روزی که با سپیده تصمیم گرفتیم چالشی تحت عنوان صد روز وبلاگنویسی را انجام دهیم، در دلم میگفتم کاش سپیده منصرف شود. یا مثلن بگوید: “ای بابا چه خبره سه ماه و نیم هر روز بخوابیم توی سایتمون چیزمیز بنویسیم. اصلن چی بنویسیم؟” اما متاسفانه یا خوشبختانه سپیده علیرغم متاهل بودن و داشتن دو فرزند فسقلی قد و نیمقد چنین واکنشی نداشت. به محض آنکه پیشنهاد را مطرح کردم، در هوا قاپید و گفت: “از شنبه دیره. از امروز شروع کنیم.”
اندیشیدم چه دل خجستهای دارد این دختر. حالا من یک قُپی آمدم. این چرا جدی گرفت! اما حرف زده شده بود و جای پاپس کشیدن نبود. انتخاب موضوع در روزهای اول خیلی کار دشواری نبود. اما گریز از مکعب سخت کمالگرایی که یک ماه باید با آن سروکله میزدم تا یک مطلب را از انبار خارج کنم واقعن دشوار بود.
بهانهها شروع شدند
با ته کشیدن آذوقهی انبار متنهایم شیطان درونم نیز بیدار شد. انگار که من برای سپیده در حال بیگاری بودم. هر روز با یک بهانه از خواب بیدار میشدم. اگر بهانهای هم نبود به زحمت جور میکرد. ناله پشت ناله که سپیده وا دهد و بگوید: “باشه عزیزم. امروز رو ننویس.” اما هیچ وقت این اتفاق نیوفتاد. خانم سپیده یک جمله را در دهانش قفل کرده بود و تا زبان میچرخاندم میگفت: “اشکال نداره اگه بد بنویسی. فقط بنویس. نذار زنجیر صدتاییت پاره بشه.” من هم با گردن از مو باریکتر یک چشم در جوابش میگفتم. بعد در حالیکه با غرغرهایم که یک در میان شامل یک فحش به سپیده بود، مشغول نوشتن مطلبی جدید میشدم.
.
گاهی فکر میکردم چه اتفاقات مهیبی ممکن است رخ دهد تا من از مهلکه نجات یابم. بعد یاد دوران مدرسهام میافتادم. روزهایی که تنبلی میکردم و برای امتحان فردا آماده نبودم. در راه رفتن از خانه به مدرسه افکار شومی را از ذهنم میگذراندم. تهش هم یک آمین کلفت میگفتم که عرش بلرزد. اول از اینجا شروع میشد: “کاش سرویس مدرسه خراب بشه. خب یه سرویس دیگه برامون ارسال میکنن.”
“کاش اتوبوس چپ کنه. اونوقت اتوبوس دیگهای هم به کارمون نمیاد.” بعد کلهی صبح، خودم و سایر دانشآموزان را خونین متصور میشدم و یک لعنت بزرگ حوالهی شیطان کورددل میکردم.
“چه کاریه آخه؟ چرا این همه بچهی بینوا بخاطر خودخواهی خانم معلم نفله بشن؟ باید بلایی سر خانم معلم بیاد. مثلن دستش بشکنه. نه. خب باز هم میتونه از ما امتحان بگیره. پاش بشکنه بهتره. نه خانم کلاس پنجم هم یه بار پاش شکست و باز اومد مدرسه. تازه زنگهای تفریح هم روی صندلیش توی کلاس مینشست. چارهای نیست. خانم معلم رو باید کشت. ولی معلم مهربونیه. تازه شوهرش رو هم در جوانی از دست داده و سرپرست یه مشت بچهی قدونیمقده. اصلن وظیفهی معلم امتحان گرفتنه. تقضیر خودم بود که تنبلی کردم. باید فکری برای نرسیدن خودم به مدرسه کنم.”
.
تمام زمان تحصیلم (بجز دوسال اول) مدارسم در یک مجتمع بزرگ آموزشی بود. ورِ دلِ خانهمان. دورترین مسافت یکی از آنها تا خانه کمتر از پنج دقیقه بود. پس عملن هیچ وقت سوار اتوبوس نمیشدم که بخواهد بلایی سرش بیاید. حتا سوانح احتمالی نیز برای من اتفاق نمیافتاد. تهش اتوبوس هم که چپ میشد باز باید من در مدرسه حاضر میشدم و حتمن بجای بقیه هم امتحان میدادم.
مسیر خانه تا مدرسه یک پیادهروی باریک بود که با درختان قدبلندی از فضای چمن مجزا میشد. نه جایی برای عبور ماشین بود که اتفاقی منحرف شود و مرا مثل قورباغهای کف آسفالت پهن کند. نه چاله چولهای که پایم در آن گیر کند و کله پا شوم. تنها گزینه سگ سیاه و تنومند آقای شهبازی بود که اگر رها میشد امدادگر خوبی به حساب میآمد. تازه آن هم اگر سرصبح میل به چنین غذای سنگینی داشت.
.
هیچ راه فراری نبود. جز عجز و ناله و اظهار ندامت به درگاه باریتعالی. که هیچ وقت مقبول نشد. این آخری دقیقن همان وضعی بود که بعد از رد کردن بهانههایم از طرف سپیده به آن متوسل میگشتم. آدم به این مرحله که میرسد تقریبن پذیرفته است که مقصر این اهمال خودش بوده. همین خودپذیری یعنی نصف راه را رفتهای. امروز روز سی و پنجم چالش بود. چسنالههایم برای سپیده هنوز ادامه دارد. اما خیلی کمتر و نامحسوستر از قبل.
زمان مدرسه وقتی تسلیم میشدم، به خدا قول میدادم که اگر کمکم کند دیگر حرف شیطان را گوش ندهم. حالا هم وضع همان است. خانم معلم نیست، ولی سپیده هست. اتوبوس نیست، اما اینترنت هست. فقط من همانی هستم که بودم. همان دانشآموزی که بقول مامان میداند اگر کار کنم برای خودم کردهام. اگر راکد بمانم، ضررش برای خودم است.
.
وبلاگنویسیِ من نه برای سپیده و نه شخص دیگر، هیچ سودی ندارد. (شکسته نفسی میکنم. واقفم بدون نوشتههای من روز و شبتان یکیست.) جان کلام اینکه که اگر سپیدهها نبودند، چرخهی خیلی چیزها نمیچرخید. سپیدههایی که در کنار رشد خودشان دوست دارند حداقل یک نفر دیگر بالا برود. سپیدههایی که میگویند: “رفیق! فقط انجامش بده. نترس! تو میتونی.”
وجود یک سپیده برای هر کسی از واجباته. اگه سپیدهی زندگی کسی نیستی، یعنی هنوز سپیدهی زندگیتو پیدا نکردی!
بالام جان واقعن هم حیفه تو ننویسی. دست سپیده جان درد نکنه که شما رو وادار به نوشتن میکنه.
منم باید یکی رو پیدا کنم منو مجبور کنه طرح بزنم. از تنبلی که نرم بساط نقاشی رو بزارم رومیز فقط می نویسم و میخونم.
مرسی که اینقدر خوبی لیلا😍 یه متن هم باید بنویسم: “مثل لیلا باشیم”🥰
چقدر خوب که نقاشی میکنی. از هر انگشتت یه هنر میریزه😍😍👏🏻👏🏻👏🏻
حالا نه اینکه چون از من تعریف کردی بگمااا اما تو خیلی خوب مینویسی. درست گفتی؛ نخوندن تو یعنی روز و شبمون یکی شدن.
اگه میشد جار میزدم به همه عالم و میگفتم:« یه نویسنده خبره اینجا تو این سایت نشسته، بخونیدش، لذت ببرید و راهتون رو پیدا کنید.»
الهی که مستمر و موفق این راه رو ادامه بدی😘 با سپیده😅 و بدون شیطونِ بلا
من غ…..ش
من مرد……م
سکوت
بغض
اشک
بغل
بوس
دوباره غ….ش🥺❤🥺❤🥺❤