جالبه‌ها
    این چند وقته برخی دوستان می‌بینم که مثل شما با تیزیینی و دقت، دم دریای اتفاقات ایستادن، یه قلاب ماهیگیری دستشونه، تا یه ماهی کوچک پیدا می‌شه، شکارش می‌کنند و پرتش می‌کنند تو سبد نویسندگی.
    این خیلی برام جالبه
    حس می‌کنم مغز آدم در گذر زمان، تبدیل به مغز یک نویسنده می‌شه واقعا.
    انگار یهو به خودت می‌ای و می‌بینی که نوشتن شما مرکز و همه‌چی حول محور اون می‌چرخه.
    یادمه یکی از نمایشنامه‌نویس‌ها می‌گفت که روزی دوستش برای درد و دل بهش زنگ زده بوده. دوستش با حال بد حرف می‌زده و تعریف می‌کرده. نمایشنامه‌نویس هم هم‌زمان با دلداری دادن، یهو به خودش می‌اد و می‌بینه یه برگه جلو دستشه و داره ایده‌هاشو از این جریان می‌نویسه 😂😂 این که فکر و ذهن ادم نوشتن باشه، به نظرم خیلی خوبه😅
    در مورد اتفاقات روزمره هم باید بگم فوق‌العاده است.
    من از این جهت دوستش دارم که هیچ بهانه‌ای دستم نمی‌ده برای ننوشتن.
    به هرحال تو روز هیچ اتفاقی هم نیافتاده باشه، با چارنفر حرف زدی، اصلا فقط خوابیدی یا فقط فیلم دیدی. بازم حرفی برای گفتن داری.
    ضمن اینکه توجه ادم به وقایع جلب می‌شه
    یادمه‌ پریشب تو ماشین نشستم، راننده که یک مرد مسنی بودند، اهنگ کفتر کاکل به سر گذاشته بودن😅بعد هم شروع کردن از خاطرات کودکیشون گفتن. گفتن با دوستانشون مدام می‌رفتن سینما، بعد وقتی برمی‌گشتن باباشون می‌گفته درس می‌خوندی؟ ایشونم می‌گفته اره😂ولی باباشون می‌گفته ولی بوی سیگار می‌دی بعد هم تنبیه به سبک قدیمی😅 اما باز فردا و فرداهاش می‌رفتن سینما. موقعی که درحال تعریف کردن بودن، من ب خودم گفتم به‌به اینو می‌نویسم. خلاصه باعث می‌شه یه بخش مغزت همش فعال باشه که اتفاقات رو شکار کنی برای نوشتن.
    نمی‌دونم چه اصراری بود که همه رو تو یه پیام بنویسم😂♥️

    1. یاسمین از پیامات واقعن لذت میبرم و حس خوبی می‌گیرم. این پیامت که فوق‌العاده بود. 😍🙏🏻چه حرفای خوبی گفتی. چه ماجرای باحالی بود. کفتر کاکل به سر😂
      دقیقن همین‌طوره. وقتی عادت کنی به این کار همش تو ذهنت دنبا اینی که الان فلانی داره فلان خاطرشو میگه من چجوری و به چه سبکی روی کاغذ بیارمش. هم شنونده‌ی دقیقی میشی و هم میتونی کلی ایده واسه خودت پیدا کنی. من که همش منتظرم سایتت راه بیوفته و بیام نوشته‌های قشنگتو بخونم😍😍😍❤❤❤

      1. زهرای عزیزم😍
        مرسی که حس خوبتو باهام به اشتراک گذاشتی، بسی ذوق کردم.
        منم از دیدن تک‌تک نوشته‌هات لذت می‌برم و یاد می‌گیرم.
        مرسی از انگیزه و انرژی‌ای که نثارم کردی😌💛🍃

      2. تجربه جالبی بود زهرا جان. نگران نباش تا وقتی آدم‌های بی‌شعور هستن سوژه کم نمیاد. موفق باشی نازنین.

  2. هوممم… سوژه‌ی خوبی بود زهراجان😃👌🏻
    هرچند معتقدم حتی از عادی‌ترین سوژه‌ها هم می‌شه نوشت فقط باید بلد باشیم به نوشتنمون چاشنی مخصوص خودمون رو اضافه کنیم.🌱

    1. مرسی محدثه جانم. 🙂
      بله صددرصد از تمام چیزها میشه سوژه ساخت. حالا این یه موردش بود که هم میتونه سوژه نوشتن باشه و هم راهی برای کنترل خشم و ناراحتی. تضمین شده بدون درد و خونریزی 🙂

  3. آفرین زهرا
    هم به برخوردت با خانم و هم برخوردن با کل ماجرا که نوشتیش
    واقعن نوشتن معجزه میکنه
    مسکنه منظورم منزل نییستا .تسکین دهنده آخه با سیستم تایپ میکنم به حرکه ها دسترسی ندارم

    اما زهرا باورت میشه من حتی میخوام یه کار پاره وقت پیدا کنم که سوژه برای نوشتن داشته باشم.
    یعنی بیشتر از خود کاره تشنه سوژم برای نوشتن.

    1. زهرا جان سوژه‌ها مرتب هر روز رژه می‌رن فقط باید حوصله شکار داشته باشین
      و مهمتر از شکار سوژه آرامش و شناختی هست که از نوشتن به آن می‌رسیم
      پویا باشی عزیزم

      1. مرسی حلیمه‎‌ی عزیزم. کاملن موافقم. کاش میشد آدم وقتی فکر میکنه، افکارش وی یک صفحه تایپ بشن. امیدوارم این فناوری رو اختراع کنن 🙂

    2. مرسی زهرای قشنگم. واقعن خیلی تونستم اون لحظه کنترل خشم کنم. چقدر خووووب زهرا که ادر همه چیز دنبال شوژه‌ای. بدرخشی دوست خوش‌قلمم..

      1. جالب بود زهرا جان‌. نگران نباش اگه بخواهیم از بی‌شعوری آدم‌ها بنویسیم هیچوقت سوژه کم نمیاریم. موفق باشی نازنینم

  4. ار این جور حرف زدن و این اتفاقات واقعا کم نیست. از بیشعوری آدما در فضای واقعی تا مجازی. منم اگه از دست کسی ناراحت بشم اگر دوست و آشنا باشه با خودش حرف می‌زنم تا حل بشه. اگرچه غریبه باشه درمورد اون موضوع مینویسم. باید این تخلیه ذهنی حتما انجام بشه. نوشتن آرامش میده واقعا

    1. برای من حرف زدن با آدمهای آشنا هم بعضی اوقات ایجاد دردسر میکرد. برای همین تصمیم میگرفتم برای جلوگیری از آسیب به خودم یا اون شخص، بدون حرف یا بحثی، از رابطه خارج بشم. بعدها این موضوع بازهم سوژه‌ای برای نوشتن شد.

  5. دوست داشتم خیلی ساده و خواندنی بود زهرای نازنین
    نگاهت به زوایای صحنه را هم دوست داشتم موفق باشی عزیزم♥️

  6. دقیقن چند وقت پیش بود که همچین شرایط مشابهی هم برای من پیش اومده بود مدام میخواستم درباره اش بنویسم اما نمیشد. بعد گفتم ولش کن چه کاریه خوب ننویسش به حرف ذهنم گوش کردم و ننوشتم اما ول کنم نبود هی تو مغزم رژه میرفت تا بالاخره نوشتمش البته منتشرش نکردم ولی بالاخره از دستش راحت شدم.
    نوشتن واقعن معجزه میکنه. من روزی که درباره اتفاقات روزمره ننویسم به هم میریزم و عصبی میشم.

    1. چقدر خوب لیلا جان که به این نقطه رسیدی.
      سال پیش برای من هم مشکلی بزرگ ایجاد شد که اعتمادی به هیچ کس برای حرف زدن نداشتم، حتا مشاور. چون اغلب اون مشکلات به دلیل مشورتهای یک مشاورنما بود که من رو در راهی اشتباه هول داد. با اینکه همون وقتا عقلم می‌گفت اشتباه میگه ولی گفتم شاید واقعن من نمیدونم چی به چیه. خلاصه که تصمیم گرفتم مثل تو روزانه وقتی افکار مزاحم سراغم اومد فقط بنویسم. از کسی گله دارم بنویسم. دلم پره بنویسم. اینجوری خیلی حالم بهتر می‌شد. نوشتن واقعن معجزه‌گر عجیبی‌ست.

  7. وای وای وای من خیلی اون اشکی که سعی کردی جلوشو بگیری میفهمم. اون بغضو …شاید همه‌مون این دست اتفاق‌ها رو تجربه کرده باشیم. حتی همون خانمه که بجای بزرگ کردن عقلش فقط هیکلشو بزرگ کرده بود، احتمالن برای اونم پیش اومده که زور شنیده باشه و بیراه.
    اما هنر اینکه چجوری از پس حرف زور و بی‌معنی بر بیای رو هرکسی نداره. تازه اگه از پسش بربیایم هم یه مشت فکر مزاحم می‌خواد ساعتها تو ذهنمون وول بخوره و تو چه تمرین خوبی رو یادآور شدی تو این پست.
    عالی بود

    1. آره درست میگی. و چقدر خوبه وقتق اتفاق بدی واسمون میوفته، تلاش کنیم به نحو دیگه خودمون مسبب اون اتفاق برای دیگری نباشیم.😍🌱
      مرسی عزیزم❤🙏🏻🌱

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *