ایستگاه اتوبوس


 به نظر زنی روستایی می‌‌آمد. از طرز لباس پوشیدن و لهجه‌اش براحتی قابل تشخیص بود. دامن بلند رنگارنگی از پایین چادر مشکی‌اش بیرون زده بود. شبیه شیفون عروس، از چین‌های روی هم شده‌اش، پف کرده بود. هر تکه‌اش یک رنگ بود. رنگ‌های شاد و جیغ. کودک شیرخواره‌ای را در آغوشش گرفته بود. خیلی آرام و بی‌حواس. انگار که چند کیلو گوجه روی پایش گذاشته باشد به امان خدا. بچه که تکان می‌خورد، چشم‌هایم را می‌بستم که اگر افتاد، صحنه‌‌ی متلاشی شدنش را نبینم. اما زن فقط زانویش را کمی بالا می‌آورد و بچه را به سمت شکمش هول می‎داد. قسمتی از چهره‌ی آفتاب سوخته‌اش، لای تارهای نامنظم موهایش، پنهان شده بود. شبیه دفتری که بی‌هدف آن را خط‌خطی کرده‌ باشند.

کف دست و نوک ناخن‌هایش حنایی بود و یک خالک کنار بینی‌اش، زده بود. سرش پایین بود و در گوشی تلفن همراه قدیمی‌اش چیزی نگاه می‌کرد. از آن گوشی‌های خیلی قدیمی که فقط برای تماس و پیامک کاربرد دارند.

رنگ سبز روشنی از پشت شیشه‌ی چشمانش، جلوه‌ی خاصی به پوست تیره‌اش داده‌بود. لب‌هایش کمی پهن و زمخت بود، تیره رنگ، متمایل به جگری. دو خط موازی عمیق، میان ابروهایش ایستاده بود. دور لب‌هایش هم همین‌طور، کمی طولانی‌تر. سرش را که می‌چرخاند، انگار یک تکه سنگ تیز زیر پوست فکش جا گذاشته بودند. صاف و زاویه‌دار. امتداد ابروهایش تا نزدیک گوش، نقطه‌های سبزرنگی خالکوبی شده بود.

چند دقیقه بعد کودک شروع به گریه کرد. زن دکمه‌های پیراهنش را با یک حرکت باز کرد و پستان راستش را کامل از لباسش بیرون آورد. دوباره با حرکت پا، بچه را بالاتر آورد و پستانش را روی صورتش انداخت. بعد با گوشه‌ی چادرش، هردو را پنهان کرد؛ هم کودک، هم پستانش.

دوباره گوشی تلفنش را دست گرفت و دکمه‌ها را بالا و پایین کرد. هر اتوبوسی که کنار ایستگاه توقف می‌کرد، زن سرش را کمی بالا می‌آورد و تابلوی جلوی اتوبوس را نگاه می‌کرد و دوباره مشغول کار خودش می‌شد. گوشی تلفنش زنگ خورد. با عصبانیت به کسی آن‌وَر خط می‌گفت که زودتر خودش را برساند وگرنه خواهد رفت و پول را هم پس نخواهد داد، چون دارد با جان و آبرویش بازی می‌کند!

کنجکاوی مثل مورچه روی تنم وول می‌خورد. اتوبوس من رسیده بود ولی ترجیح دادم تا آمدن شخصِ آن طرف خط صبر کنم و با اتوبوس بعدی بروم.

بلند شدم و به بهانه‌ی قدم زدن چند صندلی به زن نزدیکتر شدم. با فاصله‌ی دو صندلی، دوباره نشستم. تلفنش دوباره زنگ خورد. شخص آنور خط رسیده بود. دعا می‌کردم که قرارشان را همین جا بگذارند تا کمی از حس فضولی‌ام کاسته شود.

زن خواسته‌ی ذهنم را با این حرفش تایید کرد: تو بیا اینجا. خلوته. بدو تا مامورا نیومدن بگیرنمون. سری پیش واست درس عبرت نشد؟!

ایستگاه اتوبوس. داستان کوتاه زهرا هموله

مکالمات آخرشان حساسیتم را بیشتر کرد. سر جایم میخکوب شده بودم. مشخص بود جرمی در حال وقوع است و من بعنوان شاهد جرم اولین کسی بودم که ممکن بود جانم به خطر بیوفتد. به فکر افتادم قبل از آمدن شخص آن طرف خط، با اولین اتوبوس، ایستگاه را ترک کنم که ناگهان سر و کله‌ی مردی شلخته پیدا شد. سبیل‌های کت و کلفتی که نصف صورتش را پوشانده بود. چند رد زخم چاقو و شکستگی کنار ابرویش، شلوار گشاد و فاق بلندی که با وجود رنگ مشکی، چرک بودنش کاملن هویدا بود. پشت کفش‌هایش را خوابانده بود و کاپشن چرمی قهوه‌ای تنش بود. یک تسبیح دانه بزرگ را در دستش می‌چرخاند. کنار زن نشست. سعی کرد آهسته حرف بزند. ولی برای من که فقط یک صندلی فاصله میان‌مان بود، به وضوح شنیده می‌شد:

– ببینمش. همون قبلیه ست؟

+ نه پس یکی دیگه تو این هفته زاییدم واست؟

– ترش نکن. سالمه؟

+ فکر کردی تخم و ترکه‌ی توئه که ناقص باشه؟ بچه‌های من همه سالمن. هفت تای قبلی که دادمت چیزی کم داشتن؟

– کمتر زبون دراز کن. کارم گیره پیشت. وگرنه خودت هم میدونی که جرات نداشتی سرتو بالا بگیری. چه برسه به این بلبل زبونیات.

+ تو یه عمره کارت به من و امثال من گیره. حالا طرف آدم حسابی هست؟ مثل اون دختر دسته گلم نبری به این گدا گودولا بفروشیش. بچم از صبح تا شب باید خیابون گز کنه که دو شاخه گل بفروشه.

– خداتو شکر کن که یه سقف ثابت بالا سرشه. نه مثل ننه‌اش که هر شبش رو یه جا می‌خوابه.

+ حرف دهنتو بفهم. مگه گناه میکنم؟ همش حلاله و شرعی. منم بدبختم. دستم تنگه. وگرنه مریض که نیستم پاره‌ی تنم رو بفروشم. بقیه پول رو بزن به کارتم و بچه رو بردار ببر.

– تو حلال و حروم سرت میشه آخه؟ این قدر که تو از من پول گرفتی الان می‌تونستی یه خونه‌ی خوب بخری واسه خودت. دیگه بماند اون همه پول که از اینایی که صیغشون میشی تلکه می‌کنی! چی میکنی این پولا رو؟ واسه کی پس‌انداز می‌کنی؟ بیا زدم واست. اینم رسیدش.

+ کم زر بزن. گفتی این یکی چیکاره‌ست؟

– مرده دکتره. زنش پرستاره. دوازده ساله بچشون نشده. جاش خوبه، نترس.

+ بیا. شیرش رو خورده. بگیر ببرش تا پشیمون نشدم.

پستانش را از دهان بچه با شدت بیرون کشید. چنان غرق خواب بود که این حرکت ناآرام مادر بیدارش نکرد. نگاهی غم‌دار به کودک انداخت. آرام در آغوشش فشرد و بو کشید و بچه را سمت مرد گرفت.

مرد خداحافظی کرد و با بچه از آنجا دور شد. تا جایی که مرد به نقطه‌ای سیاه تبدیل و بعد محو شد، زن با نگاه دنبالشان کرد. بعد خودش را روی صندلی رها کرد و روی زانوهایش خم شد. دو دستش را به پیشانی‌اش چسباند و چند دقیقه به زمین خیره ماند.

این رفتار و حرکاتش با حرف‌هایی که مرد می‌زد، تطابق نداشت. زنی که بچه‌هایش را می‌فروشد و هر شب با مرد جدیدی می‌خوابد، چطور می‌تواند این چنین اندوه رفتن فرزندش را داشته باشد؟!

کمی به عقب متمایل شد و کمرش را به تکیه‌گاه سفت صندلی چسباند. یک سیگار از کیفش درآورد  و روشن کرد.

از اینکه با اتوبوس قبلی نرفته بودم و حس کنجکاوی‌ام را نکشتم پشیمان بودم. کاش قبل از رسیدن مرد رفته بودم. کاش بهشان نزدیک نمی‌شدم و صدایشان را نمی‌شنیدم. کاش چشمم به دامن رنگارنگ زن خیره نمی‌شد. کاش امروز هوس اتوبوس سوار شدن نکرده بودم.

تمام پشیمانی و ای کاش‌هایم با صدای زنگ تلفن زن تمام شد. دوباره گوش‌هایم را تیز کردم. بمیرد پدر فضولی. سیگارش را روی زمین انداخت و با پا خاموشش کرد. گوشی تلفنش را از کیفش درآورد و در گوشش گرفت:

+ الو. الو..

قطع شد. دوباره صدای زنگ تلفن:

+ الو. داری صدامو؟ آره پول رو جور کردم. چیکار داری از کجا. قرض گرفتم. از یه آدم خیر. تو برو اسمت رو برای شیمی درمانی این ماه بنویس تا من برسم. می‌گم می‌رسم پول رو بهشون می‌دم. نگران نباش. باشه باشه. خدافظ

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

11 دیدگاه در “ایستگاه اتوبوس

  1. خیلی خوب نوشتین کنجکاو بودم آخرش چی میشه. داستان هایی که برگرفته از جامعه هست رو دوست دارم و معمولا آخرشون غم انگیزه. چون در جامعه گرفتاری زندگی می کنیم. اینکه نویسنده از کنار مسائل اجتماعی براحتی نگذره و شجاعت نوشتن از آنها را داشته باشد خبلی خوبه. موفق باشید.

  2. سلام و درود بی پایان به خانم هموله عزیز ،
    بیشتر آثار انتقادی در زمینه ژانر طرفدار تحلیل دقیق متنی هستند، این آثار می‌توانند نظریه، نقد، تاریخ و تحلیل نمادی را نیز در بر گیرند.چه خوب از ژانر اجتماعی که درد و غم و شادی و ترس وغیره آمیخته شده برداشت کردید خیلی عالی بود

  3. خیلی خوشحالم که چراغ اینجا روشن شده. الهی که همیشه روشن بمونه و دیگه ما رو از لذتی که خوندن نوشته‌هات برامون داره، محروممون نکنی.
    خیلی داستان خوندنی‌ای بود،هرچند که توجیه زن روستایی رو برای اینکارش نپسندیدم😢
    برای انتخاب عکس میانی که گویا هنر خودته بهت تبریک میگم، با وجود غم زیادی که با خودش داره، عکس زیبایی شد

    1. ای وای شرمندم کردی که علیپور جانم. خدا چراغ دلت رو همیشه روشن نگه داره.
      مرسی عزیزم.
      اوهوم خودمم نظر تو رو راجع به کار خانمه دارم.
      نه عکس رو خودم نگرفتم. برای معرفی سایت آدرسش رو اونجا زدم. بازم ممنونم ازت دوست خوبم.

    2. درود بر شما
      وقت شما گران‌مهر بخیر
      خیلی داستان خوب و عالی نوشتید، از مطالعه‌اش فیض بردم؛ همیشه نویسا و مستدام بمانید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *