حوالی بهمن بود…

شما خبر ندارید همین الان وسط میلیون‌ها سلول خاکستری که حالا دیگر مثل عزاداران سیاه شده‌اند، چه افکار پلیدی در حال لولیدن برای بیرون‌زدگی‌ست. افکاری که اگر به فعل تبدیل شوند، دیگر هیچ‌کس به کلمات این آدم دیوانه اعتماد نخواهدکرد.

از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که دیروز یکی‌شان را عملی کردم. بین خودمان بماند. اصلن دلم نمی‌خواهد کسی با انگشت اشاره‌ی کج و کوله‌اش مرا نشانه بگیرد و بگوید این همون یاروئه که دیروز فلان کرد.


همین دیروز.

کمتر از بیست و چهار ساعت قبل؛ سه ساعت و بیست دقیقه کمتر از الان.

همین‌طور که روی تخت لش کرده بودم و روی افکار سیاهم متمرکز بودم، یکی‌شان که از همه خبیث‌تر بود را شکار کردم. افکار سیاه هم بالاخره به تمرکز نیاز دارند. فکر، فکر است. نژادپرستی را کنار بگذارید لطفن. درهم بود؛ یکی را برداشتم. شانس و اقبال دیروزم بود.

اینطوری شروع می‌شد: یکی از روزنامه‌های قدیمی را بردار. شماره‌ی یکی از همین اداره‌جات‌هایی که هنوز کسب و کارشان را آگهی می‌کنند انتخاب‌کن. بعد بدون اینکه به عاقبتش فکر کنی و دودوتا چهارتا کنی یا مثلن بگویی خب تهش این می‌شود و آن و پای منطق و وجدان را وسط بکشی، شماره را بگیر.

حرف خودش می‌آید. فکر کن سر صف نانوایی ایستادی. مگر کسی را می‌شناسی که دو ساعت از صغرا و کبرا حرف می‌زنید؟ مگر از قبل برنامه‌ی سخنرانی ترتیب داده بودی؟ راحت باش. فقط شماره بگیر. یک آدم علافی آن طرف خط حتمن جواب می‌دهد. احتمالن خانمی‌ست درخور و جوان که با لحنی شبیه پیجیرهای فرودگاه، طوری که انگار برای معشوقش دلبری می‌کند می‌گوید:

  • بله بفرمایید؟
  • سلام خانم. روزتون بخیر.
  • سلام. ممنون ولی الان که شبه!
  • شب و روزش فرقی نداره. قرض از مزاحمت -اوه آقای دکتر گفته‌بود هیچ‌وقت این کلمه رو نگم. یعنی چی مزاحمت؟ مگه چیکار کردم که مزاحمم؟- منظورم اینه که تماس گرفتم ببینم اوضاع چجوریه؟
  • اوضاع چی چجوریه؟
    ای بابا این که گفته بود حرف خودش میاد. چی شد پس؟ تندتند روزنامه را ورق می‌زنم تا آگهی مربوطه -مربوط- (اصلن هرچه) را پیدا کنم.
  • مگه مرکز بهمن نیست اونجا؟ مرکز اعتیاد؟

. مرکز ترک اعتیاد بهمن. خب؟

  • حالا هرچی. انگار اعتیاد چیز غریبیه که ترکش عجیب باشه. شما خودت که معتادی خانم. معتادی که ما اسم مرکز رو درست بگیم. اگه ما نگیم ترک، هیشکی ترک نمی‌کنه؟ اصلن به ما چه ربطی داره؟ مگه ما گفتیم معتاد شه که حالا بگیم ترک کنه؟
    اوضاع این بیمار ما چطوره؟ هفته پیش اومد واسه ترک. تخت دوازده خوابوندنش. به زور خوابوندنش. ما گفتیم ترک کنه – انگار ما گفتیم معتادبشه!- خودش واقف بود که ترک موجب مرضه. می‌گفت چهل سال کشیدم؛ از همه طرف کشیدم؛ از زمین و زمان کشیدم. این چس‌مثقال سیاه‌دود که دیگه بین این همه درد گُمه. ما اصرار داشتیم که پاک شه. خودش می‌گفت پاکه. نه گناه کرده نه زنا. مالشو خوردن و مال کسیو نخورد. خدایی چشم پاک هم بود. ما که هیزی ندیدیم ازش. هیشکی ندید. حالا هرزگاهی جیب این پیرپاتالای تو پارک که سیگار بهمن دستشون بود رو لخت می‌کرد. می‌گفت اینا هم‌کفو ما نیستن. باید لختشون کرد. زورش به جیبشون می‌رسید فقط. ولی اهل گناه نبود. از دیوار کسی هم بالا نرفت. البته درسته یه پاش شل بود ولی آدم پاکی بود. خودش می‌گفت پاکه، ما اصرار داشتیم بخوابوننش. خوابوندنش. گفتن آخر هفته زنگ بزنیم احوالشو بپرسیم. الان اوضاش چجوره؟
  • گفتید تخت دوازده؟

.

  • اولش به ما گفتن سیزده. بی‌بی ماه‌طلا خدابیامرز میگفت سیزده نحسی داره. ما هی گفتیم بخوابوننش رو تخت دوازده بلکه نحسیش بیوفته. یکی اونورتر. اینورو اونورش واسه شما که توفیری نداره ولی واسه ما داره. ما خیلی اصرار کردیم. ولی خوابوندنش تخت دوازده. الان اوضاش چجوره؟
  • تخت دوازده امروز مرخص شد.
  • امکان نداره. ما که سراغش نیومدیم.
  • برای این مرخصیا نیازی نیست شما سراغش بیای. حضرت اجل قبول زحمت کردن.
  • زحمت؟ گفتیم نگو زحمت. آقای دکتر گفت نگید زحمت. چه زحمتی آخه؟ این بابایی که میگید کی اومد؟ ما که تختشو عوض کردیم، نحسیشو گرفتیم. واسه چی اومد؟
  • موقع رفتن که بشه میاد. از من و شما اجازه نمی‌خواد. راحت شد بنده خدا.
  • راحت شد؟ چجوری خودش راحت شد وقتی ما ناراحتیم؟ اصلن مگه میشه؟ خودش چیزی نگفت؟ نگفت پاکه؟ نگفت میایم دنبالش؟
  • یه برگه داد بدیم به پسرش. گفت یه آقا زنگ میزنه. شما چه نسبتی باهاش دارید؟
  • ای بابا. شما خودت زنی. این حرفای جنسیتی چیه خانم؟ نسبت و نسب و اصل و حسب میخوای چیکار؟ مگه وقتی آوردیمش این چیزا رو پرسیدین؟ اصلن من یه غریبه. چیکار به این کارا داری؟ هنوز دوره‌ی اوساچوسک‌ها تموم نشده اونجا؟ من میگم حالش چجوریه؟ شما کاوشگری میکنی؟ اَه…

بی‌اختیار گوشی را قطع کردم و مربعی نشستم. بعد شبیه آدم‌هایی که خبر مرگ عزیزشان را شنیده‌اند، از ته دل گریه کردم. روی همان تختی که این فکر سیاه را جُسته بودم.

حوالی همین بهمن ماه بود که خواباندیمش. به زور خواباندیم. روی تخت دهم خواباندیم که نحسی‌اش را بگیرد. می‌گفت پاک است ولی ما اصرار کردیم. ما بدجور اصرار کردیم. نحسی‌اش را نگرفت. پاک بود، ما زیادی اصرار کردیم.

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

3 دیدگاه در “حوالی بهمن بود…

    1. ممنونم سپیده جونم :*
      نه اولش همین بود.
      بخدا منشیا همینن :))) اون روز که رفتم دندونپزشک، گفتم دیر رسیدم و نوبتم رفت آخرین نفر. این فاصله رفتم جرم‌گیری کردم و برگشتم. به منشی دوم گفتم ببخشید آقای دکتر گفتن ساعت 11 و نیم اینجا باشم. منشیه بی‌لدب داد زد: آقای دکتر واسه خودش گفته!!!!
      نمیدونم چرا دکتر نزد تو دهنش :))))))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *