خاطرات نیویورک، قسمت سوم، داستان کوتاه

بی‌خوابی به سرم زده بود. گوشی تلفن را برداشتم و کمی وب‌گردی کردم. ولی خواب به چشمانم نیامد. آدم فکرش که پیش خودش نباشد، خواب هم به چشمش راه ندارد. تصور کن افکاری که تقریبن بیست ساعت هوایی از من دور شده‌اند کی قرار است بازگردند. امید که بازگردند!

دوست داشتم شماره‌ی پاتریک را بگیرم. آنجا تازه صبح شده بود. قرار بود برای پیگیری کارهای پایان خدمتش به سازمان نظام‌ وظیفه برود. فکر کردم تماس را تصویری بگیرم تا به بهانه‌ی دیدن خودش، آسمان وطن را ببینم. دلم برای دیدن پرواز پرنده‌های مهاجر در آسمان شهر تنگ شده بود‌. برای شنیدن بوق‌های ممتد پشت چراغ‌ قرمزهای وسط شهر، برای ایستادن در ترافیک قفل‌شده و دیوانه‌کننده‌ی ولیعصر. دلم پیاده رفتن در کوچه‌های تجریش را می‌خواست. کار شبانه‌ی من و پاتریک بود. خانه‌های قدیمی و بزرگ را نشان می‌کردیم و آدم‌های آنجا و زندگی‌شان را خیال‌بافی می‌کردیم.

یک روز جلوی درِ یکی از همان خانه‌ها ایستاده بودیم که ناگهان درب بزرگ و قدیمی و البته ذی‌قیمتش، باز شد. تا خواستیم خودمان را به کوچه‌ی علی‌چپ بزنیم، مردِ پشتِ در صدایمان زد. لبخند زدیم و سلام کردیم. به زبان خودمان جوابمان را داد: بارِو*. با بهت خندیدیم و پیش رفتیم. از این اتفاق عجیب ذوق کرده بودیم. مرد ما را به داخل هدایت کرد.‌ خانه‌ی زیبا و مدهوش‌ کننده‌ای بود. شبیه آدم‌های ندیده در و دیوار و دار و درخت‌ها را برانداز می‌کردیم. به عمارت بزرگ که رسیدیم مرد ایستاد و گفت: در تمام این سال‌ها که خدمتگزار جناب رازمیک بودم، هیچ وقت هیچ کسی به مهمانی این عمارت نیامد. شما اولین مهمان ایشان هستید. امیدوارم مشابه یک نجیب‌زاده‌ی ارمنی آداب را رعایت کنید.

پاتریک میان حرف مرد دوید و گفت: ولی چرا به ما اعتماد کردید؟ چرا از ما خواستید وارد منزلتان شویم؟

مرد پاسخ داد: اینجا ما را اقلیت می‌نامند. با اینکه در دنیا اکثریت هستیم. وقتی هم‌ کیشت را در سرزمینی که آن را کوچک می‌شمارند می‌بینی، آغوشت را برایش باز کن تا بزرگی دنیایش را فراموش نکند. این اعتقاد بارون* است.

چند وقت است که بارون شما را از دوربین‌های اطراف خانه تماشا می‌کند. گویی مشغول دیدن فیلم جذابی‌ باشد. با لبخندی ملایم شما را رصد می‌کند. یک بار علت این کارش را پرسیدم. پاسخ دادند: “تصویرشان هم برایم بوی آشنایی دارد. چیزی شبیه جوانی‌هایم در وطن”

حرفایش عجیب به دل می‌نشست. احساسی شبیه خوردن یک رولت با خامه‌ی انار. هم شیرین است هم ترش. وارد عمارت شدیم. مرد ما را به سالن انتظار هدایت کرد و گفت: می‌روم ایشان را صدا بزنم. لطفن پوزش مرا بپذیرید. از خودتان پذیرایی کنید.

همه‌ی وسایل شبیه خانه‌ای بود که در ارمنستان چند ماهی در آن اقامت داشتیم. همه چیز بوی اصالت و کهنگی می‌داد. بوی تکرار حسی که انگار از گذشته در ناخودآگاهم نشسته بود. شاید از زمان اجدادم.

روی مبل منبت ابریشمی یشمی، کنار پنجره نشستیم و منتظر آقای رازمیک ماندیم.

……………………………………………………………

عبور خاطراتی که دلت برای تکرار یک تکه‌ی کوچکش لک می‌زند، آنقدر در تمام تنت سنگینی می‌کند که ناخواسته خواب را به چشم‌ها رهسپار می‌خواهد کرد.

گوشی را برداشتم و برای پاتریک پیام فرستادم: “پاتریک عزیز مدتی‌ست اینجا در نیویورک، میان اکثریت هم‌کیشانمان هستیم. دیگر کسی ما را اقلیت نمی‌خواند. ولی هنوز هیچ آغوشی برایم باز نشده تا بزرگی دنیا را ببینم. منتظر تو و پاپا هستیم. برایم عکس‌های زیبا بفرست.”

چشم‌هایم را بستم و دعا کردم صبح که بیدار شدم مادر چمدان در دست جلوی در اتاقم منتظر باشد و با همان خنده‌ی شیرینش بگوید: دعایت مستجاب شد، برمی‌گردیم…

بارِو: سلام ( زبان ارمنی)

بارون: آقا (زبان ارمنی)

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

2 دیدگاه در “خاطرات نیویورک، قسمت سوم، داستان کوتاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *