اینکه سعی کنی در هر شرایطی خودت را قوی نشان دهی و صورت ظاهر را حفظ کنی، یک لبخند کمرنگ مزخرف روی لبهایت جا دهی تا کسی متوجه فکر و حال درونت نشود، نشانهی ضعف شخصیست.
ضعفی که با وجود آگاهی به بودنش خودت را بردهاش کردهای.
از تمام فضاهای شلوغ دور شدهام.
تنها راهیست که همیشه برای رسیدن به آرامش به ذهنم میرسد.
تلفنم یکسره خاموش است.
کتاب میخوانم، فکر میکنم.
مینویسم، فکر میکنم.
میخوابم، فکر میکنم.
گریه میکنم، فکر میکنم.
دلتنگ میشوم، فکر میکنم.
ناامید میشوم، فکر میکنم.
حسرت میخورم، فکر میکنم.
به سقف خیره میشوم، فکر میکنم.
باران میآید، فکر میکنم.
و تمام شبانهروز به تکرار این چرخه میاندیشم…
فکر بیهویت***
و بعد از این همه افکار زنجیرهای “ای کاش”ها شروع میشود.
ای کاش عاقل بودم.
کاش سنگ بودم.
ای کاش بچه بودم.
یا دیوانهای سر چهارراه معروف شهر.
ای کاش اصلن اینجا نبودم.
یا پرندهای بودم که قبل از آنکه کودکی از سر شیطنت، سنگی به سمتم پرت کند پرواز میکردم.
ای کاش زادهی یک تکه ابر بودم و از آن بالا آهسته میچکیدم و همآغوش شبدری میشدم که چند دقیقه بعد قراربود خوراک گاوی گرسنه شود.
کاش وقتی آدم با زبان دیگری حرف میزد، به همان کشور پرت میشد و روز از نو، روزی از نو…
ای کاش مغزهم مثل ناخن بود.
وقتی پُرمیشد از فکرهای رنگارنگ، با یک دستمال الکی تمیزش میکردی.
نارضایتی از جایگاه فعلی، بیش از یک دهه همراهم قدم میزند؛ درست کنارم.
شانه به شانه؛ مثل سایه.
میان درد و رنج ایستادهام.
آرام و بی صدا، پشت به همه.
نور میرود.
باریک میشود.
مثل یک تونل، منتهی به ناکجا.
تونلی فرورفته در سیلابی بیخبر.
همه چیز را میبلعد و بیفکر پیش میرود.
حالا سوالات قد میکشند روبرویم.
طلبکار و وقیح ایستادهاند به توبیخ و توهین.
بیهوا میآیند، بیهوا میروند.
و بیهوا میکنند فضای اتاقم را؛ سلولهای نیمهجانم را.
معلق میمانم در اندوهی بیهویت.
مثل گاز گوگرد دور سرم میچرخند این اندوههای بیملاحظه.
فکرها به چشمخانه رسیدهاند.
یک جا بند نمیشوند.
قطره میشوند و روی گونهام میغلتند و تا آنجا که راه بدهد میدوند.
پیر نمیشوند این فکرهای تازهنفس.
اکسیر حیات خوردهاند که همیشه زندهاند.
آسمان از اینجا پیدا نیست.
صدای پای باران میآید و از آسمان همین یک صدای آشنا سهم من است.
با آفتاب غریبهام.
جرقه میزند تردد بیوقفهی افکار.
اندوه به تنم آتش میزند.
آسمان امروز خاموش است و
منِ غریبه با آفتاب به اولین بوسهی اندیشه و اندوه خاکستر میشوم.
راستی آسمان شهر تو چه رنگیست امروز؟
2 دیدگاه در “فکر های بیهویت”