حوالی خرداد بود و امتحانات آخر سال. روزهای پایانی مدرسه برای اکیپ چهارنفرهی ما یعنی تمام شدن جنگ موشکی سرکلاس. هر چهارتایمان در درس و مشق قوی بودیم. اما همانقدر هم در بازیگوشی. انگار معلم که بسمالله شروع درس را میگفت، کوکمان میکردند. دونفرمان ردیف کنار دیوار بودند؛ نیمکت اول. من و نفر چهارم هم ردیف وسط، نیمکت دوم. در طول ساعت درس از این فاصله نامههای موشکشدهای با موضوعات مختلف خطوط هوایی کلاس را یکسره طی میکرد. از یاسمنگولای گلمنگلیِ سحرذکریا شعر میگفتیم تا کشیدن کاریکاتورهای مضحکی که هر ورقهشان یک داستان کامل بود.حواسمان هم به معلم بود، هم به درس و هم به فکر جوابی محکم و کوبنده بودیم که نهایتن آتشبسی موقت به نفع یکی صادر شود.
.
این وسط هم یک نفر پنجم گوش به زنگ بود که اگر معلم بیهوا برگشت علامتی بهمان دهد که گیر نیوفتیم.مدرسهمان غیردولتی بود و از دبستان تا سال آخر مدرسه همین آدمهای سادهلوحِ باقی ماندیم. سال آخر رویای دانشگاه نجواکنان سراغمان آمد و نفهمیدیم باید از این جدایی دلخور باشیم یا از مسیر جدید دلشاد.قدم گذاشتن در بعضی راهها دست آدم نیست. جوری رخ میدهد که انگار از اول چنین بوده. ما هم که تا ابد نمیتوانستیم در کلاسهای بیست نفرهی طبقهی دوم آن مدرسه باقی بمانیم. ما هم میخواستیم خانم عزیزدوست اجازه نمیداد.امتحانات تمام شد و هرکس رفت پی زندگی خودش. اواخر تابستان اسامی قبولیهای کنکور را دادند. آن سه نفر رشتهی مقبولی را انتخاب نشدند و نشستند که برای سال بعد دوباره بخوانند. اما من به شهری دورتر از شهر اقامتمان رفتم و تحصیل را شروع کردم.
–
آن وقتها هنوز تلفنهای همراه در دسترس عموم نبود. ثبتنام انجام میشد و اگر خوششانس بودی یکی نصیب کل خانواده میشد. همین هم باعث شد رفتهرفته از هم دور بیوفتیم. سرگرم درس و دانشگاه شدم و جدا از حال و هوای روزهای مدرسه. چند سالی در بیخبری گذشت. در آن روزها دو نفر از آن سه تا را به واسطهی آنکه تازگیها هممحلیمان شده بودند، برحسب اتفاق میدیدم. سلامی میکردیم و نهایتن ماچ و بوس و بغلی و بعدش هم دوباره هرکس راه خودش را میرفت. یک نفرشان را هیچ وقت ندیدم. همان دوست گمشده.
_
تا بیش از پانزده سال بعد که تصادفی از طریق یکی از دوستان مشترک شمارهاش را جُستم. اولش کمی مردد بودم که پیام بدهم. آن هم ساعت دوازده شب بعد از پانزده، شانزده سال. چه میگفتم؟ با چه ادبیاتی؟ اصلن باید پیام میدادم؟ جواب آخری تقریبن مشخص بود. گفتم بماند برای بعد که دوست مشترک پیام داد: “چی شد؟ منتظره. نگفتم تویی. گفتم یکی از دوستای قدیممونه. خوشحال میشه. بهش پیام بده.” یک سلام نوشتم و ارسال کردم. عکسم را که دید بلافاصله پیامی صوتی ارسال کرد پر از عشق و دلتنگی با همان صدای زمان مدرسه. تا نیمههای سحر دل دادیم و قلوه گرفتیم و یاد گذشته کردیم. وعده کردیم اولین روزی که مقدر شد یک دیدار دونفره شکل دهیم و از وجود هم فیض ببریم. قرنطینههای کرونایی کمی این داستان را سخت میکرد. مهم حرفش بود که زدیم.
یکسالی به همین منوال گذشت. در گروه بزرگی متشکل از صغیر و کبیر راه دور و نزدیک از دبستان تا سال آخر عضو شدیم. تعداد که زیاد میشود نظرات و بحثها نیز گسترش مییابد.
رسیدیم به یک اتفاق سیاسی داغ روز که از قضای روزگار من و دوست گمشده در دو جناح مختلف بودیم. همیشه ترجیحم در مسائل سیاسی سکوت بوده. نه آنکه منفعل باشم، نه. به حد یک آدم صاحب نظر علمی ندارم که در این حیطه زبان بچرخانم. سر سالم را بیخود دستمال ببندم که چه شود؟خلاصه که آن میان یکی نظر و رای صادر میکرد. بلبشویی شده بود میان بانوان سیاسی که بیا و ببین. پسِ آن گروه درهم، به رسم قدیم یک گروه چهارنفره با همان سه تا رفیق غار زدیم که خلوتمان دوباره شکل بگیرد. مثلن راحتتر گفتوگپ کنیم.
یک روز ته مباحث گروه پرازدحام کشیده شد به گروه چهارنفرهمان. دوست گمشده شروع کرد به حکم دادن و عصبانی از همه جولان میداد. ما هم در سکوت خالص میشنیدیم و به آرامش دعوتش میکردیم. یکهو وسط آن عربدهکشیهایش رو به من پرسید: تو چرا چیزی نمیگی؟ماندم که چه بگویم و اصلن برای چه بگویم. انگار زده باشند پسِ سرم که یک جمله پرت کردم بیرون و گفتم: خب من با نظرات تو مخالفم.
این را که گفتم انگار تیر سه شعبهای بیخ گلویش چکاندم. چشم بست روی دوستی هزارساله و بخاطر چهار رجل سیاسی که نه میشناختشان، نه دیده بودشان، نه دوستیای با آنها داشت، نه خرجش را میدادند، شلوارش را کشید پایین و شاشید به سرتاپای ما.این وسط ما هم سکوت احمقانهای از سر حفظ حرمت کردیم و یکی دو نفر واسطه شدند تا دوست شاکی را به خودش بیاورند. اما افاقه نکرد.بعد از دقایقی متوجه شدم شمارهام از همه جا مسدود شده. در دلم آشوبی بود که توصیف ندارد.
دوستان مشترکمان پیام دادند که: تو خانمی کن و کوتاه بیا. لابد گیر و گوری دارد و گرفتار است. ما دوستیم و باید درک مشکلات مشترک کنیم.
باز هم سکوت کردم و نفهمیدم باید از چه چیزی کوتاه بیایم. حتا نفهمیدم که چرا وقتی کسی اعصابش خراب است باید سر دیگران تلافی کند. آن هم کسانی که هیچ ورشان اتفاقی به ماجرا گیر نمیکند. بعد اصلن چه معنی میدهد آدم وقتی حالش بد است در جمع بپلکد و پاچهی این و آن را بگیرد؟ بهتر نیست برود یک گوشهی عزلت بنشیند و دنبال راه و چاه مشکلش باشد؟
چند روزی اینجور سوالات گلایهوار در مغزم میچرخید. عاقبت به خودم آمدم که وسط دریایی از استرس دستوپا میزدم. برای کسی که حالا یک زمانی رفیق ناب و درجه یکم بوده. بله بوده ولی خب دیگر نیست. نمیخواهد باشد. و این اشتباه من است که خیال میکنم مهر آدمها تمام که نمیشود هیچ، روزبهروز افزون هم میشود.
–
بعد یاد حرف شکوه افتادم. وقتی بعد از نود سال که مسافتمان نزدیک شده بود، فروغ میگفت حالا که نزدیک همید به یاد قدیم با هم معاشرت کنید. نچسبید به فضای مجازی. بروید، بیایید، خوش بگذرانید. من باز سکوت کردم که یعنی فرقی ندارد. هرچه خدا بخواهد.
*
اما شکوه گفت “شما منِ کودکِ مدرسهای را در خاطرتان مانده. دختری که اگر کسی چیزی میگفت ده دقیقه قهر میکردیم و دو تا فحش میدادیم و نهایتش مویی از هم میکشیدم و خلاص. زمان گذشته. خیلی هم گذشته. من فرق کردهام. شما هم. خوبیِ فضای مجازی این است که فرصت میدهد یک سری مسائل را طوری رفع و رجوع کنی که نه سیخ بسوزد نه کباب. اما حضوری که باشد، واکنشها فوری و فوتیست. یکی تو میگویی و یکی دیگری و تمام. اینجور حداقل یک رابطهی مجازی باقی میماند.”
+
زمان چیز عجیبیست. آدمها همه عوض میشوند. هیچ دلم نمیخواهد وقتی مرا میبینید ذهنتان از شکوه چهارده ساله خراب شود. دوستی را در همان روزها و در همین فضای مجازی نگه داریم بهتر است.
دیدم بیراه هم نمیگوید. عاقبتش میشود همان چیزی که با دوست گمشده برایم رخداد. گاهی باید فاصله را چنان دودستی چسبید که خیلی چیزها سرجایشان باقی بماند. صمیمیت را از هر وری که نگاه کنی شاید واژهای سراسر عشق و محبت باشد. اما اینکه کجا بنشیند مهم است.
خلاصهاش آن شد که دل از کدورت دوست گمشده نیز شستم و گذاشنم به حساب زمان و گذرش.
چندماهی بعد همان دوست شاکیمان پیام داد و دومتر قربانت شوم فرستاد که آن زمان در شرایط روحی مساعدی نبودم. دیواری کوتاهتر از منِ نوعی هم دم دستش نبوده و چنین کرده و چنان.
دیدم دیگر کلمات محبتآمیزش به دلم نمینشیند. وهم کردم نکند هنوز کینه در دلم مانده. اما واقعن کینهای نبود. فقط یک چیزهایی این وسط تغییر کرده بود که دیگر نمیشد مثل قبل عاشق بود.
تجربه آشنا😕 برای من برعکس بود؛ از این لحاظ که من تو بودم که رفتم معذرتخواستم😂 واقعن چرا؟؟؟؟ بعد تهدید شدم که دیگه دوستیمون قرار نیست مثه سابق شه.🙄
وای آره یادمه واسم گفتی😂 شما خیلی خانمی کردی عزیزم😌 لیاقت نداشتن بقیه که گناهش پای ما نیست🥰
واقعن هم همینطوره وقتی یه چیزایی بشکنه قلب ترک برمیداره و قلب ترک برداشته هیچ وقت مثل اولش نمیشه
اوهوم. نمیشه گفت ایشالا هیچ وقت پیش نیاد ولی میشه دعا کرد کم اتفاق بیوفته🙏🏻🌱