گور بابای قاسم و بازرگان

دیشب می‌خواستم شبیه آدم‌های عادی باشم و قبل از خواب به چیزهایی که هیچ‌وقت قرار نیست اتفاق بیوفتد فکر‌ نکنم. با خود گفتم اگر قرار است به آنها نیاندیشم پس باید جایگزینی برایشان بیابم. نمی‌شود که فکر آدم خالی بماند. آن هم آن‌وقت شب که مسیر برای درنوردیدن هر خیالی باز است. یعنی اگر بخواهی جلویش را هم‌ بگیری باز هم ناتوانی.
نمی‌دانم چه شد یکهو یاد قاسم افتادم. شوهر مرضیه که اصلن او را ندیده‌ام. خود مرضیه هم یکی دوباری در مراسم ختم و عروسی از دور دیدم که با بستگان سلام و احوالپرسی می‌کند. آدم بختش که بخوابد همین می‌شود که بجای فکر کردن به موهومات نیمه شب، یاد قاسم میوفتد.

شاید از سادگی‌اش بود که اینقدر راحت در فکرم سُرید و دغدغه‌ی ذهنم شد. یادم به روزی افتاد که قاسم قرار بود شب‌کاری بگیرد. مرضیه هم برای رفع تنهایی دوستش را به خانه‌شان دعوت کرده بود. که برحسب اتفاق آقا بود. اما شب‌کاری کنسل می‌شود و قاسم کمی دیرتر از همیشه از سرکار برمی‌گردد. اصلن آدم اینقدر نادان که زن و پسر خردسالش را تنها بگذارد؟ حالا هرچقدر هم بگوید خبر نداشتم که مهمان می‌رسد باز قبول نیست. دیر هم که رسیدی باید دست خالی بیایی و شامی چیزی تدارک نبینی؟ مرضیه چقدر خانمی کرد که وقتی قاسم رسید به گلایه‌ی کوتاهی بسنده کرد که: قاسم چرا اینقدر دیر اومدی؟ از گرسنگی مردیم. بدو یه ماکارونی درست کن.
زن بیچاره جوری وانمود کرد که انگار چشمش به در خشک شده بود و انتظار قاسم را می‌کشید. از بس آبرودار است. مهمان غریبه که نباید بفهمد قاسم دروغ گفته شب می‌ماند و بی‌خبر از همسرش برگشته‌.
قاسم هم گردن کج می‌کند که عذرتقصیر از بابت گشنگی. اگر خیلی اذیت هستید از بیرون سفارش دهم. فقط جسارتن آقا که باشند؟
مرد اینقدر وقیح؟ بجای درست کردن شام، زنش را سین‌جیم کند؟ آن‌هم جلوی خود مهمان؟
قاسم واقعن خوشبخت است که مرضیه او را تحمل می‌کند. هر کسی دیگر بود یک حرف آبدار حواله‌‌اش می‌کرد تا حساب کار دستش بیاید. اما بنده‌ی خدا مرضیه با آرامش گفت: از دوستان قدیمی‌ست. شما نمی‌شناسی. قبلن هم آمده شما نبودی. از بس بی‌ملاحظه‌ای عزیزم. حالا قاسم جان بدو ماکارونی!
و همه چیز بعد از خوردن یک ماکارونی چهارنفره با اظهار شرمندگی قاسم به پایان می‌رسد.
اما آن شب تجربه می‌شود برای مرضیه. که دیگر دوستانش را به خانه‌شان دعوت نکند. زیرا ممکن است قاسم باز هم شام را دیر حاضر کند. پس ناچار دوستانش را در محافلی خارج از خانه خودش ملاقات کرد که آبرویش حفظ شود.
قاسم هم راضی بود به رضایت مرضیه. ولی انصافن مرد حرف گوش‌کنی بود. هرچه را زنش می‌گفت با یک چشم تمام می‌کرد. اعتماد عجیبی بینشان موج میزد که حسادت همه را وامی‌داشت.
دوستی که این ماجرا را برایم گفت معتقد بود مرضیه گرگ درنده‌ای‌ست که قاسم را درسته می‌جود. بعد دوباره گفت البته قاسم هم آدم ساده‌ و زودباوریست. بعدش هم دلش برای پسرش کباب شد که فردا روزی، چنین می‌شود و چنان.
من هم در سکوت گوش می‌دادم و به قاسم‌ها فکر می‌کردم. تکلیف مرضیه که مشخص بود. اما قاسم؟!
از چه خلائی رنج می‌برد که چنین برخوردی داشت. به هر گزینه که خواستم بسنده کنم، یک حفره‌ی بزرگ تهش نشسته بود. دیدم این چیزها فقط یک جواب نمی‌تواند داشته باشد. فقط دارم مغزم را با چراهای پرحجمی له می‌کنم. اصلن به من چه که قاسم خنگ است یا مرضیه هفت‌خط روزگار‌…!

.

بعد دوباره یادم آمد که چند روز پیش حکایتی از عبید زاکانی در کانال تلگرامم منتشر کردم که چنین بود:

بازرگانی زنی زیباروی بنام زهره داشت.
روزی بازرگان عزم سفر کرد. بر تن زن لباسی سفید پوشاند و کاسه ای پر از رنگ نیل به غلام خود داد و گفت:

هر وقت زن مرتکب کاری ناشایست یا خیانتی شد، بدون آنکه بفهمد یک انگشت را با نیل رنگی کن و بر لباس او بزن تا وقتی آمدم بدانم چقدر کار ناشایست انجام داده است و بعد به سفر رفت…

پس از مدتی بازرگان به غلام نامه نوشت که:

کاری نکند زهره که ننگی باشد
بر جامه او ز نیل رنگی باشد

غلام هم در جواب نوشت:

گر ز آمدن خواجه درنگی باشد
چون باز آید زهره پلنگی باشد

هنوز مهر انتشار حکایت خشک نشده بود که شخصی از کانال خارج شد و پیامی با این مضمون برایم ارسال کرد:
“این دیگر چه حکایتی‌ست؟ اشاعه‌ی بی‌فرهنگی؟ آن هم شما که ادعای قلم و نوشتن و فرهنگ و ادب دارید؟ یا باید از تمام افراد حاضر در کانال در متنی رسمی عذرخواهی کنید یا من به نشانه‌ی اعتراض هیچ وقت پیگیر مطالب شما نخواهم بود. رواج بی‌فرهنگی در قالب هنر و ادب دیگر فاجعه‌است. آن هم به اسم عبید زاکانی. وای بر شما و عاقبتتان که این چیزها برایتان عادی‌ست. نشر این مطالب یعنی حمایت از کار این افراد. اصلن از کجا معلوم شما خودتان مثل زهره نباشید و در غیاب همسرتان پلنگی نشوید؟ بله قطعن همین‌طور است. با این متن هم‌ذات‌پنداری کرده‌اید که به اسم طنز منتشرش کردید. حالا لابد می‌خواهید بگویید از جوانب مختلف وارسی‌اش کنیم. ما همه‌ی این‌ها را حفظیم خانم مثلن نویسنده. خدا عاقبتتان را بخیر کند. متاسفم برای شما.”

برایم کمی عجیب بود. البته خیلی بیشتر از کمی. خیلی زیادتر حتا. چرا چنین حکایتی چنین واکنشی را باید دربرمی‌داشت؟!
این همه اتهام و هتک حرمت، به کسی که فقط ناشر بود نه نگارنده، با چه دلیل و برهانی رواست؟
از خانم روان‌شناسی مشورت خواستم و از چند دوست نویسنده‌ی دیگر تقاضا کردم تا نظرشان را بعنوان یک خواننده راجع به این حکایت طنز بیان کنند. نظرات متنوع و جالب بود. مثلن:

  • اگر بازرگان به زن اعتماد نداشت، چرا او را به همسری گرفت؟
  • شاید بازرگان بدگمان باشد. گناه زن چیست؟
  • شاید غلام با زن خصومت داشته باشد و گزارش دروغ دهد که کم ندیدیم از این قبیل آدم‌ها.
  • اصلن تعریف از کار ناشایست چیست؟ شاید کاری از نظر غلام ناشایست باشد که در عرف و فرهنگ و شرع چنین نباشد. (تفکرات متعصبانه‌ی شخصی)
  • چرا بازرگان به غلامش بیش از همسرش باید اعتماد کند؟
  • اصلن می‌توانست زنش را همراهش ببرد.
  • گیریم که همه چیز درست بوده، کسی چه می‌داند که زنش در خلوت خود از خدا توبه نگرفته باشد؟
  • شاید عبید زاکانی به حفظ آبرو اشاره می‌کند.
  • کافر همه را به کیش خود پندارد، از کجا معلوم بازرگان در سفر کار ناشایست نمی‌کرد؟ کی خودشو می‌پایید؟

_

و دهها شاید و اما و اگر که می‌توانست از جوانب مختلف این حکایت برون آید. هر نتیجه‌ای از آن استنباط می‌شد الا اینکه ناشر شخصیتش شبیه یکی از افراد درون حکایت باشد.

چند روزی با خودم کلنجار رفتم که شاید شخص معترض درست گفته باشد. باز از ادبیات وقیحانه و تندش خوشم نیامد و در ذهنم حق را از او گرفتم. اندیشیدم کسی که می‌خواهد مطلب مهمی را به دیگری القا کند باید ابتدا ادبیاتش را درست و درمان بشوید. تا تاثیرگذار باشد نه زننده. بعد در دلم گفتم یکی عاقبتش می‌شود مثل مرضیه و قاسم که گناهِ کرده_نکرده را آن‌طور بین خودشان حل و فصل می‌کنند. هرچقدر هم کار هردویشان خلاف تمام شئونات عرف و شرع و جامعه باشد.

یکی هم می‌شود من و مخاطب اشتباهی. و تهش “آش نخورده و دهان سوخته” و مغز فاسد. اصلن این مسائل چیزی نیست که با یک رای محکم و بدون اطلاع برایشان حکم قطعی صدور کرد.

کمی هم در خیالم بدجنسی کردم که گفتن این مسائل برای ما امروزی‌ها جیز است و خاردار. ولی نوبت به عبیدزاکانی و سیمین دانشور و بقیه که می‌رسد، می‌شود فخر ادبیات و به‌به و چهچه!

باز در ذهنم چرخید که شاید آن شخص تجربه‌ای مشابه داشته. و خواندن این ماجرا او را چنان آشوب کرده که عنان کلام از دستش دررفته. و لیچار بار یک آدم بی‌گناه کرده. با این تصور کمی دلم برایش سوخت و نادم شدم. ولی یادم آمد من روان‌درمان و پزشک نیستم. وظیفه‌ای برای معالجه‌ی روان بیمار کسی هم ندارم. نمی‌توان مدام جلوی دهان را گرفت که مبادا رهگذری برحسب اتفاق حرفی را به خودش نگیرد و دل‌چرکین نشود. این‌طور باشد آدم باید تا آخر عمر لالمونی بگیرد و لام تا کام نگوید که مبادا به تریش قبای کسی بربخورد.
ناگهان خوف کردم مبادا از بخت سیاهم کائنات همین لحظه بیکار نباشد و بچرخد در سرم و بگوید زیادی به موضوع مرضیه و قاسم و بازرگان و پلنگش می‌پردازی؛ دستور تکرار!
تف آبداری به روی سیاه شیطان کردم و یک گوربابای همه‌شان گفتم. والا آدم به فکرهای مزخرف خودش بپردازد شرف دارد تا از این تخمی‌جات غریبه از سرش بگذراند. تازه آن وقت شب هم دلش هوس ماکارونی بکند. آن هم با دو دندان تازه جراحی کرده که آب هم به زور می‌تواند بخورد. ای بر پدر فکر و شکم لعنت که هردویشان بوق سگ یادشان می‌آید تن آدم را سُک بدهند و مهمل ببافد…

نشخوارهای ذهنی‌ام را اینجا هم می‌توانید بخوانید.

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

5 دیدگاه در “گور بابای قاسم و بازرگان

  1. فکرای آخر شب زهرا خانم چقدر خلاقانه است. کیف کردم.
    ولی واقعن مگه عبیدزاکانی چی گفته بود
    شاید اون دوست خودش از پلنگای روزگار بوده که اینجوری بهش برخورده
    تو بی توجه به این مخالفین بنویس ما که از نوشته هایت بسی لذت می‌بریم

    1. لیلای عزیزم تو انرژی مثبت و قشنگی داری که با وجود اینکه ندیدمت ولی خیلی خوب اونو دریافت می‌کنم. به نظر من انرژی آدمها از قلبشون بیرون میاد و تو خیلی خوش‌قلبی.
      نظر ایشون این‌طور بود که کار پلنگ عبیدزاکانی چون به طنز روایت شده یعنی امریست بدیهی که زنان در غیاب همسرانشان خیانت می‌کنند. این تفکر بیمار هیچ وقت به ذهن منی که پدرم سالهای زیادی طرح اقماری (14روز کار-14روز استراحت) بودن نرسیده و نخواهد رسید. اما دوست عزیز با این بیان چیزهای مهمی رو از شخصیت خودشون مطرح کردن که سبب باز شدن دید من شد.
      ممنون از حضورت عزیزم…

  2. سلام
    نوشته‌ات رو خوندم، زهرای عزیز
    خیلی خلاقانه و جالب نوشته بودی. داشتم فکر می‌کردم این همه فکر عجیب‌و‌غریب و البته قابل تأمل از کجا آوردی. آفرین بر تو.
    خیلی خوب بود.
    به نظرم باز به تخیلت بال و پر بده، حیفه.
    موفق باشی دوست خوبم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *