تفاوت فرهنگی یا فرهنگ بی‌تفاوتی؟

دیروز در اپلیکیشن  pinterest دنبال عکسی برای پست قبلی سایتم می‌گشتم. عبارت Suicide of creativity به معنای خودکشی خلاقیت را سرچ کردم. ناگهان پیامی به زبان انگلیسی ظاهر شد. معنی آن این بود:

“پین کردن در مورد این موضوع می‌تواند برای افرادی که آنها را مشاهده می‌کنند ناراحت کننده باشد. اگر شما یا کسی که می‌شناسید در حال گذراندن چیزهای سختی است، یا با افکار خودکشی دست و پنجه نرم می‌کند، تنها نیستید. خطوط کمکی می‌توانند پشتیبانی رایگان، محرمانه و فوری ارائه دهند”

بعد بلافاصله یک شماره نشان داد که مشاوره‌ی رایگان بگیرم.
به همراه یک لینک برای مکالمه‌ی تایپی.
با عبارت دیگری سرچ را تکرار کردم. اما کلمه‌ی خودکشی در آن وجود داشت. با تکرار پیام قبلی یک لینک جدید برایم ارسال شد.
روی لینک که کلیک کردم، وارد صفحه‌ای شد که تمرینات منظمی شامل مدیتیشن، روانشناسی، فعالیت‌های روحی، تغذیه و غیره بود. هرکدام از آن‌ها پکیجی کامل با زمان‌بندی و توضیحاتی مفصل را دربرداشت.

بالاخره عکس مورد نظر را از یکی از سایت‌های فارسی گوگل انتخاب کردم. جالب بود که در سرچ فارسی هیچ گونه محدودیتی برای نمایش و بازدید از مطالب وجود ندارد.

*

ناخواسته با این اتفاق یاد خاطره‌ای مربوط به دو سال پیش افتادم. پارک محلی کوچکی نزدیک خانه‌مان است که معمولن بسیار خلوت است. یکی از روزهای برفی ۱۴۰۰ بود که برای قدم زدن راهی پارک شدم. خانواده‌ای چهارنفره، شامل یک زن و شوهر، یک دختر خردسال و پسرکی حدودن چهارساله در پیاده‌روی پارک آتش کوچکی روشن کرده بودند و کنارش نشسته بودند. بدون هیچ زیرانداز یا کارتنی زیر پایشان. کمی طول و عرض پارک را قدم زدم. بعد به سمت وسیله‌های ورزشی رفتم و روی یکی از آنها نشستم. هندزفری را در گوشم گذاشتم و پشت به خانواده مشغول دوچرخه‌زدن و گوش کردن به موزیک شدم. ناگهان احساس کردم کسی از پایین پاچه‌ی شلوارم را می‌کشد. ابتدا گمان کردم توله‌سگی چیزی‌ست. از آنجا که فوبیای سگ دارم به سرعت پایم را کشیدم و هندزفری را از گوشم درآوردم. بعد سریع به سمت آن موجود رعب‌آور برگشتم.
با کمال تعجب با پسربچه‌ی کنار آتش روبرو شدم که دهانش را گوش تا گوش باز کرده بود و لبخند قشنگی نثارم می‌کرد. قند در دلم آب شد. پیاده شدم و با مهربانی دستش را گرفتم:

  • عزیزدلم چی شده آقا کوچولو؟
    به گوشی تلفنم اشاره کرد و بعد با سرعت خودش را به نیمکتی در نزدیکی‌مان رساند. به سختی روی آن نشست و پشت سرهم گفت: عکس عکس…
    و با انگشتان کوچکش به خودش اشاره می‌کرد.
    بغض و دلسوزی عجیبی تمام جانم را گرفت. به سمتش رفتم و چند عکس گرفتم و نشانش دادم. خنده‌هایش عمیق‌تر شد. یک تفنگ پلاستیکی کوچک در دستش بود و مدام به درختان تیراندازی می‌کرد. چند باری خواستم بلند شوم و به ادامه‌ی نرمشم برسم که مانعم شد. سرش را روی پایم می‌گذاشت و دلبری می‌کرد. در این اثنا پدرش از دور تماشایمان می‌کرد‌. سن و سال مرد کمتر از سی‌ و پنج سال بود. برخلاف زن که مشخص بود چهل را رد کرده‌. دخترشان دفتر مشقی جلویش گذاشته بود و تمام مدت به حالت سجده چیزهایی می‌نوشت.
    از پسربچه نامش را پرسیدم:
  • علی. تو چی؟
  • من زهرام.
    خندید. یک سره لبخند داشت. فقط کم و زیاد می‌شد.
    چهره‌اش مظلوم بود. چشمانش درشت بود. با گردی‌هایی بزرگ و سیاه، مژه‌های پرپشت و پوستی روشن که گَرد سیاهی رویش خوابیده بود. موهایش خرمایی دورنگ بود. لخت و پریشان و درهم رفته از کثیفی.
    ماشین شاسی بلندی از کنارمان گذشت. گویی علی را برق گرفته باشد، از جا پرید. مسافت زیادی با قهقهه دنبال ماشین دوید و دوباره روی همان نیمکت کنار من برگشت. نزدیک شد و با زبان کودکانه‌ گفت:
  • از اون ماشینا واسم میخری؟
  • از کدوما؟ اونی که رفتی دنبالش؟
  • آره. میخری؟ بخر. بخر…
  • آره عزیزم. واست میخرم. چه رنگی باشه؟
  • سپید. بزرگ باشه‌ها.
  • چقدر بزرگ؟
  • اندازه همون ماشینه که رفت.
  • یعنی ماشین واقعی؟
  • آره. می‌خوام سوارش بشم برم خونمون.
  • من فقط می‌تونم اسباب‌بازیشو واست بخرم. پول اون ماشین بزرگ رو که ندارم.
  • من بزرگ می‌خوام. ماشین بزرگ. بخر. بخر. بخر…
  • عزیزم باید بزرگ بشی، درسی بخونی، بری سرکار. رانندگی یاد بگیری. بعدش ماشین بخری.
  • من درس نمی‌خونم.
  • چرا؟ باید یاد بگیری اسمت رو بنویسی. ببین خواهرت داره درس می‌نویسه.
  • من خواهر ندارم.
  • پس اون دختری که کنار مامان و بابات نشسته کیه؟
  • اون مامانمه. ولی اون بابام نیست. اونم خواهرم نیست.
    از رندی‌اش خنده‌ام گرفت.
  • پس اون آقاهه کیه؟
  • نمیدونم. دوست مامانمه.

**

میان حرف‌هایش مردد شدم. پشت سرم را نگاه ریزی انداختم.‌ مرد از دور حواسش بهمان بود. علی کوچولو باز هم تقاضا کرد ازش عکس بگیرم.
مشغول عکس گرفتن شدیم که ناگهان با صدای جیغ، علی از قاب دوربین خارج شد و فرار کرد.
مرد آهسته به ما نزدیک می‌شد و علت ترس علی همین بود. خنده‌هایش به گریه‌ای شدید مبدل شد و دوان‌دوان از ما دور شد.
مرد ایستاد:

  • بیا کاریت ندارم بچه. گفتم مزاحم خانم نشی. بیا اینجا.
  • نه نزن. برووو. نزن. نزن. (اینها را در حالی می‌گفت که فرار می‌کرد)
  • آقا مزاحم نیست. ترسوندینش. شما برید لطفن. مراقبش هستم.
    مرد جوان سری تکان داد و نزد زن و دختربچه برگشت. حرف‌هایی با زن ردوبدل کردند که حتا با لب‌خوانی هم مشخص نبود. زن نگاهی به ما انداخت و چند تکه‌ی باریک چوب در آتش انداخت.
    علی که کمی خیالش آسوده شده بود، به نزدم برگشت. واکنش عجیبش مرا به داستان مشکوک کرد. سعی کردم بیشتر از حقیقت ماجرا مطلع شوم. اما بازیگوشی علی مانع می‌شد:
  • علی چرا اون آقا اومد ترسیدی؟
  • چون میخواست منو بزنه.
  • چرا بزنت؟ باباها که بچه‌هاشونو کتک نمیزنن.
  • اون بابام نیست.
  • پس کیه؟
  • نمیدونم. منو می‌بری خونمون؟
  • خونتون کجاست؟ اینجا نیست. دوره.
    دختربچه به ما نزدیک شد و با وعده‌های گول‌زننده‌ی کودکانه، موفق شد علی را همراهش ببرد.
    اضطراب عجیبی در جانم افتاده بود. دلیلی برای دروغ گفتن علی نبود. آن هم چنین حرفی. تصمیم گرفتم به مراکز پشتیبانی کودکان بدسرپرست اطلاع دهم. به زحمت شماره‌ای پیدا کردم و تماس گرفتم. آقای پاسخ‌دهنده گفت باید با اورژانس اجتماعی تماس بگیرید.

شماره‌ی اورژانس را گوگل کردم. خانمی جواب داد. ماجرا را کامل برایش تعریف کردم و منتظر بودم بگوید: “سریع پیگیری می‌کنیم.”
اما پاسخ چنین بود: خب؟ الان چیکار کنم خانم؟!
زبانم بند آمده بود:

  • معمولن چیکار می‌کنید؟ الانم همون کار رو انجام بدید.
  • عزیزم مگه بیکاریم ما؟
  • چون بیکار نیستید باید این موضوع رو پیگیری کنید. وظیفه‌ی شماست. پس کارتون چیه؟
  • کی گفته وظیفه‌ی ماست؟
  • بهزیستی گفته. آقای فلانی گفتن با شما تماس بگیرم.
  • آره خب. ولی از کجا بدونیم بچه‌ دیوونه نیست؟
  • از کجا می‌دونید که دیوونست؟ چرا احتمال نمیدید دزدیده باشنش؟ چرا مقاومت می‌کنید؟ چرا یه بررسی انجام نمیدید خانم؟ اصلن بچه‌ی خودشون باشه؛ من میگم تو دمای منفی روی زمین میشینن. شبا تا دیروقت توی پارکن. نباید کاری کرد؟
    با اکراه گفت:
  • من موردتون رو یادداشت کردم. یه واحد می‌فرستیم چک کنن. خدافظ.

***

گوشی را که قطع کرد ناخواسته اشکم سرازیر شد. علتش را هیچ وقت نفهمیدم. ولی انگار باید می‌آمد. یک عالمه احتمالات آزاردهنده از ذهنم می‌گذشت و اندوهم بیشتر می‌شد.
به خانه که برمی‌گشتم علی فریاد زد: ماشینمو بیاریا.
برایش دست تکان دادم و دور شدم. چند روز در خانه ماندم. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد را انجام داده بودم. ترس آن را داشتم که بروم و دوباره همان صحنه را ببینم و باز از ناتوانی غصه‌ام بگیرد.
سه، چهار روز گذشت و به ناچار برای پیاده‌روی از خانه بیرون رفتم.

نمی‌دانم چه شد که پاهایم مرا دوباره بی‌اختیار به همان پارک بردند. آتش کنار خیابان از دور پیدا بود. مرد جوان تنها کنار آتش نشسته بود. خوف به دلم افتاد که مبادا فهمیده باشد من با مرکز اورژانس اجتماعی تماس گرفته باشم و حالا در انتظار من کمین کرده تا تلافی کند. برای همین از بالای پارک مثل دزدی که قصد فرار دارد، خودم را به پارک بالاتر رساندم. همیشه همین‌طور بوده. وقتی شاهد خطایی بودم، بیشتر از فرد خطاکار خودم ترسیده‌ بودم که مبادا متوجه شود من خطایش را دیده‌ام.
آن روز خبری از علی و مادر و خواهرش نشد. روزهای بعد و بعدتر هم…

فرهنگ تفاوتی

دیروز که واکنش سریع یک اپلیکیشن را در برابر جستجوی به نظر ساده‌ام دیدم و مرور این خاطره‌ی تلخ، از تفاوت فرهنگ آدم‌ها دلم گرفت. اینکه یک برنامه‌‌ی خارجی، یک هوش مصنوعی برای کسی که نمی‌شناسند، راه‌های خودمراقبتی را در حد توانش ارائه می‌دهد. اما هم‌زبانی که برحسب اتفاق آدم هم هست نه هوش مصنوعی، تلاش می‌کند از زیر وظیفه‌ی انسانی‌اش بگریزد. با این وجود که آن برنامه حتا پولی برای این خدماتش دریافت نمی‌کند.

بعد به نظرم آمد روزانه چند نفر بخاطر مسائلی که یک سرشان به تفاوت فرهنگ می‌رسد جانشان را از دست می‌دهند؟ اصلن این فرهنگ چیست که هر نقطه از زمین با هم متفاوت معنا می‌شود؟ آیا اصل زندگی بر پایه‌ی فرهنگی به نام انسانیت نیست؟

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

22 دیدگاه در “تفاوت فرهنگی یا فرهنگ بی‌تفاوتی؟

      1. خاطره جالبی بود زهرا جان. اینکه آدم خودش رو نسبت به محیط اطرافش مسئول بدونه شرط انسانیت. ممنون نازنینم که پی گیری کردی. احتمالن علی کوچولو به خونش رفته.

      1. دل منم گرفت زهراجان
        نمی‌دونم خوندن این متن تو شرایطی که الان دارم چه حکمتی داره
        جمعه صبح هم یه اتفاق به همین تلخی رو شاهد بودم و از اون موقع همش تو فکرم، همش غصه می‌خورم، نمی‌تونم هضمش کنم، انگار تو همون صحنه قفل شدم، انگار همه چی متوقف شده و اون صحنه مثل یه فیلم مدام به اول برمی‌گرده و دوباره پخش می‌شه.
        مدام به خودم می‌گم
        چی شد که اینطوری شد؟
        چی شد که اینطوری شدیم؟
        بابت تجربه‌ی تلخت متاسفم
        و می‌فهمم همراه قطره قطره اشکی که روی گونت ریخته، دنیایی از رنج و حسرت و شاید ناامیدی بوده.
        اما چاره‌ای نداریم
        اگه به امید چنگ نزنیم پس چه کنیم؟
        کاش یه روزی برسه که بتونیم از همه‌ی بچه‌هایی که اینجوری بهشون ظلم شده معذرت خواهی کنیم، از اینکه نتونستیم کمکشون کنیم.
        کاش یه روزی برسه که از چشمامون، از قلبمون معذرت‌خواهی کنیم‌
        بابت تمام صحنه‌هایی رنج‌اوری که دیدیدم و نباید می‌دیدیم.
        امیدوارم تلخی پیامم کامتو تلخ نکنه.

  1. روایت عجیبی بود. این هفته استاد کلانتری درمورد احساسات صحبت می‌کنند تو وبینارهای هفتگی، داشتم فکر می‌کردم چندتا احساس رو با خوندن متنت تجربه کردم. نگرانی و ترس و وحشت و دلسوزی و مهربانی و … . و چقدره درسته گفتی درمورد فرهنگ که بسیار مسئله مهمیه که بهش داره بی‌توجهی می‌شه.

    1. چه خوب که این همه حس رو از متن دریافت کردی. مطئنم خواننده‌ی حرفه‌ای هستی که این دقت رو داری.
      بچه که بودم فکر میکردم وقتی میگن فرهنگ فلانی با ما فرق داره یعنی دارن تحقیرش میکنن. اما بعدها فهمیدم این موضوع واقعیه و تحقیر نیست.

  2. اول کیف کردم از روایتگری معصومانه و شیرینت.

    بعد اینکه مسئولیت پذیری به گمونم حلقه گمشده‌ایه و اینکه نسبت به هم و وقایع اطراف توجه یا اهمیت داده نمیشه شاید یه دلیلش همین باشه.

    1. مرسی محبوبه جانم. خوشحالم که دوست داشتی.
      کاملن درسته. اگر هرکس مسئولیتی رو بعهده بگیره و به نحو احسن انجامش بده خیلی اوضاع متفاوت خواهد بود.

  3. دمت گرم زهرا
    لذت بردم
    خیلی خوب بود
    هم روایتت هم خود پرداختن به این موضوع خیلی مهم

    این جالب بود: من از خود خطاکار بیشتر میترسم و نمی تونم نگاش کنم، منم اینجوریم زهرا.
    دلم به حال علی سوخت

    واقعن چقدر تفاوت فرهنگ وجود داره.

    1. دم خودت گرم رفیق خوبم 🙂
      بعضی وقتا فکر میکنیم این چیزا فقط توی فیلمه. وقتی برامون اتفاق میوفته نمیدونیم باید چه واکنشی داشت.

  4. خدای من، چقدر درد داشت این مطلب😭 زهرا خیلی سخت بود موقعیتی که درش قرار گرفتی.
    اونجایی که میدونی باید برای نجات یک انسان کاری انجام بدی ولی کاری پیش نمیره خیلی غصه‌ داره. و متاسفانه این قسمت که اشاره کردی مشکل منم هست:😔👇

    وقتی شاهد خطایی بودم، بیشتر از فرد خطاکار خودم ترسیده‌ بودم که مبادا متوجه شود من خطایش را دیده‌ام.

    ما چرا اشتباهی میترسیم؟؟؟

    1. نمیدونم سپیده. شاید حس میکنیم دیدن یک خطا هم خودش یک خطاست. یا وجدانمون بهمون جبر میکنه که یک کاری انجام بدیم ولی دستمون به جایی بند نیست. اونوقت هی بهمون عذاب میده و ترس و ترس و ترس…

  5. اتفاق ناراحت کننده ای بود. واقعن آدم نمیدونه سر اون بجه چی اومده. من هم در ماه اخیر مشکلی داشتم که مالک پولم رو نمیداد و من درگیر دادگاه و کارهای اداری شدم. تازه وقتی به دفتر خدمات قضایی رفتم گفتند که باید 3.5 درصد از ودیعه رو پرداخت کنم و …. از خیر شکایت گذشتم و چون مالک وکیل بود از موقعیتش سوء استفاده کرد و حتی خسارت که نداد از من هم خسارت گرفت و ازم امضا گرفت که پرداخت مبلغ به خاطر تأخیر در تخلیه بوده.

    1. خیلی دوست داشتم بدونم عاقبتش چی شد. ولی پیگیریش غیرممکن بود و اگرم میسر بود فقط درد روحیمو زیادتر میکرد.
      متسافانه خیلی از این بی‌مسئولیتی‌ها وجود داره. حالا ممکنه مثل مشکل شما باشه یا این پسربچه. فقط بخاطر سهل‌انگاری یک سری آدمها حقشون پایمال میشه.

  6. من این مطلب رو قبلن خونده بودم و اون موقع فکر کنم از شدت ناراحتی نتونستم کامنت بزارم.
    چند وقت پیش ها یه فیلم میدیدم که اسمش تو خاطرم نیست یه خانم وکیلی خیلی خودش رو درگیر ماجرای یه دختر بیچارهکرد و اخر سرم توسط فردی ازار گر کشته شد اون موقع من تا چند ساعت گریه کردم و همسرم بهم گفت برای همین خیلی ها دیگه دخالت نمیکنن و خودشون رو از این جور مسائل عقب میکشن.
    ولی واقعیت اینه که یک نفره نمیشه جامعه رو درست کرد.

    1. متاسفم که باعث نارحتیت شدم لیلا جانم.
      کاملن درست میگی. نمیشه یک نفره کاری کرد و فقط میشه غصه خورد.
      چه فیلم ترسناکی. کاش اسمشو میگفتی.
      نظر همسرتونم قبول دارم.مثل کشته شدن آقای جوانی که اوایل امسال در سبزوار برای دفاع از چند دختر نوجوان که مورد آزار قرار گرفته بودن، کشته شد. همش فکر میکنم اگر من جای اون آقا بودم واقعن چیکار می‌کردم؟ همیشه جوابم اینه: فرار!

      1. چقد خوب که این رو نوشتید زهرا جان
        در زمان ‌های قدیم لوطی‌ها و قلند‌رها اجازه نمی‌دادند کسی در محله دست از پا خطا کند😊
        خب حالا هم خوبه به همدیگه یادآوری کنیم که داشتن یک فرهنگ خوب تلاش و از خودگذشتگی میخواد. و این نوشته‌ها یه تلنگر میتونه باشه تا شجاع‌تر بشیم😊

        1. ممنونم حلیمه جانم. 🙂
          چه جالب. الان لوطی‌ها فقط ادا شدن و با زورگیری اشتباه گرفتن این موضوع رو…
          اوهوم. خیلی خوبه هممون یک سوزن برای همدیگه باشیم؛ در امور خیر…

      1. ممنونم افسانه‌ی عزیزم. حضورت رو خیلی دوست دارم. 🙂
        یاد جمله‌ی همیشگی مادربزرگم افتاد که میگفت: کاشکی رو کاشتن، سبز نشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *