اندر احوالات دوربین عکاسی

خاطرات دوربین

یک، دو، سه، چیلیک


دوربین عکاسی را برداشتم و حافظه‌ی قدیمی که از ته کمد پیدا کرده بودم را رویش گذاشتم. امیدوار بودم حداقل روی خود دوربین اجرا شود. چند دقیقه طول کشید و امیدم به ثمر نشست.

پوشه‌ی اول را باز کردم: اسکن دسته جمعی _ قدیمی.

یکی یکی عکس‌ها را باز کردم. اولی عکس روز عید بود.

عمه جان و دخترهایش با کلی هدیه‌های قشنگ به خانه‌مان آمده بودند.

ایستاده از راست:

نفر اول

دختر عمه نستا -دختر کوچک- با دامن مشکی کوتاه و تی‌شرت قرمز با تصاویر کارتونی درشت، تقریبن هم قد من. موهای جمع شده از پشت سر و یک فوکول بزرگ و منظم. درس پرستاری خوانده بود و در یک مطب آمپول و سرم می‌زد. از همان هجده سالگی شروع به کار کرد‌. ازدواج که کرد، هر سال یک بچه از بارش می‌رفت. بعد از نهمین بار یکی را پیدا کردند که درمان محلی می‌کرد. هرچه گفتند برو درمان کن، گفت: نمی‌خوام. وقتی یه چیزی رفت دیگه رفت. دلم به داشتنش نیست. خیلی سال گذشت تا بالاخره از خر شیطان پیاده شد و دو تایی را با سلام و صلوات و دوا درمان نگه داشت.

نفر دوم

سمت راستش مامان ایستاده است. پیراهنی رنگارنگ با زمینه‌ی قرمز اُخرایی و خطوط آبی و سبز و قهوه‌ای درهم. یک وجب و چهارانگشت بالاتر از قوزک پایش. آن روزها هرچه تلاش کردم نتوانستم شکلی از خطوطش در بیاورم. ابری، خرسی، گلی، چیزی. با یک روسری مشکی که ادامه‌اش را یک اندازه در هم گره زده و از گردنش آویزان است. همان سالها بود که با ماشینِ بابا تصادف کرد و کارش به بیمارستان کشید. پشت دستش را داغ کرد که تا آخر عمر به ماشین نزدیک نشود. نزدیک چهل سالگی‌اش بود که بی‌خبر رفت و تصدیقش را گرفت و برای خودش راننده‌ای قهار شد.

نفر سوم

کنار مامان، عمه جان خاتون با یک پیراهن سرمه‌ای ساده‌ی بلند، بدون هیچ نقش و مدلی و یک روسری ساده‌ی مشکی بر سرش، ایستاده‌. مامان می‌گفت تازگی‌ها شوهرش فوت شده بود و بخاطر عید نوروز بود که مشکی را درآورد و یک درجه روشن‌تر پوشید. شوهرش که رفت، مردهای فامیل که زن‌مرده یا طلاق داده بودند، با پیغام و پسغام از ننه‌جان خواستگاری‌اش کردند. هرچه گفتند جوانی، دوباره زندگی‌ات را بساز، پایش را در یک کفش کرد که خدا یکی یار یکی. تا آخر عمرش هم مجرد ماند.

نفر چهارم

بغل دستِ عمه، دختر بزرگش بیتاست. با موهای مشکی ساده که بدون هیچ مدل خاصی دور گردنش را پوشانده‌اند. خبرنگاری می‌کرد. بزرگتر که شدم فهمیدم اولین خبرنگار زن استان زندگی‌مان بوده. در یکی از روزنامه‌های معروف سِمَت خوبی داشت. هنوز هم کارش همان است. اما مستقل شده. از همان روزها ظاهر و رفتارش شبیه آدم‌های فرهنگی بود. سنگین و موقر. حرف زدنش هم طمانینه‌گی خاصی داشت. جملاتش پر بود از کلماتی که آدم‌های عادی استفاده نمی‌کنند. بعد از چند سال با مدیر روزنامه به مشکل خورد. واسطه فرستادند که برگرد درستش می‌کنیم، حیف است. گفت نه. بعضی چیزها را نمی‌شود هروقت خواستی تمام کنی و بعد با یک عذرخواهی از اول شروع کنی.

نفر پنجم

نفر آخر مینا دختر هووی دوم عمه بود. آنقدر با هم صمیمی و خوب بودند که تا خیلی سال نفهمیدم که این یکی دخترِ عمه‌ام نیست. از دو تای دیگر بزرگترست. از مامان هم حتا.

موهایش با فر ریزی در هم پیچیده‌اند. با یک کش موی قرمز ساده این پیچیدگی را به کف سرش چسبانده. یک بلوز نسبتن ضخیم با بافتی درشت، همرنگ کش مویش و یک شلوار مشکی تا بالای قوزک پایش پوشیده. چهل را رد کرده بود که با مردی زرتشتی ازدواج کرد. بعد از عروسی متوجه شد که دین‌شان یکی نیست. برایش مهم نبود. بعدترش اما فهمید که شلوار شوهرش دوتا شده. این یکی خیلی مهم‌ بود. هنوز هم هست. زمین و زمان را بهم دوخت که زنک را از زندگی‌اش بیرون بیاندازد ولی خب نشد که نشد. گفتند طلاق بگیر قبل از اینکه مردک تخمش را بکارد. گفت نه. بالاخره پای این زن را قیچی می‌کنم. آخرش پای خودش با یک بچه قیچی شد. دوباره و چند باره برگشت، ولی کنار همان زن.

خاطرات آلبوم

نشسته از چپ:

نفر اول

خواهر بزرگترم با موهای مشکی لخت و براق. یک بلوز سفید و دامن مشکی کوتاه اندام ظریفش را پوشانده. لب‌هایش را ورچیده که کمی لبخندش ملیح‌تر دیده شود. ترکیب سیاهی موهایش و پوست سفید صورتش را جذاب‌تر کرده. همین زیبایی‌اش بود که دست آخر عروس همین عمه‌مان شد. تنها عروسش. معماری خواند و برای یکی از پروژه‌هایش -با همین دوربین که عکس‌ها را نگاه می‌کردم- با پسرِ عمه که آن زمان نامزد بودند، به یک کارگاه ساختمانی رفتند تا عکس و فیلم بگیرند. در حین فیلم گرفتن بود که عقب‌ عقب رفت و در استخری که آب و آهک و از همین مصالح ساختمانی درش بود، افتاد. کارگران به زحمت نجاتش دادند. چون خدا دوباره جانش را بهمان داده بود، بابا برای خراب شدن دوربین و تعمیرش غر نزد. فقط گفت: “چیزی که یک بار خراب شود دیگر دلم را می‌زند. برایم مهم نیست. ببرید برای خودتان اصلن.”

با همین دوربین تعمیری خاطرات عروسی خواهرم و پسرعمه را فیلم گرفتم.

نفر دوم

کنارش خواهر دومم با مدل مویی شبیه خواهر بزرگتر نشسته. خواهر آخری را که در عکس هنوز دوسالش نیست به سختی روی پایش نشانده و سعی می‌کند تعادل داشته باشد. از همان موقع‌ها گندمگون و شکننده بود. رفتارش هم از نظر وقار و دسیپلین شبیه دختر‌عمه‌ بیتا بود ولی با انعطاف بیشتر. از لبخندی که مثل همه‌ی ما روی لبش بود می‌شد این را فهمید. انتهای درسش که بود تصمیم گرفت شوهر کند. گفتم عجله نکن. برو سرکار. بعد سر فرصت ازدواج کن. گفت: “هر کاری وقتی دارد. وقتش که برسد نمی‌شود عقب انداخت. الان برای من وقت این کار است. زمان کار هم که شد می‌روم سرکار.” حالا کارش مراقبت از دو فرزند و همسرش است.

نفر سوم

نفر آخر من هستم. یک پیراهن صورتی چین‌دار که دامنش طبقه طبقه روی هم سوار شده. روی سینه‌اش طرحی عروسکی و شیرین است. موهای مشکی و موج‌دار و نیمه کوتاهم را مامان به سختی بالای سرم بسته. شبیه فواره‌های وسط پارک‌. موهای تُنُک جلوی سرم، پیشانی‌ام را کامل پوشانده. چشم و ابرویم مشکی مطلق است. رنگ پوستم به خواهر بزرگتر شبیه است. نه به آن سفیدی. کمی چرک‌تر. لبخندم را به زور نگه داشته‌ام که دندان‌هایم معلوم نشود. با دو دستم یکی از طبقات دامن لباسم را بالا برده‌ام که مدلش واضح مشخص باشد. بقیه طبقات را به زحمت تا پایین پاهایم رساندم که در عکس لُختی‌شان معلوم نشود.

نفر آخر

کنار دستم، عروسکی که از مینا برای عید هدیه گرفتم، لمیده. بهترین عروسکی که در تمام عمرم داشتم. لباسش تور لطیفی‌ست‌ که نرمی‌اش از توی عکس هم مشهود است. مشابه لباس پرنسس‌های بریتانیایی. آبی روشن. موهایش بلندست و خرمایی. با آرایشی ملایم. پوست صورت و دست‌هایش آنقدر طبیعی‌ست که انگار جان دارد. چنان واقعی بود که خودمان هم باور کردیم زنده است.

یک روز خواهر دومم در خاله‌بازی مان آرایشگر بود و پیشنهاد داد موهای دخترم -همین عروسک بینوا- را مدل موهای خودم کوتاه‌کند. صغرا و کبرا چید که خانم نگران نباشید زود بلند میشوند. من هم به آرایشگر ناشی اعتماد کردم و دختر عین دسته گل را بهش سپردم.

بعد از چند وقت که دیدم موهایش اصلن بلند نشده، با اعتراض گفتم: “گولم زدی. به مامان میگم عروسکمو خراب کردی.” به تقلید از  آرایشگران واقعی، با ادعا سر چرخاند و گفت: “به من چه؟ مشکل از جنس موهای عروسکته.” این جور بود که دیگر حرفی برایم نماند.

موهایش که رفت، مثل قبل رویش حساس نبودم. کمی بعدتر لباسش و یواش‌یواش سر و صورتش را خراب کردم. آخر سر از آن همه زیبایی که بهش وابسته بودم فقط کله‌ی کچلش ماند آن هم با یک چشم کور.

همه‌ در عکس به یک فرم لبخند زده‌اند. بجز دخترعمه‌ی اول -دختر خبرنگار- که خنده‌اش بجای لب‌هایش، توش چشمش نشسته.

همه مان با داستان‌های مختلف خندیدیم. همه‌مان  یک بار مَثل “چی فکر می‌کردیم، چی شد” را تجربه کرده‌ام. همه‌مان یک جوری زندگی کرده‌ایم. این سی و چند سال، باید زندگی می‌کردیم. همه‌مان همینیم. با یک لبخند در چهره.‌..

عکس قدیمی

زهرا هموله

zahrahamouleh.com

من زهرا هستم. هموله با ه دو چشم. همیشه از آدم‌هایی که روی یک حرف فامیلی‌شان حساس بودند تعجب می‌کردم. تا اینکه فهمیدم اختلاف یک حرف سبب اختلاف معنای زیاد خواهد شد.مثلن همین فامیل خودم وقتی با ح جیمی نوشته شود یعنی باربر. اما وقتی با ه دو چشم باشد یعنی صبور و بردبار. از اونجایی که من یک دختر فروردینی بسیار صبورم پس همون ه دو چشم درسته. می‌نویسم نه برای دل خودم. بلکه برای دل شما. که بخونید و خوشحال بشید از هنری که از تک‌تک انگشتام می‌ریزه. هدف من خوشنودی شماست.والا... به مهر بخوانید.

26 دیدگاه در “اندر احوالات دوربین عکاسی

  1. انتخاب اسم خیلی خوب بود.
    دو دیدگاه اول اسم منو به خودش جذب کرد.
    پایان‌بندی هم زیبا و تاثیرگذار بود
    موفق باشی

    1. چقدر ساده، روان و صمیمی نوشته بودی زهرا
      تک تک آدما رو داشتم مجسم می کردم از بس که خوب توصیف کرده بودی.
      وای تو چقدر با مزه بودی
      آفرین به این قلم و قریحه عزیزم ❤️👏

      1. توصیفاتت عالی بود زهرا👏🏻👏🏻 با خوندن خاطره‌ی عروسکت منم یاد خاطره‌ای از عروسکم افتادم😁

      2. توصیفاتت عالی بود زهرا👏🏻👏🏻 با خوندن خاطره‌ی عروسکت منم یاد خاطره‌ای از عروسکم افتادم😁

  2. دوستی گفت با اینکه طولانی بود گذر زمان رو حس نکردم. راست میگه این خصلت همه متنهای توئه. همیشه همینقدر قشنگ نویس بمون.💖
    فقط کاش تیتر نابی برای این متن قشنگت انتخاب میکردی زهرا. راستش اگه به متن 100 بدم و نمره عالی که نمره حقیقیش هم همینه، به تیتر 20 میدم. 🤷‍♀️

    1. من تو را غش آخه😍😍😍
      مرسی مرسی سپیده. همیشه باش. باش؟🥰
      راستش هیچ ایده‌ی دیگه‌‌ای به ذهنم نرسید. خوشحال میشم اگر ایده داری بهم بگی😇

    1. ممنون طاهره جان. اتفاقن دوست داشتم بذارم ولی نمیدونستم صاحبان عکس رضایت میدن یا نه. و یک چیز دیگه راجع به این سبک نوشته‌ها اینه که نویسنده جوری تعریف کنه که خواننده بدون دیدن عکس دقیقن عکس رو در ذهنش تجسم کنه🙂🌱🙏🏻

  3. چقدر قشنگ بود. با اینکه طولانی بود ولی اصلا متوجه گذر زمان نشدم. خیلی شیرین بود. 😍❤👌🏻

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *