همه چیز اولش عزیز است. بعد آهسته سایهی عادت روی آن پهن میشود و میرود قاطیِ بقیهی عزیزکردههای به تاریخ پیوسته. این وسط وقتی تو با خوشخیالی در اوج عادت به عادتهایت لمیدهای، یک نفر میآید و بیهوا دستش را در گنجهی پنهان عادتهایت میکند و یکیشان را برمیدارد برای خودش. تازه یادت میآید که این عادت هم یک روزی عزیز بوده و حالا دارند مفت و مجانی میبرندش برای خودشان.
عادت
اولین باری که تصمیم گرفتم رنگ دیوارهای اتاقم را عوض کنم، بابا طبق معمول ساز مخالف زد. عادت داشت. همیشه برای هر اقدامی بیجهت مخالف بود. هنوزم هست.
ترم یک ارشد بودم. یک روز که بابا خانه نبود تمام وسایل اتاقم را توی هال ریختم و نشستم وسط اتاق خالیای که نمیدانستم از کجا شروع کنم. عاشق رنگ صورتی بودم و نیتم برای رنگ جدید همین بود.
از بخت بد، بابا آن روز زودتر به خانه آمد و از بدو ورود غرغرهایش را با دیدن وسایل ریخته در هال شروع کرد. اما وقتی دید مظلومانه وسط اتاق خالی نشستهام دلش سوخت و آمد توضیحاتی برایم داد. که اول باید دیوار را لکهگیری کنی و این کار یکی دو روز زمانبر است. نهایتن هم خودش انجام داد و رنگآمیزی اتاق به دوش من افتاد. از اول هم هدفم همین بود. دو دیوار عرض را صورتی پررنگ مات کردم. دو دیوار طول را صورتی کمرنگ براق. ترکیب فوقالعادهای شد که ناخواسته رخ داد. بعد تمام وسایل اتاق را تا جایی که میشد به توناژ صورتی متمایل کردم. حظ میکردم از صورتیهای اطرافم.
عادت به بیتفاوتی
چند سال بعد که کل خانه را تعمیر کردیم دیگر دلم به رنگ صورتی نبود. به رنگش عادت کرده بودم و این بار اتاق را زرد و سبز روشن کردم. تخت خواب، موکت، پرده و در و دیوار و روتختی و همه ترکیبی از این دو رنگ شد.
چند سال بعد باز هم به اینها عادت کردم و دلم برای رنگ سفید روزهای اول تنگ شد. تمام اتاق زیر پارچهای یکدست سفید رفت.
***
مهاجرت که کردیم نمیدانستم این بار قرار است به کدام رنگ عادت کنم. دوباره سراغ صورتی رفتم. یک صورتی ملیح متفاوت با قبلی که زود دلم را نزند.
حالا تمام اتاق صورتیست. لوستر، پرده، روتختی، فرش، چراغ آرگ و حتا حولهی آویزان شده پشت در اتاق.
چند سال گذشته و هر روز منتظرم که کی قرار است به این یکی نیز عادت کنم. ولی این اتفاق تا الآن نیوفتاد. مسرور بودم از اینکه این عادتِ تلنبار کردن عادتها از سرم افتاده. شاید بزرگ شدهام و شاید خدای ناکرده عاقل.
****
امروز به بهانهی چک کردن توان لامپهای لوستر روی تخت ایستادم و چشمم را ریز کردم تا عدد رویش را بخوانم. دستم را به لامپ بردم و متوجه خاک نشسته روی لامپها شدم. دستمال برداشتم و تمیزش کردم. حجم خاک نشسته روی تن ظریف لوستر با آن رنگ ملیحش برایم عجیب بود. یاد روزهای اول افتادم. که چند روز یک بار، تمام اتاق را گردگیری میکردم. به خصوص همین لوستر نحیف. حالا زیر انبوهی خاک آرام نشسته و من، بیحواس از همه چیز منتظرم تا بهشان عادت کنم.
**
مگر بیتوجهی همان پسلرزههای عادت نیست؟ پس چطور است که من بدون آنکه به این اتاق عادت کنم، بیتفاوت شدهام؟ چیزی در سرم تکان خورده؟
مثل مادرها که بعد از دو سال به کودکشان عادت میکنند و تهش یک موجودی کنارشان هست که به حسب وظیفه و غریضه نمیتوانند آن را در گنجه پنهان کنند.
مضحک نیست آدم با خاک روی لوستر اتاقش بغض کند و غمگین بنشیند یک گوشه و ناامید اشک بریزد؟ پیر شدهام؟ دیگر عادت نمیکنم؟ عادتهای قدیمیِ مخفیام را کسی دزدیده؟ دلنازک شدهام یا بیمار؟
*
چیزی در بساطم نمانده. تهی از هر عادتی نشستهام و فکر میکنم از کی بود که به نفسهایم هم دیگر عادت نداشتم؟
همان اولین باری که اتاق را تنهایی رنگ کردم؟ همان روزی که بوی تینر راه نفسم را گرفت و در بهار گرم اهواز برس را روی سقف میکشیدم؟ یا همان شب که از درد گردن تا صبح هر یک ساعت مسکن خوردم و عادت نکردم به ماندن زیر بار منت کسی که بیاید و در نقاشی اتاق کمکم کند؟ همان وقتی که نقاش بجای رنگ زرد، اتاق را کِرِم بیجانی زد و عادت نکردم به تعریف بیخودی و گفتم دوباره رنگ کن؟
شاید همان روزی که تو بیخبر آمدی و بیخبر قمار کردی و رفتی!
من دیگر به هیچ چیزی قرار نیست عادت کنم. که مبادا یک نفر بیهوا بیاید و تمامش را ببرد برای خودش. من به این واژهها هم هنوز عادت نکردهام. همین است که منظم کنار هم نمینشینند و هی از یک جای جمله بیرون میجهند.
حالا هی بگو عادتها را باید زیر پا گذاشت تا قدت بلند شود و به اوج برسی؛ باید عادت کنی و فلان و فلان…
و باز تهش من توی سرم به تو معترض شوم که دیگر به هیچ چیز عادت نخواهم کرد؛ فقط بیتفاوت نگاه خواهم کرد…
روزنوشتی دیگر را اینجا بخوانید: فکرهای بیهویت.
چقدر متن زیبایی بود. انقدر خوش قلمی که من هیچ وقت عادت نمیکنم به نخوندنت و هر روز میایم اینجا و یکی از مطالبت رو انتخاب میکنم و میخونم. فقط هر روز بنویس و نزار یک رو نوشتن عادت بشه مثل من تنبل که یک روز نمی نویسم تنبلی عادتم میشه