سال هزار و نود و هفت شروع شد. شهر در تسخیر تاریکی و سایه بود.
مرد تصمیمش را گرفت.
باید هر طور شده از آنجا میگریخت.
او همهی زندگیاش را یکجا فروخت و چمدان در دست راهی شد.
کمی که پیش رفت یادش آمد سایهاش را جا گذاشته.
دوباره برگشت و سایهاش را که میان تاریکی خانه افتاده بود، یافت.
سایه توان راه رفتن نداشت.
از مرد خواست او را همانجا رها کند.
اما مرد باور داشت که بدون سایه هویتی ندارد.
سایه را برداشت و بر دوشش گرفت و راهی شد.
بدون آنکه بداند کجا خواهد رفت، مسیر نور را پیش گرفت. آنقدر رفت و رفت تا به جنگلی رسید.
مرد که از تاریکی هراسان بود، زیر نور مستقیم خورسید جایی جُست و نشست.
سایهاش را هم با احتیاط گوشهای گذاشت.
دقایقی بعد، همانطور که مرد و سایه روی زمین ولو شدهبودند، صدای آوازخواندن ظریفی به گوششان رسید.
سایه رو به مرد کرد و گفت: رفیق، تو دنبال نور میروی. اینگونه من همیشه پشت سر تو خواهم بود. مرا به خود واگذار و برو زندگی جدیدی را بیآغاز.
مرد گفت: اما زندگی بدون سایه برای من معنی ندارد.
سایه پاسخ داد: من نیمی از همان تاریکیای هستم که از آن گریزانی. بگذار پشت سرت آهسته بیایم. من همه چیز تو را میدانم. هرچه از تو دورتر باشم به سود هردویمان است.
مرد با نگاهی غضبناک سایه را به سکوت واداشت.
بعد بلند شد و به دنبال صدا قدم برداشت.
نزدیک برکه که شد، دختری تنها را مشغول آواز دید.
پیش رفت و سلام کرد.
دخترک گویی دیو دیده باشد، از جایش پرید.
مرد لبخند زد و دختر را به آرامش فراخواند.
- من از شهر تاریکی گریختهام. شما چه میکنید؟
- من گم شدهام. دنبال خودم میگردم.
- من و سایهام با هم هستیم. سایهام آنجاست، کمی آنطرفتر. راستی سایهی شما کجاست؟
- تنها سفر میکنم. سایهام را گذاشتهام بماند همانجا که بود. میخواهم خودم را که یافتم، روی دوشم بکشم.
- اما آدم بدون سایه هویتی ندارد.
- آدم بدون خودش چه میفهمد از هویت؟
- بیا با سایهام آشنا شو.
مرد و دختر به سمت سایه بازگشتند.
سایه بیجان همانجا خوابیده بود.
صدای پاها را که شنید از جا برخواست.
مرد، سایه و دختر را به هم معرفی کرد و گفت:
- شما را با هم تنها میگذارم تا کمی هیزم برای آتش جمع کنم. و رفت.
سایه روبروی دختر نشست و تمام زندگی مرد را برایش تعریفکرد.
ریز و درشت را بدون واو بازگفت.
دختر هرلحظه برافروختهتر میشد.
گاهی اشک میریخت و گاه لبخند میزد.
سایه آنقدر سرگرم گفتن بود که نفهمید دختر کی از آنجا رفت!
چند ساعت بعد که مرد بازگشت، سایه را دید که تنها به درخت تکیه داده و با چشمان بسته با خودش حرفمیزند:
- اینطور بود که ما به این جنگل رسیدیم و…
مرد فریاد زد تا سایه سکوت کند:
- دخترک کجاست؟
- نمیدانم.
- چه میگفتی؟
- از تو…
- چه چیزهایی؟
- هرچه بود و نبود.
مرد آشفتهحال سایه را از زمین بلند کرد:
- چرا باید تمام زندگیام را برای دیگران بگویی؟
- من به تو هشدار داده بودم که مرا همانجا بگذار. خودت گوش ندادی. من موجودی صادق هستم. واقعیتها را گفتم. خودت را گول نزن. تو همین هستی. تغییر نخواهی کرد.
- اما گفتن واقعیت همیشه نشان صداقت نیست. حق با تو بود. باید تو را همانجا رها میکردم. حالا دیر نشده. من میروم. تو بمان.
بعد با خشم سایه را روی زمین پرت کرد و رفت.
ناگهان سایه فریاد زد:
- اما تو بدون من هیچ هویتی نداری!
مرد ایستاد. با استیصال برگشت و سایه را روی دوشش گذاشت و تصمیم گرفت هیچوقت هویتش را فراموش نکند…
شاید خواند این مطلب نیز برایتان لذتبخش باشد: من همینم که هستم! (در باب عادات محدودکننده)
جملاتی در باب تغییر، گذشته، ضعف را اینجا بخوانید.
داستان عجیبی بود. سایه هویت گذشته. پر از استعاره. عالی بود
مرسی لیلا جان. خوشحالم که درکش کردی. 🙂 :*
چه حقیقتِ تلخی رو در قالب داستان گفتی. جالب شد👏
ولی دلم برای مرد سوخت، هرچندکه همهمون هم یکی ازین مردا درونمون داریم که دلش نمیاد سایهشو زمین بذاره. حتی اگه به نفعش باشه.
مرسی عزیزم. میس یو زیاد :(((
آره سپیده هممون یه بخش بزرگی از گذشتمون رو یک جورایی، خواسته یا ناخواسته به دوش میکشیم. اما باور به اینکه آدم بدون داشتن گذشتهای که مثل سایه همراهشه چیز ترسناکیه…