برای همه در زندگی روزهایی آمدهاند که در دل گفتهایم: “خدایا این ستاره ی بخت و اقبال ما کی قرار است کف دستمان بنشیند؟”
اما برای من از خیلی وقت پیش، که نمیدانم دقیقن کدام وقت بود؛ این جمله معنای واقعیاش از بین رفت. نه اینکه ناامید شوم از ستاره داشتن. یا با خدا قهر کنم و بگویم پیشکش خودت و بندههای عزیزکردهات؛ نه.
کشف حکایت این بیمعنایی برای من ته معنایی جدید بود. که اول و آخرش میرسد به بیتوقعی. یا حداقل کمتوقعی. از چه کسی؟ همه؛ حتا خدا.
همانی که وقتی چند روز پیش با بغض شدید برای سپیده دردودل کردم و نالیدم از حال مزخرفم؛ شنیدم که وظیفه دارد. که دندش نرم و میخواست مرا نیافریند. حالا که آفریده باید درمان دردم هم باشد. درد میدهد و بعدش موظف است تیمارم کند.
باز هم قانع نشدم. گفتم: سیپده روی درخواست از خدا را ندارم. نه اینکه رابطهام با او بد باشد؛ نه. فقط دلم برایش میسوزد. گناهی ندارد که یک روزی وقتی مشغول گلبازیاش بود، چهار تا موجود جورواجور ساخت. تقصیری ندارد که تهش یک فوت کرد تا کارش تمیز شود و این مجسمههای فرصتطلب با همان یک فوت جان گرفتند و طاغی شدند.
تا بوده، تنها بوده و حوصلهی این جک و جانورها را اطرافش نداشت. پرتشان کرد یک ورِ منظومهی شمسی. بعد خودشان هی زادوولد کردند و در خودشان لولیدند. هی زیاد شدند و مشکل روی مشکل.
حالا من بروم یقهاش را بگیرم که چرا کردی و بیا گردن بگیر؟
بگویم ستاره ام را بده؟
سپیده هم قانع نشد. تازه انگ زد که چقدر عجیبی تو. از خدا نخواهیم از که بخواهیم؟
گفتم من دلم میخواهد همه فقط در شادیهایم شریک باشند. غم و غصه بماند برای خلوت خودم. میبینی همیشه میخندم؟ با هر احساسی که داشته باشم میخندم. نه اینکه تظاهر باشد و چنین و چونان. فقط نمیخواهم کسی با قیافهی عبوس من دلش بگیرد. مردم به قدِ خودشان غصه دارند. من بار نشوم روی دوششان.
چند روز بعدش که سووشون میخواندم؛ به قسمت جذاب داستانهای مک ماهون رسیدم. مک ماهون یکی از شخصیتهای کتاب است. یک شاعر ایرلندی که به شیراز آمده و داستانهای جذابی با الهامات اطرافش مینویسد. الحق که بهترین قسمتهای سووشون همین داستانهای مک ماهون است.
ستاره ساز
داستان آخرش که برای زری میخواند خلاصهوار چنین است:
“خورشید خوابآلود و خاکآلود وقتی از راه میرسد، به گردونهدار پیر ریشسفید پیامی از طرف اربابشان میرساند. که ارباب فرمود پستوی آسمانی را خانهتکانی کن و ستاره بندگان را از توی گنجه دربیاور و بده دست بچه فرشتهها. که سوار بر نردبانهای اشعه خورشیدی، ببرند زمین و بدهند دست خودشان. این جمله را هم به تکتکشان بگویند:
“اینک ستارهات را به دستت میسپاریم تا بدانی که از حالا آزادی. خودت پشت و پناه و تکیهگاه خودت هستی.”
پیر ریشسفید بعد از کلی سوال و جواب میپذیرد و دستور ارباب را انجام میدهد. پس از چند روز که بچه فرشتهها به آسمان برمیگردند، گزارش کار را به پیر ریشسفید میدهند:
- بچهها از دیدن ستارههایشان، چشمهایشان برق زده، آنها را گرفتند و با آنها بازی کردند.
- پیرها گفتند: حالا دیگر خیلی دیر است.
اما بشنوید از جوانها و میانسالها که کار دنیای زمینی بیشتر به دست این گروه میگردد. کلیه افراد این گروه ستارههایشان را دریافت داشتهاند. اما بیشترشان هرچه توضیح بهشان دادهشد، مقصود ارباب آسمانی را نفهمیدهاند.
- بعضیهایشان ستارهها را خیلی زود گم کردهاند.
- بعضیها ستارهها را در گریبانهایشان پنهان کردهاند و لبخند زدهاند که ستارهای در گریبان دارند.
–
اما عدهی معدودی از گروه جوان و میانهسال خوب حالیشان شده. از این گروه عدهای گفتهاند:
– ما از اولش همینطور بودیم. چشمداشت از هیچ اختری چه در آسمان و چه در زمین نداشتیم. نه هرگز به سرنوشت اعتقاد داشتهایم و نه هرگز کسی را برای بد و خوب اخترمان نکوهش کردهایم.
عدهی دیگر از همین گروه اخیر گفتهاند:
- چه خوب شد که دل هر کس به ستارهاش روشن شد.
این عده آدمهای مضحکی بودهاند. فوراً دست به کار شدهاند و به سراغ کتابهای لغت زبانشان رفتهاند و خیلی از لغتها را از توی کتابهای لغتشان حذف کردهاند. کلماتی از قبیل تقدیر و بخت و اقبال و سرنوشت و پیشانینوشت و حکم و احکام و هرچه مترادف با این لغتها بوده. یا معنی آنها را میداده. یا از ریشهی این کلمهها ساخته شدهبود، دور ریختهاند. حالا داشتند لغتهایی از ریشهی آزادی و آزادگی میساختند.”
***
بعد از خواندن این داستان بیشتر مطمئن هستم که غم و غصه و گیروگورِ من دخلی به کسی ندارد.
حالا هی داد بزنم و عجز و ناله کنم تا عرش آسمان بلرزد که خدایا فرجی؟! که خدایا دلم را به ستاره بختم روشن کن؟ باز در کَتَم نمیرود که به التماس از کسی چیزی بخواهم.
چند روز پیش آن یکی دوستم دلخور بود از اینکه که چرا فلانی برای بعضیها دایه است و برای برخی دیگر مادر؟ مگر نه اینکه میگوید همهتان فرزندان عزیزکردهام هستید؟ این دیگر چه رسمیست؟ باز هم همین را گفتم که:
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری…
ماست خودت را بخور و هاون خودت را بکوب. همین که شر نرسد از کسی، خدا را شکر…
هر که خیر داد، تا آخر عمر منتدارش میشویم و هر که نداد تنش سلامت. چه خدا باشد، چه بندهی حقیرش…
اشتباهاتت را بپذیر( داستانی از کودکی)
«اینک ستارهات را به دستت میسپاریم تا بدانی که از حالا آزادی. خودت پشت و پناه و تکیهگاه خودت هستی.»
چقدر این جمله داستان رو دوست داشتم. راستی انتخاب عکس و تیتر هم عالی بود.
ممنون که مینویسی و لذت خوندن مطلب خوب رو بهمون میدی❤️
اگه سیمین کل کتاب رو به سبک داستانای مک ماهون مینوشت من بیشتر کیف میکردم. 🙂
خوشحالم که دوست داشتی دوست خوبم :*
ممنون که اینقدر خوب و پایه و درجه یکی 🙂
راستی یادم رفت بگم. عاشق کتاب سووشون هستم. از کتابهای محبوب منه. دو بار خوندمش اگر فرصت کنم بازم میخونمش. این کتاب هیچ وقت کهنه نمیشه.
نثر ساده و روانی داره. بیان یک روزمرگی در زندگی آدمهایی ساده. فکر میکنم این رمز موندگاریه سووشون هست که از دل واقعیت بیرون زده. چون اکثر شخصیت ها و وقایع هم واقعی هستند.
قشنگ نوشتی زهرا جان.
این حال و احوال برای همه پیش میاد که از دست خدا عصبانی میشیم که کجایی؟ پس چرا منو نمیبینی؟
شاید قریب به ۱۲ سال همین حال رو داشتم. همش میگفتم چرا؟ ازش کینه به دل گرفته بودم. ولی بعد از ۱۲ سال دیدم تنها کسی که حواسش بهم بوده، فقط خودِ خودش بود.
پرقدرت پیش برو، خدا پشت و پناهته.
مرسی مریم عزیزم 🙂
بازم خدا به دل نمیگیره و به قول سپیده وظیفشه. ولی برای آدما داستان فرق میکنه. وقتی هی چشممون به یکی باشه که دست کمک بهمون دراز کنه مدام درجا میزنیم.
ممنونم ازت دوست خوبم :*