قسمت اول آشرشته با طعم آزاده را اینجا بخوانید. پشت سرم را که نگاه کردم، آزاده با آن هیکل غولوارانهاش به سمت ما میآمد. بدبختی من این بود که از همان موقعها وقتی ترس به سمتم میتاخت، بجای فرار در جای خودم ثابت میماندم. این سکون با یک ضربه خارجی به حرکت تبدیل میشد. دختر …
ادامه ی نوشته آش رشته با طعم آزاده ؛ قسمت دوم
دسته:روزنوشت ژا
آش رشته با طعم آزاده؛ قسمت اول
حرفها بالاخره یک روز تمام میشوند. اما کابوسشان تا ابد در خوابها جولان میدهد. مثل روزهای مدرسه که سرانجام تمام شدند ولی هنوز بعضی شبها چنان در خوابها میدوند که وقتی بیدار میشوی، خودت را روی همان نیمکتهای زوار دررفته احساس میکنی که نشستی و آش رشته آزاده را میخوری… حرفها یک روزی تمام میشوند. …
ادامه ی نوشته آش رشته با طعم آزاده؛ قسمت اول
سوتفاهم های آنجوری، یادبود مرحوم
سال پیش برای عرض تسلیت به یکی از بستگان دور که به تازگی شوهرش را از دست داده بود با خانواده راهی منزلشان شدیم.پیروی تماسی که از پیش با خانوادهی مرحوم گرفتیم، تقریبن تمام فرزندان و نوه و نتیجه و عروس و داماد همگی به استقبال از ما، در منزل مرحوم گرد هم آمدند.مرحوم معلمی …
ادامه ی نوشته سوتفاهم های آنجوری، یادبود مرحوم
سفر چند روزه به اندرونی
یک تصمیم گرفتم تمام فضاهای مجازی را پاک کنم. اینستاگرام که سال پیش زمان تظاهرات پاک شد. امشب واتساپ و تلگرام را به دیار باقی فرستادم. تلگرام اما موقتیست. شبیه مادرهایی که قصد سفر دارند باید کارهای نیمهتمام را برای چند روز سروسامان میدادم. در ژانوشت را بستم، محدودیت ارسال پیام. اولش گفتم مخاطب ببیند …
ادامه ی نوشته سفر چند روزه به اندرونی
گور بابای قاسم و بازرگان
دیشب میخواستم شبیه آدمهای عادی باشم و قبل از خواب به چیزهایی که هیچوقت قرار نیست اتفاق بیوفتد فکر نکنم. با خود گفتم اگر قرار است به آنها نیاندیشم پس باید جایگزینی برایشان بیابم. نمیشود که فکر آدم خالی بماند. آن هم آنوقت شب که مسیر برای درنوردیدن هر خیالی باز است. یعنی اگر بخواهی …
ادامه ی نوشته گور بابای قاسم و بازرگان
سوتفاهم های آنجوری
اواخر بهمن ۹۸ خبر شوکهکنندهی ورود کرونا به ایران همه را به وحشت انداخت. غول وحشی کشندهای که به هیچ کس رحم نمیکرد. این وحشت در خانهی ما بخاطر خودایمنی مامان دوچندان بود. یک ماهی میشد بابا بازنشسته شده بود و ما مشغول تدارک خانهی جدید، در شهر جدید بودیم. این خبر همه چیز را …
ادامه ی نوشته سوتفاهم های آنجوری
و عشق خواهد مُرد…
حوالی خرداد بود و امتحانات آخر سال. روزهای پایانی مدرسه برای اکیپ چهارنفرهی ما یعنی تمام شدن جنگ موشکی سرکلاس. هر چهارتایمان در درس و مشق قوی بودیم. اما همانقدر هم در بازیگوشی. انگار معلم که بسمالله شروع درس را میگفت، کوکمان میکردند. دونفرمان ردیف کنار دیوار بودند؛ نیمکت اول. من و نفر چهارم هم …
ادامه ی نوشته و عشق خواهد مُرد…
درد بیدرمان
تا حالا دلت برای چیزی که از اون فراری بودی تنگ شده؟ آدم به کجا میرسد که دلش لک میزند برای درد کاری که زمانی عذابش بود! سه، چهارسالی میشد که به محلهی جدیدی آمدیم و اولین تجربهی آپارتماننشینی را داشتیم. ملاک اصلی انتخاب خانه، تک واحدی بودنش بود. اینکه سَرِخَری بیخ گوشمان نباشد که …
ادامه ی نوشته درد بیدرمان
مار از پونه بدش میاد
خانم دکتر وقتی اولین بار ضربالمثل “مار از پونه بدش میاد، در لونش سبز میشه” رو از مامانم شنیدم خیلی کوچولو بودم. معنیشو پرسیدم و گفت: مار از پونه متنفره. این جمله یعنی آدم وقتی از یه چیزی بدش میاد، مرتب واسش اتفاق میوفته.میدونی خانم دکتر بعد از اون همیشه تو موارد این مدلی با …
ادامه ی نوشته مار از پونه بدش میاد
آفتاب گمشده
نیمی از دیوارهای خانهی قبلیمان شیشه بود. از سقف تا زمین. برای خانههایی در جنوب که آفتاب از درز خشت و آجر هم خودش را به درون خانه هول میدهد عیب بزرگیست. صبحها همین که سپیده میزد انگار کسی با یک پروژکتور سه هزار واتی بالای سرت میایستاد. اوایل شیشهی اتاقم را با هر وسیلهای …
ادامه ی نوشته آفتاب گمشده