چهل سالگی یک زن

چهل سالگی

هنوز چهل سالگی را نزیسته‌ام.
ولی می‌دانی جانم؟
وقتی به چند سال دیگر فکر می‌کنم کمی امید می‌گیرم.
به اینکه موهایمان از سختی روزگار سپید شده و دست‌هایمان از دوری هم چروک.
که دور چشم تو هم مثل چشمِ من همان خط و خطوط آزاردهنده‌ای را دارد که وقتی نگاهشان می‌کردی اشک در چشمانت حلقه می‌زد.
به اینکه بعد از این همه سال وقتی دوباره اسم کوچکت را صدا می‌زنم، مثل همان اولین بار در مهرآباد، هردوی‌مان دست پاچه می‌شویم و تن به اولین واکنشِ دلمان می‌دهیم.
و این بار من آرام می‌ایستم و آنقدر نگاهت می‌کنم که کمی از سختیِ ندیدن این سال‌ها از تنم در رَوَد.
این بار می‌مانم و می‌گویم “جانِ دلم دوباره می‌خوانمت به نام و دوباره تکرار کن و تکرار کن و تکرار”…
به چهل سالگی‌مان که فکر می‌کنم به ناچار دست تقدیری که هیچ وقت قبولش نداشتم می‌بوسم.
قول می‌دهم مثل همین روزها دیوانه بمانم و وقتی دلت گرفت مثل کودکی بازیگوش برایت شکلک درآورم تا به زور، لبخند کوچکی کنج لبت بنشیند.
من غَش کنم از همان قوس کوچک روی لبت و تو با مهربانی بگویی “من به قربانِ خنده‌های تو دخترکم، جانم، زندگی‌ام”…
همه‌ی دامن‌هایم را نگه می‌دارم که دوباره برایت بپوشم تا تداعی اولین روزی را کنم که مرا با دامن رنگی دیدی و گفتی : “چقدر پوششت اصیل است جانِ من” و بعد برایم ده رنگ مختلف دامن خریدی که همیشه بانوی اصیلت باقی بمانم.
بلوز یاسی و سندل‌های مشکیِ روز هشتمِ حَمَل را هم در چمدان گذاشتم که بوقت چهل سالگی همان‌ها را تن کنم.
که خاطرت بیاید از آن روز فقط همین دو را یادت مانده بود، آنقدر که گل‌های قالیِ زیر سندل‌هایم را شمردی از شرم و حیا و اضطراب.
راستش چهل سالگی اصلا هم دیر نیست برای اینکه اسم دو قلوهایمان را انتخاب کنیم.
با همان لهجه‌ای که تو می‌خواهی صدایشان می‌کنیم:
مثل آب، سایه‌ی مادر، سایه‌ی همراه“…
چشم دخترمان شبیه من شود که وقتی نگاهش می‌کنی به یاد این روزها تکرار کنی : “چشمهایت”…
قد پسرمان هم به تو برود که وقتی قدم برمی‌دارد قربان قد و بالایش شوم.
درست مثل وقتی که تو را اولین بار در رخت رسمی دیدم.
و آن لحظه باید تمام دنیا باید برایمان بخواند:


“دل در طلب قامت رعنای تو سوخت
چشمان تو ما را به هزار آتش سوخت”


فقط خدا کند که دلت نلرزد.که عاشق بمانی.که تحمل کنی و تاب بیاوری و پا پس نکشی و خُلفِ وعده نکنی که چهل سالگی سال ما خواهد بود.
خدا کند زودتر آن دونقطه‌ی گم شده‌ی چهل سالگی‌ات پیدا شود.
شاید کمی زودتر چهل سالمان شد.
دیدی؟ بازهم همان شد که تو خواستی.
وعده‌مان همان چهل سالگی، بوقتِ تنهایی دو نفره‌ی مطلق…

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

2 دیدگاه در “چهل سالگی یک زن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *