غلت زد، روی دندهی راست خوابید.
- یکم بیشتر میمونی پیشم؟
- باید برم کارای اومدنت رو انجام بدم. همه منتظر اومدن تو هستن.
- پس چرا هیچ کس همراهت نیومد؟
- چون کسی اجازه نداشت بیاد. من هم به زور تونستم راضیشون کنم.
- خب حالا که اومدی منم با خودت ببر.
- این وظیفهی من نیست. یکی رو میفرستن دنبالت. نگران نباش. صبح نشده پیش مایی.
.
رفت. دوباره به سمت چپ غلتی زد.
از نگاه کردن به در و پنجره خسته شده بود.
با انگشتش خطوط مبهمی روی تشکش میکشید.
چند وقتی بود که تنها زندگی میکرد.
آخر هفتهها یک پرستار جوان میآمد خانه را مرتب میکرد و برایش غذا میپخت و میرفت.
مدتی بود که عایدی همسر مرحومش کفاف نمیداد و مجبور شد پرستار را هم مرخص کند.
آذوقهی غذایش به اتمام رسیده بود و توان راه رفتن نداشت تا کمی خرید کند.
سوادش هم در حد شمارش پول بود و نمیتوانست با تلفن شماره بگیرد و چیزی سفارش دهد.
چند قطره اشک از گوشهی چشمش آهسته روان شد و روی بالشش پخش شد.
با دستان پینه بسته و لرزانش چشمهایش را تمیز کرد و به دندهی راست برگشت.
دوباره به در خیره شد.
آنقدر راه تخت تا در را نگاه کرد که پلکهایش روی هم افتاد و خوابید.
دو هفته بعد چند نفر قفل در را شکستند و به زور وارد خانه شدند.
یکیشان به اتاق پیرزن که رسید با صدای بلند گفت: بیاید اینجا. فکر کنم علت بوی بد رو پیدا کردیم. یکی زنگ بزنه ماشین نعشکش بیاد.
شاید از داستان “ایستگاه اتوبوس” هم خوشتان بیاید.
چه دردناک.
عزیزدلم❤🙏🏻